در حال بارگذاری ...
به بهانه دوازدهمین سالروز درگذشت مصطفی اسکویی بنیانگذار تئاتر آناهیتا

مردی  که هر روز یک روز و نیم می‌دوید 

ایران تئاتر- مصطفی اسکویی بین دست‌اندرکاران تئاتر ایران سرشناس است. این‌که آیا شایسته و بایسته زیست، بعدها باید پاسخ داده شود. اما، زندگی هر انسانی به تماشایش می‌ارزد.

زندگی هرکسی تاریخی است، کوتاه یا بلند، آرام یا متلاطم، گاه چون جویبارکی از چشمه ساری به راه افتاده، مسیر آرامی را پیموده، آن‌سو ترک، در برکه‌ای یا ریگزاری به انجام می‌رسد و گاه، چون رودباری جهنده از فراز صخره‌ای که باید مسیرکی تنگ و پیچ‌واپیچ را، غران و خروشان طی کند، تن به سنگ و خاک بساید، بشتابد و بگریزد. پشت کوهی فرونشیند و از آن‌سو برآید و در راهی به در ازای نیل تا به دریایی بینجامد... با موج‌ها و کف‌ها.

تاریخ هر قوم موجود و زندگی هر شخص زنده هنوز ناتمام است و قضاوت درباره آن ناممکن. چه خوش آنکه بتواند بگوید: من چنان کردم که شایسته و بایسته بود.

مصطفی اسکویی بین دست‌اندرکاران تئاتر ایران سرشناس است. این‌که آیا شایسته و بایسته زیست، بعدها باید پاسخ داده شود. اما، زندگی هر انسانی به تماشایش می‌ارزد:

او در خانواده‌ای تاجرپیشه و البته مذهبی به دنیا آمد. پدرش حاج حسن و مادر وی حاجیه ‌خانم، هر دو اهل اسکوی آذربایجان بودند. بعد از ورود به تهران ابتدا در محله سنگلج اقامت کردند و بعد در سال‌های 1311 تا 1320 درگذر مستوفی و بعد در خیابان شاه رضا. اسکویی در همین محلات با دوچرخه‌اش که المان آن روز بود تمام تهران آن موقع را زیر پا می‌گذاشت. ابتدا در دبستان اسلام و بعد در مدرسه صنعتی ایران و آلمان مشغول به تحصیل شد. اما آن را نیمه‌کاره رها کرد و درسال 1319 به هنرستان هنرپیشگی وارد شد.

او دو خواهر بنام معصومه و صغرا و چند برادر به نام‌های اکبر، باقر و مرتضی دارد.

آیا در کودکی و نوجوانی در مدرسه اش- در مراسم زمان رضا خانی– نمایش برگزار کرده، بازی کرده، نقشی داشته، اهمیتی ندارد. زمان زمانی نبود که رشد استعداد و شخصیت در برنامه کار باشد و زمانی نبود که کسی هنر را جدی بگیرد (هم اکنون هم آیا جدی است؟) هنرستان هنرپیشگی که از 17 سالگی در 1319 بدان وارد شد، چیزی به کسی نمی‌آموخت. شاید استاد نصر و دیگر آن‌که مسئولیت دایر کردن چنین مدرسه‌ای را برگرده وزارت فرهنگ و صنایع مستظرفه رژیم رضاخانی بار کرده بودند، به این بهانه متعذر بوده‌اند که هنر هم چون هر کاسبی دیگر، پیشه‌ای است و اینان نیز پیشه ورانی که به تقلید دنیای غرب باید در جامعه باشند تا از این راه نانی به کف آورند.

آن سال‌ها کار بازیگری، بازی بوده و سرگرمی دون شان آدم‌های حسابی، سیاه بازی، روحوضی، نقالی و تعزیه‌ و.... دیگر برای بیان مسائل آن روز نه قالبی جا دارداشت و نه مضامین کار آمد. آدم‌هایی که می‌خواستند در جلد این کار فرو بروند و آن را با خود بالا بکشند، می‌بایستی جان سخت، بی‌محابا، پر کار جستجوگر و عاشق باشند.

مصطفی اسکویی عاشق بود، از خانواده‌ای بنکدار، خود را به عالمی دیگر به تئاترهای لاله‌زار و سیروس رسانده،  و از آنجا سر از هنرستان هنرپیشگی درآورده بود. فقط 17 سال داشت و با این عشق، این حرکت نقش زندگی خود را رقم زد. از آن پس زندگی اسکویی با تئاتر ایران (شاید جهان) گره خورد. فقط تئاتر وجود داشت و دیگر هیچ. در هر حرکتی که به تئاتر مربوط می‌شد، از صحنه مایه می‌گرفت، داخل می‌شد و می‌دوید.

در اوائل دهه 1320، جوانی 20 ساله در شرکت هنرپیشگان صاحب سهم است و در نمایش‌های مورد توجه و قابل قبول آن روز بازی می‌کند. با هنرمندان ارمنی کار می‌کند، تجربه می‌اندوزد، سپس به دعوت عبدالحسین نوشین به گروه او می‌پیوندد، که کارهای کلاسیک و ارزشمندی را به صحنه می‌آورند. دو سال فترتی که در کار نوشین پدیدار می‌شود، با ارامنه کار می‌کند، سپس باز در تئاتر فردوسی با نوشین به اجرای نقش می‌پردازد.

