در حال بارگذاری ...
نقد نمایش قطار سانست لیمیتد به کارگردانی فرانک حیدریان

نهیلیسمی فردی که توسط مذهب نجات پیدا می‌کند

ایران تئاتر_سید علی تدین صدوقی : قطار سانست لیمیتد درواقع می‌تواند تلویحاً افول و زوال افکار و روش تفکری باشد که افراد را پای‌بست می‌کند.

قطار سانست لیمیتد درواقع می‌تواند تلویحاً افول و زوال افکار و روش تفکری باشد که افراد را پای‌بست می‌کند. ابراز فلسفه‌ای که چون قطاری دولوکس و یا درجه‌یک می‌نماید که مسافران کمتری دارد و توقف‌های کمتری و به‌تبع شاید به‌نوعی راحت‌تر باشد و زودتر تو را به مقصد برساند؛ اما آیا این مقصد، همانی هست که باید در آن پیاده شوی؟ و یا توهمی از رسیدن به مقصد است و تو را از اصل دور می‌کند؟

نمایش برخورد دو تفکر و دو فلسفه برای زندگی بشر است. نحله‌هایی که قرن‌هاست فلاسفه و متفکران اجتماعی و مذهبی بر سر آن جدل و چالش دارند و تا دنیا دنیاست این مباحثات ادامه خواهد داشت. اندیشه‌هایی که قائل به وجود مبدأ هستی و آفرینش و هوشیاری‌ای عظیم و بسیط که نامش را می‌توان خدا نهاد در برابر اندیشه‌ای که همه‌چیز را در همین دنیا می‌بیند و جز آن را پوچ می‌داند. تفکری که قائل به مرگ خداست و ما آن را به نهیلیسم می‌شناسیم.

 نهیلیسم البته به دو گونه است یکی مخرب و دودیگر سازنده. نهیلیسم مخرب درنهایت تو را به‌سوی پوچی و بیهوده بودن زندگی می‌کشاند که در اکثر موارد به بیماری‌های روانی منجر شده و به‌سوی خودکشی سوقت می‌دهد. یا تو را منزوی کرده دچار افسردگی می‌شوی و احساس پوچی و بیهودگی می‌کنی. نهیلیسم سازنده اما درون تو را تهی می‌کند از هر آنچه هست و به‌طریق‌اولی آماده‌ات می‌سازد برای یک تغییر و تحول بزرگ که ابتدا تو را به هیچی می‌رساند؛ و باید گفت که پوچی با هیچی بسیار متفاوت است.

هیچی، لاجرم هیچ بودن به‌جز خالق یکتا را به تو می‌شناساند و در آخر می‌فهمی همه‌چیز دنیا هیچ است و بی‌ارزش و همه‌چیز رو فنا و زوال است. پس نیروی‌ای بزرگ‌تر و بسیار باهوش‌تر وجود دارد که همه‌چیز را رو به نابود می‌برد و دوباره باز حیات می‌دهد؛ و او در جایگاهی است که هیچ‌چیز جز او وجود ندارد ونخواهد داشت و تنها او شایسته پرستش است. مولا علی (ع) می‌فرمایند: « من زمانی خدا را شناختم که دیدم هرچه که من می‌خواهم نمی‌شود و هرچه که نمی‌خواهم می‌شود پس دریافتم که هوشی فراتر از هرچه که تا حال شناخته‌ام و تصمیم‌گیرنده‌ای دانا و خالقی قادر و توانا وجود دارد که هرچه او بخواهد می‌شود نه آنچه را که من می‌خواهم ». 

البته نهیلیسم سازنده بستگی به آدمش هم دارد و یا بهتر بگویم بستگی به فاعل دانایی دارد که بداند چگونه با آن برخورد کند و درکش نماید. آن‌هم البته به ساختار فکری و یا به‌اصطلاح به آبشخور فکری و معنوی او برمی‌گردد.

 در نمایش این دو تفکر یعنی پوچی و نهیلیسم مخرب با اعتقاد به مبدأ و وجود یک آفریننده دانا در برابر هم قرار می‌گیرند. نویسنده نتیجه را به عهده مخاطب می‌گذارد و هیچ نتیجه خاصی در نمایش ارائه نمی‌کند. واین البته یکی از روش‌های مدرن نمایشنامه‌نویسی است اینکه نه پیامی بدهی و نه نتیجه خاصی را بخواهی القا کنی. فقط پرسش و سؤال مطرح کنی و بگذاری تا مخاطب خود به هر نتیجه‌ای که فکر می‌کند درست است برسد. این‌گونه به تعداد تماشاکنان نتایج و نظرهای مختلفی خواهی داشت واین خود به ایجاد اندیشه و تفکر و خلاقیت در مخاطبان می‌انجامد.

