در حال بارگذاری ...

تصویر شکسته آن غیاب ... نگاهی به نمایش”حرفه‌ای‌ها“

نمایش”حرفه‌ای‌ها” بیش و پیش از هر چیز می‌خواهد پرده از آن چهره پنهان آدمها بردارد که به ظاهر سخت مطمئن و موجه به نظر می‌رسد اما آنگاه که همه چیز رفته رفته عریان می‌شود در می‌یابیم که چقدر رقت بار است و ترحم انگیز .

فرزاد زادمحسن
نمایش”حرفه‌ای‌ها” بیش و پیش از هر چیز می‌خواهد پرده از آن چهره پنهان آدمها بردارد که به ظاهر سخت مطمئن و موجه به نظر می‌رسد اما آنگاه که همه چیز رفته رفته عریان می‌شود در می‌یابیم که چقدر رقت بار است و ترحم انگیز و همه هنر”دوستاکواچویچ” رساندن مخاطب به این اتفاق ـ محور معنایی بوده است که نطفه آن را در بطن اصلی‌ترین گره‌های دراماتیک پرورده است: درکی دوباره و دیگر گونه و شاید ویرانگر از «خود» و از «دیگری»....
همه غرابت، اثرگذری و ضربه‌ افکنی«حرفه‌ای‌ها» مدیون وانمایی همین بعد پیچیده و پنهان آدمهایش به ماست به نحوی که در پایان، همه تصورات ما را از آنها به هم می‌ریزد و تصویری برهنه و بیرحم از این ویرانگی می‌آفریند. تصویری که همچون آینه‌ای بی‌هیچ پرده و پیرایه‌ باز تابنده چهره خود ما هم هست اگر چه همیشه آن حقیقت را از چشم خود پنهان داشته‌ایم و حرفه‌ای‌ها شرح این مشاهده ـ مکاشفه درونی است بی‌آنکه دیگر اجباری در میان باشد و دستی جز خویشتن ما در کار...
نویسنده‌ای ناراضی، معترض و مخالف با سیاستهای رژیمی سرکوب‌گر و توتالیتر، اینک خود به ریاست اداره‌ای منصوب شده است که در انتشار کتاب و اعطای مجوز به نویسنده‌ها تصمیم گیرنده و تعیین کننده است. پشت همان میزی می‌نشیند که خود یک عمر با همه صاحبان قبلی‌اش در افتاده بود. اینجاست که بازرس«لوکا» وارد ماجرا می‌شود. با آن سر و وضع خاص و چمدان‌های سنگین و یک کوه کلاسورهای پر از نوشته‌ که رفته‌ رفته معلوم می‌شود همه حرفها و گفته‌های خود نویسنده است. حتی پنهان‌ترین و خصوصی‌ترین حرفهایی که زده؛ در کوپه قطار، یا رستوران، درمهمانی‌ها و معاشرت‌هایش در طول سالیان دراز. و بازرس این همه را ضبط کرده و بعد روی کاغذ پیاده کرده و سر فرصت و با دقت و نظم به صورت مکتوب، دسته‌بندی و تنظیم کرده و البته همه این مراحل را با کمک و همکاری پسرش انجام داده است بی‌آنکه نویسنده ما این همه سال اصلاً از فعالیت‌های بی‌وقفه او کوچکترین خبری داشته باشد.
در جریان گفت‌وگوهای پلیس مخفی و نویسنده، تماشاگر به اعماق لایه‌های پنهان و ساحتهای ناشناخته و تو در توی شخصیت و انگیزه‌های ذهنی این دو نقب می‌زند که هر چه می‌گذرد خود را آشکارتر و بی‌پرده‌‌تر می‌کنند و این‌ جاست که در یک دگردیسی تدریجی، آن قالب و قامت آزادی‌خواه و آرمان‌گرای نویسنده تغییر شکل می‌دهد و درونی‌ترین تمایلات از پس کنش‌های بیرونی رخ می‌نمایند. بازرس هم از آن هیبت موشکاف و تیزبین و نکته‌سنج و مرعوبگر و مسلطش در می‌آید و ما در پس پشت این نگاه همیشه مترصد و مراقب و لحن مقتدر و سرشار از ابتکار عمل که همیشه پیش‌دستی می‌کند و همه چیز را در کنترل خود دارد تصویر بی‌پناهی آدمی را می‌بینیم که دیگر کاری برای انجام دادن و سرگرم شدن ندارد، انگار برای همیشه به حال خودش رها شده است.