ولی اینها کافی نیست. در جو سنگین و فشار و خفقان سال‌های 26-27، برای روح جستجوگر و خواهان اعتلای جوان 25 ساله‌ای که زندگی خود را برای تئاتر و در تئاتر گذاشته است، جای تنفس نیست... اصلا جایی نیست. و اسکویی با همسرش مهین به اروپا می‌رود، اروپای بعد از جنگ که هنوز بر پای خود نایستاده ولی جاذبه‌ای دارد و خیلی‌ها را به سوی خود می‌کشد.

هر دوستدار تئاتر هم اگر مکنتی داشت، می‌توانست به اروپا برود، فکولته‌ها، یونیورسیتی‌ها، کنسرواتورها را ببیند و مدارکی بگیرد و بازگردد... وگرنه می‌بایست از خاک صحنه آغاز کند، با خستگی و درد و تحقیر و سختی بسازد و اگر توانست خود را بالا بکشد و در اولین فرصت به سوی آن جاها که هنر را می‌فروشند و می‌آموزند به پرواز در آید و اگر عاشق است... خود را در طوفان بیفکند و در موج غرقه شود و بگذارد که... خود راه بگویدش که چون باید رفت. اسکویی همراه موج رفت، خاک صحنه را اوان نوجوانی کحل بصر کرده بود. زیر راه‌پله و شیروانی زندگی کرد، سر بر سنگ‌ها کوفت، درهای بسته را به مشت گرفت، راه سلامت بجست و هنگامی‌که روزنی از جانب خاور به رویش گشوده شد، شتابان از بیراهه و پیچ و خم به دنبال تئاتر رفت، سر از «گی‌تیس» در مسکو درآورد.

جهان، جهان سیاست بود. ایدئولوژی‌ها و ضد ایدئولوژی‌ها در جدالی بزرگ بودند. اسکویی اعتقادات را هم در خدمت عشق خود – تئاتر – گرفت و از آن نردبانی ساخت برای بالا رفتن و رسیدن به قلل موفقیت.                                                                                  

آنجا با روش استانیسلاوسکی در تئاتر آشنا شد. زیر نظر مستقیم یوری زاوادسکی دوره شش ساله تخصصی کارگردانی بین‌المللی علمی تئاتر را گذراند.

... و پس از مدتی کار و مطالعه با توشه کافی از تجربه و فن و علم تئاتر آماده بازگشت شد. درد دوری از وطن در آدم‌هایی که دارای حسایت‌های فوق‌العاده می‌باشند، شدیدتر است. سعدی اگر چه می‌گوید «نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم» اما در اولین فرصت به شیراز می‌شتابد و چه کارها که در وطن نمی‌کند.

اسکویی نیز مشتاق و پربار، بازمی‌گردد، به پیشواز خطرهایی که در زمان رژیم اختناق در انتظار کسانی بود که بدون اجازه به کشور شوروی رفته و در آنجا زندگی کرده، درس خوانده و به ویژه اعتقاداتی یافته بودند. اما اسکویی می‌گوید: آن را که حساب پاک است..... و می‌آید تا ثمره تجربه، دانش و آموخته‌هایش را عرضه کند. عشق به وطن رشته‌ای برگردن اوست که به کشورش می‌کشاند، با دست خالی و مغزی پر از نقشه و اندیشه.

در ایران سالن‌های تئاتر را تبدیل به کافه، کاباره و سینما کرده‌اند، شهر به بالا، اطراف تخت جمشید و بولوار کشیده شده و مردان تئاتر هریک به کاری و درگیر معاش.  اما مردی که اسکویی هست، تلاش می‌کند از بهار تا پائیز تا زمستان می‌دود، از چهار تا هشت صبح مساوی یکروز سرویس اداری است. پس از آن استفاده می‌کنیم، یعنی هرروز یک روز و نصف می‌دوید.

نارحتی ریوی و تنفسی دارد، باشد. کسی با او همکاری و همفکری نمی‌کند، باشد. از اولین ساعات روز صحبت و استدلال می‌کند، چانه می‌زند، راه نشان می‌دهد، گوش شنوا نمی‌یابد. وعده‌های دروغ می‌شنود. شب هنگام، خسته، مانده، دویده بین دو دیوار سر به فلک کشیده، بی‌در و روزن، بی‌ترحم، بی‌پناه، بی‌یاور، سرخورده بر بستر می‌افتد که چند ساعتی بعد برخیزد. به خود امید می‌دهد، سر بر دیوار سخت بکوبد، و در این در و دیوار به هم ریخته، راهی و روزنی بگشاید. اسکویی هر شب خسته و نومید است و هر صبح امیدوار وسرزنده. طرح‌هایش برای ساختن یک تئاتر در گوشه باغ کافه شهرداری (پارک دانشجو و تئاتر شهر فعلی) به شکست انجامیده، ساختن سالنی در یوسف‌آباد پیش می‌آید، البته نه آسان. پشتکار، دوندگی، زحمت، معامله، مذاکره با سرسختی، همراه آن جمع کردن بازیگر از دوستان قدیمی و جوانان مشتاق تئاتر و آموزش دادن آنان. پس از مدت‌ها تلاش «اتللو» به صحنه می‌آید (تا سالن یوسف آباد آماده شود در سالن تئاتر پارس و لاله زار) آناهیتا زاده می‌شود. : تئاتر آناهیتا، مجله آناهیتا، گروه هنری آناهیتا.