یک پرفسور علوم انسانی در حال خودکشی در ایستگاه قطار توسط یک سیاه‌پوست که کارگر است و اعتقادات مذهبی دارد نجات پیدا می‌کند. او مرد را به خانه خودش می‌آورد و از ترس اینکه مبادا دوباره تصمیم به خودکشی بگیرد می‌خواهد هر طور که شده او را نگه دارد و مانع رفتنش بشود اما درنهایت پرفسور می‌رود.

ما از بحث بین این دو وارد داستان می‌شویم.مرد سیاه‌پوست که کشیش هم هست در محله فقیرنشینی زندگی می‌کند که پر است از اراذل‌واوباش و معتادین و دزدها و...

از همین رو در منزلش را با قفل‌های متعددی بسته است. او هرکدام از وسایل اندک منزلش را از جایی برداشته عموماً وسایلی که مردم نیاز ندارند و در خیابان می‌گذارند. پرفسور اما آن‌طور که از ظاهرش و رفتارش معلوم است زندگی راحتی دارد. دغدغه‌اش بیشتر مسائل فلسفی و هستی‌شناسی است. او به یک نهیلیسم رسیده است. وهم ازاین‌روست که دست به خودکشی زده. چون همه‌چیز را بیهوده می‌داند و رو به نیستی.

کشیش اما معتقد است. هرچند که در این اعتقاد سست می‌نماید اما روی میزش انجیل وجود دارد و هرازگاه در سخنانش به آن اشاره می‌کند و خود را آدم باایمانی می‌داند.

پرفسور اعتقادی به حرف‌های او ندارد. همه‌چیز را درنهایت بیهوده می‌داند. اعتقادی به دوزخ و بهشت و... ندارد و آن‌طور که معلوم است احتمالاً دوباره دست به خودکشی خواهد زد. تفاوتی که بین پرفسور و کشیش یا مرد سیاه‌پوست فاحش است درجه اعتقاد این دو نفر است. پرفسور به آنچه که می‌گوید اعتقاد کامل دارد. اما کشیش فقط حرف‌هایی را ان‌قلت می‌کند و نوعیعدم قطعیت در افکار و حرف‌هایش موج می‌زند؛ و معلوم است که هنوز اطمینان و اعتقاد صدردصد به آنچه که می‌گوید ندارد. او می‌خواهد پرفسور را نجات دهد اما هرچه جلوتر می‌رود در برابر استدلالات او به‌گونه‌ای کم می آرد. او در درون به شک می‌افتد اما این شک را نشان نمی‌دهد.

البته پرفسور هم، زمانی که دارد می‌رود. تحت تأثیر حرف‌های او قرارگرفته و معلوم است در درون به دنبال تجدیدنظر در افکار و آرا ش می‌گردد. او اگر از فلسفه‌اش برگردد آدم معتقدتری از مرد سیاه‌پوست یا همان کشیش خواهد شد. چراکه با تحقیق و اندیشه و علم در خصوص موضعی که افکارش را تحت‌الشعاع قرار داده به جلو می‌رود.

این از رفتار هردو معلوم است. پرفسور بی مهبا می‌خواهد برود. از این‌همه قفلی که مرد به در اتاقش زده تعجب می‌کند. او بی‌پرواتر است و به‌تبع نترس‌تر و ثابت‌قدم‌تر. درحالی‌که کشیش می‌ترسد او نه‌تنها به در خانه‌اش قفل‌های متعددی زده بلکه که به‌نوعی بر افکارش نیز قفل‌زده و در اندیشه‌اش را بر روی تفکرات دیگر بسته است. کارگردان با هوشمندی توانسته این را وجه‌تسمیه‌ای از بسته بودن فکر و اندیشه او بگیرد. اینکه مرد سیاه می‌ترسد که درهای درونش و اندیشه‌اش و عقلش را به روی دیگر نحله‌های فکری و فلسفی بگشاید. او قفل‌های متعددی به اندیشه‌اش زده است. حال‌آنکه پرفسور به‌راحتی پذیرای تفکرات دیگر هست. اما جدل می‌کند نوعی تعصب نیز دارد. البته تعصب این دو نفر باهم متفاوت است. یکی تعصبی کورکورانه و از سر ترس دارد و دیگری تعصبی از سر تجربه و مشاهده و مطالعه که مبنای هر علمی است.

 این از رنگ لباس این دو نفر هم معلوم است پرفسور بلوزی سپید به تن دارد و کشیش بلوزی زرد. این سپیدی می‌تواند تلویحاً نشانه‌ای از پذیرش او باشد. اینکه هنوز افکارش به سیاهی و نهیلیسم کاملاً آلوده نشده و چون صفحه‌ای سپید است که می‌توان رویش نوشت. اما کشیش با آنکه سست می‌نماید بسته نیز هست. چون زرد به‌گونه‌ای تنفر و گرسنگی را تداعی می‌کند.

حتی پارچه قرمزی که روی کاناپه کشیده شده و پرفسور روی آن چرتی می‌زند نیز می‌تواند واجد معنی و مفهومی در راستا زیر متن باشد.