آنچه در روابط ناخودآگاه میان این دو در طول سالهای طولانی جریان دارد وابستگی ناخواسته آنها به یکدیگر است. در جریان بازشکافی این رابطه و از خلال گفت‌وگوهایشان هر دو به مکاشفه‌ای درونی و درکی تازه از خود می‌رسند و تمام تکیه نمایشنامه و محور مضمونی آن در همین معنا نهفته است. نویسنده در پایان درمی‌یابد که تا کنون شناختی که از خود داشته و آن را قطعی و مسلم می‌انگاشته یک سره تو هم بوده است. بازرس هم، هر چه به پایان ماجرا نزدیک‌تر می‌شویم، وجهی دیگر از سرشت خود را می‌نمایاند. پشت آن پالتوی مرموز یک آدم معمولی، تنها و محتاج به دوستی و وابستگی به یک انسان دیگر پیدا می‌شود. آدمی که فرو ریخته و فرتوت‌تر از آن چیزی است که در آغاز دیده بودیم.
روابط این دو، نخست بر اساس اجبار شکل گرفته است. لوکا بر حسب ماموریتی که به او محول شده و در حیطه وظیفه کاری و حرفه‌ای خود باید سایه به سایه نویسنده برود. شانه به شانه‌اش قدم بردارد و او را در همه جا، از خانه تا خیابان، در خلوت و با جمع زیر نظر بگیرد و مراقب کوچکترین حرکتها و حرفهایش باشد و یک لحظه از تعقیب او غافل نباشد. او در این مسیر و به طور ناخودآگاه، خود را در نسبت با سوژه‌اش تعریف کرده است. با این تصور از خود، آن چنان مانوس شده که حضورش همچون سایه‌ای از نویسنده و در امتداد اوست که بدون او احساس خلاء و تهی شدگی و تنهایی می‌کند. احساس بلاتکلیفی و بی‌کاری.
نویسنده اگر چه در صف مقابل سیستمی است که اساساٌ ماهیت و موجودیت خود را بر نفی و ستیز و انکار موجوداتی از قبیل او بنا کرده و امثال لوکا را به همین خاطر در خود پرورش داده اما ناخواسته و به تدریج تبدیل به انگیزه بازرس می‌شود. او در ابتدا برای لوکا صرفا یک «وظیفه اجباری»، یک «موضوع تعقیب و کنترل و ضبط و ثبت و پرونده‌سازی» است و سپس یک دل مشغولی و وسیله ارضای حس کنجکاوی و سرانجام یک دغدغه پایان ناپذیر و همیشگی که برای دریافتن و دیدن خود تنها باید به او نظر کند و سویه‌های نایافته سرشت خویش را تداعی مفهوم او بکاود و زندگی گمشده خود را – عمری را که بر سر او نهاده و از نفرت و کینه‌ای برخاسته از ضرورتها و مرزبندی‌های تحمیلی دنیای پیرامون و اجبارها و قطعیت‌های ساخته نظام‌ها و نظم‌ها و قالب‌ها و قواعد پیش ساخته آرام آرام به تعلقی ذهنی و وابستگی و کشش روحی پنهان در اعماق ضمیر ناخودآگاهش بدل شده، بناچار و بی‌هیچ گریز و گزیری در آینه او باز یابد و... خاطره‌های گذشته خود و هویت از کف نهاده خویش را با پیوستن و پناه بردن درونی به او، از خطر محو شدن و فرو پاشیدن نجات دهد یا برایش محمل و معنایی بیافریند.
بدین ترتیب است که نویسنده دیگر از قالب یک سوژه کاری و حرفه‌ای در می‌آید و نیمه دیگر وجود او می‌شود. در جریان این پیگرد مراقبت‌ها لوکا به دنبال وجهی دیگر، بخشی دیگر و پاره‌ای دیگر از خود است. او دیگر آنهمه با سوژه‌اش یکی شده و آن چنان به او تعلق خاطر یافته که جدایی از او برایش امکان پذیر نیست وقتی هم این جدایی بالاخره با اخراج بی‌سر و صدای بازرس اتفاق می‌افتد او باز هم، و این بار خارج از حیطه اجبار و وظیفه، بنا به عادت همیشگی‌اش حرف‌های او را ضبط می‌کند چرا که نویسنده به مثابه عنصری جدایی ناپذیر از سرشت و سرنوشت اوست که بدون او دیگر معنایی برای کارهایش نمی‌ماند. این است که به صورتی خود انگیخته و بی‌هیچ اجباری باز هم مواظب اوست و باز هم همه جا در پی‌اش می‌رود تا صدایش را ضبط کند. نسبت او با نویسنده اگر چه ماهیتاً منفی و از سر ناباوری و بدبینی و سوءظن و سلب حیثیت و مبتنی بر سیاست سرکوب و سانسوری است که دستگاه کل‌گرا و یکپارچه‌ساز و ایدئولوژیک حاکمیت رفیق تیتو آن را اشاعه و رواج می‌دهد و در ذهن یکایک ماموران خود فرو می‌کند اما به تدریج و بی‌آنکه خود بداند یا بخواهد، از شکل«امنیتی ـ اطلاعاتی» و از صورت تعقیب و تقتیش و تجسس تبدیل به یک علقه و ارتباط انسانی می‌شود که و رای مرزها و محدوده‌ها و چارچوب‌های تنگ ساخته ذهن قدرتهاست و سر آخر از او هم سرخورده و ناامید می‌شود چرا که می‌بیند حرفهایی که نویسنده یک عمر تکرار کرده و خود را پایبندشان می‌دانسته در عمل پوچ و بی‌محتوا و خالی از باور درونی اوست چرا که خود از نزدیک با فساد آوری و دون‌پروری و وسوسه‌گری قدرت و دستگاه و دیو انسالاری دولتی و آن میزهای معروفش آشناست.