خیلی‌ها در به راه انداختن این بنیان‌ها کار کرده و زحمت کشیده اند اما...... بار اصلی تهیه و طرح، فراهم کردن سرمایه و زمین، جمع و جور کردن افراد، اخذ موافقت‌ها و پروانه‌ها و در ضمن هر کار دیگری که بر زمین می‌ماند: از گردگیری، نظافت، جابجا کردن اثاثیه، تهیه و نصب بروشور و هزاران کار دیگر بر عهده اسکویی است – چرخ پنج درشکه.

سپس راه انداختن تئاتر تلویزیونی غیر دولتی نوبنیاد، زنده و فیلمبرداری شده، خموش کاری است کارستان. و بعد که کار از چرخش می‌ماند، تجربه سفر تئاتر به شهرستان‌ها و کار فیلم – کم موفق و دلسرد کننده.

هنگامی‌که کسی لیسانس یا دکترای تئاتر گرفت و به کشور بازگشت، می‌تواند در اداره‌ای، جایی دستش را بند کند، حقوقی بگیرد (شرافتمندانه و بدون زد و بند) حداقل در وزارت فرهنگ و هنر. اداره تئاتر یا دانشکده تئاتر. این کار برای گذران زندگی است، عیبی ندارد. در فرصت‌ها هم به دنبال تئاتر برود. در کشوری که تئاتر یک مسئله سیاسی و اجتماعی مطرود است ناچار باید چنین کرد. (یا عده کمی هستند که گذران زندگی را برای تئاتر می‌خواهند) زندگی‌شان در تئاتر می‌گذرد. اگر در کار و مدرسه، تئاتر زنده و اجرایی نباشد، آن کار آن تدریس هم برایشان ناممکن است. نه فقط شغل و کار، که خانه، زن، فرزند و...

اسکویی از این نوع دوم است، خانه‌اش همان کلاس، گذران زندگی‌اش از تئاتر، با تئاتر، زن و فرزند و خانواده‌اش تئاتر، حتی اگر برای سکونت و سر پناه جایی می‌گیرد، باید به درد تئاتر بخورد... اگرچه لبه تاقچه‌ای باشد برای نوشتن و خواندن و تکیه کردن یا سالن اجرایش یک راهرو دراز و باریک باشد.

سالن یوسف آباد برچیده می‌شود و کاشانه‌اش متلاشی می‌گردد... می‌گویند تئاتر بی‌تئاتر، هنرکده بی‌هنرکده، اسکویی تئاتر را به مخفی کاری می‌کشاند به تمهیداتی خانه‌ای در خیابان نادرشاه سابق می‌خرد که در حیاط آن تئاتر راه بیندازد... نمی‌شود. یک آپارتمان 80 متری در طبقه بالای آن درمی‌آورد و کلاس و تئاتر خود را در آن تشکیل می‌دهد و... مشابه این‌ها.

با انقلاب که اسکویی به پیشواز آن رفته است «هائیتی» و نمایش دیگری را آماده می‌کند. اداره «مرکز ملی تئاتر ایران» وابسته به یونسکو را برعهده می‌گیرد. خانه بزرگی تدارک می‌کند، هنرکده را رشد و وسعت می‌دهد. همیشه و همواره، شب و روز به تنهایی و با شاگردانش.

روی دیگر کار، در طول این سال‌ها در تشکیلات، شرکت‌ها، انجمن‌ها، اتحادیه، سندیکا، در اجتماع کارکنان تئاتر فعال، پیشقدم و دونده است، بنیان می‌گذارد. هر مسئولیتی را قبول می‌کند و برای هر زحمت و عملی آماده است و همواره می‌آموزد. می‌خواند، می‌نویسد، می‌اندیشد و به عمل می‌پردازد. دوباره به تحصیل پرداخته و به یکی دیگر از آرزوهایش جامه عمل پوشانده و به شایستگی لقب «استادی تئاتر» را دریافت داشته است. با همان پشتکار، تلاش، عشق به هر چیزی که به تئاتر مربوط است.

امید است که زحماتش، با  عشق و علاقه‌ای که به تئاتر و به کشور و مردمش و به اعتلاء تئاتر ایران و جهان داشت شناخته شده باشد. همواره راهش پر رهرو باد. و همه شاگردانش قدردان آموخته‌های او به خودشان باشند.

 

منصور میرزابابایی




مطالب مرتبط

نظرات کاربران