 توگویی این دو خیلی تفاوتی با یکدیگر ندارند. هر دو در قطاری از افکار و اندیشه‌هایشان نشسته‌اند و جلو می‌روند. نوع رفتن پرفسور به‌طرف در خروجی و هنگامی‌که می‌خواهد از در بیرون برود و مکثی که جلوی درمی‌کند و یک‌لحظه به عقب برمی‌گردد. تردید در افکارش را نشان می‌دهد. احمد ساعتچیان باظرافت این را در رفتار و چهره‌اش می‌نشاند. این تغییر در چهره‌اش حاکی از تغییر احتمالی در افکارش نیز هست.

بازیگران احمد ساعتچیان و مهدی بجستانی بازی‌های سختی دارند که به‌خوبی از عهده‌اش برمی‌آیند. چون درعین‌حالی که باید بیرونی باشند درونی هم می‌نمایند. لحظات اوجی را که احمد ساعتچیان نشان می‌دهد درواقع حاکی از درون شلوغ اوست بخصوص با افکاری که پس از برخورد با مرد سیاه‌پوست در و او ایجادشده است. او دارد یک درگیری درونی را در خود تجربه می‌کند. از سویی بجستانی نیز همین‌گونه است؛ اما شکی در او ایجادشده که بیشتر به فکر وادارش کرده پس درگیری درونی او بیشتر در سنگین و سبک کردن و رویارویی اعتقادی که دارد با حرف‌هایی که پرفسور زده است می‌گذرد. سکوت و چالش درونی او درواقع پر از حرف است. هردو بازیگر بازی‌های چالش‌برانگیزی ارائه می‌دهند موقعیتی که ابزورد می‌نماید و درجاهایی گروتسک نیز هست.

 به همین دلایل نمایش بیشتر برای تماشاکنان و مخاطبان خاص است. چون مباحثی در آن مطرح می‌شود که واجد اطلاعات و دانشی از پیش داشته است. وب از به همین دلیل مخاطبی که خاص نباشد شاید حوصله‌اش بدر شود. کارگردان به‌درستی میزان و حرکات زیادی را برای بازیگران در نظر نگرفته چون به لحاظ دراماتیک و ماهوی نمی‌توانند زیاد درصحنه حرکت داشته باشند. حرکات و میزان آنان بیشتر درونی است تا بیرونی و به‌نوعی زیرپوستی؛ اما این بدان معنا نیست که ریتم نمایش کند جلو برود و نمی‌تواند تندتر از این بشود. باید گفت ریتم‌های درونی و بیرونی بیش‌ازحد لزوم کند است ولاجرم موجب کندی در ریتم کل نمایش شده و زمان اجرا طولانی می‌نماید؛ که باید البته موردبازنگری مجدد قرار گیرد تا اجرا به زمان مطلوب‌تری دست پیداکرده و از این ایستایی به درآید.

چالشی که بین این دو نفر ایجاد می‌شود درهرحال موردی است که در جوامع امروز جز مباحث اصلی است. باید به این نکته توجه کرد که یک کشیش سیاه‌پوست و یا یک فرد سیاه‌پوست معتقد و یا مذهبی « که سیاه‌پوست بودن فردی که پرفسور را نجات می‌دهد در فرهنگ غرب واجد معنی و مفهوم خاص خود است»، باید گفت این فرد معتقد که سیاه و پوست هم هست پرفسوری سفیدپوست را که به نهیلیسم رسیده است نجات می‌دهد. این خود مالا حاوی نکته‌هایی مهم وتاثیر گذار است و واجد معنی و مفهومی خاص.

اینکه درنهایت مذهب است که او را از مرگ نجات داده وحیاتی دوباره به او بخشیده است. به دیگر سخن ازنظر هستی‌شناسی باز این مذهب و اعتقادت مذهبی است که نجات‌دهنده نهایی بشر است. به یاد داشته باشیم که پرفسور با تردید نسبی‌ای که در افکار و اندیشه‌هایش به وجود آمده از خانه مرد سیاه‌پوست یا همان کشیش بیرون می‌رود واین تأثیر مذهب، باور و اعتقادات را می‌رساند. شاید او دیگر به خودکشی فکر نمی‌کند واین خود پیروزی بزرگی برای مرد سیاه‌پوست است. هرچند که این را نداند و به آن اطمینان نداشته باشد. از سویی افکار و آرای پرفسور نیز بر او تأثیر گذاشته است. حداقل این است که دیگر در اتاقش را آن‌همه قفل نمی‌زند.

به فرانک حیدریان بابت انتخاب اجرای متنی تفکر برانگیز واحمدساعتچیان و مهدی بجستانی به دلیل بازی‌های سختی که انجام دادند و شخصیت‌پردازی‌های دراماتیزه شده خسته نباشید می‌گویم.

 

 




نظرات کاربران