یکی از ظرایف شخصیت پلیس ـ بازرس، نوع رابطه‌ای است که او با کارش دارد. تحولی که در جریان مامورتیش شاهدیم عزیمتی است که از وظیفه‌ای خشک و ضابطه‌مند و کاملا خشن و انعطاف ناپذیر، یکی از پرکشش‌ترین و معنی‌دارترین موقعیت‌ها را به ظهور می‌رساند و در این‌جاست که سیر تحول و تکامل ابژه به دستمایه‌ای ذهنی ـ متافیزیکی را که بستر چالشها و کشاکشهای محوری درام است درمی‌یابیم.
یکی از نکات محوری در سطح معنایی متن آشکارگی تحول عمیق است که در هر دو شخصیت (نویسنده و بازرس بازنشسته) به موازات پیشرفت سیر دراماتیک اثر یافت می‌شود. نویسنده گویی از خوابی سنگین برخاسته و با بهت و ناباوری به اطرافش می‌نگرد. نمی‌تواند به آسانی آن چه را در درونش رخ داده درک کند. با تعجب به انبوه نوشته‌ها و اظهارات مکتوب شده‌اش که در کلاسورهای چیده شده روی میز جاخوش کرده‌اند نگاه می‌کند و به آن چه از گذشته‌اش در دست بازرس بوده: کراواتها و کلاهها و کمربندهایی که در چمدان ریخته شده، انگار گذشته خود را می‌خواهد از نو کشف کند.
در مقابل پلیس هم تجربه تقابل شکننده با خود را از سر گذرانده است. به نویسنده اعتراض می‌کند، به باد ملامتش می‌گیرد، تحقیرش می‌کند اما نه به اجبار وظیفه و نه با القائات حکومت و دستگاه امنیتی ـ اطلاعاتی. بلکه این بار درک خلوص یافته و درونی شده او از موضع یک انسان ـ و نه یک مامور و مراقب _ است که بر حقارت و بی‌معنایی و تباه‌ شدگی انسانی دیگر، و نه یک رقیب، دشمن یا موضوع تفتیش و پرونده‌سازی، اعتراض می‌کند.
دیالوگ‌های نویسنده ـ بازرس به گونه‌ای است که محوریت و فاعلیت لوکا به دیالکتیک یک طرفه او با خود منجر می‌شود به نحوی که سایه او را بیش از نویسنده بر سراسر این فضا گسترده و به آن نقش کنشگر و پیش‌رونده می‌بخشد.
شخصیت‌پردازی بازرس در این میان فضا و امکان ویژه‌ای برای وسعت بخشیدن به قابلیت‌های ساختاری متن و پرورش ایده‌ها و گسترش ظرفیت معنایی آن آفریده است و مهمترین نقطه قوت و اوج درام محسوب می‌شود که تبدیل به اصلی‌ترین گره‌گاه دراماتیک اثر نیز شده و در تنیدگی درست با بافت روایت و پیرنگ اصلی، درخشان‌ترین جلوه‌های معنایی را به همکنشی با یکی از بدیع‌ترین بسترهای پرورش شخصیت با همه ابعاد و ساحتهای ذهنی روانی و کنشی آن می‌رساند و مهمترین و مثال‌زدنی‌ترین نمودار فضاسازی مفهوم بخش و هویت‌پرداز اثر در نهایت گیرایی و اثرگذاری شده است.
پرهیز از کمترین نزدیکی با کلیشه‌های رایج، دوری از پرداخت سطحی، تک‌ بعدی و تک ساحتی و خلق مایه‌های جذاب و پرانرژی و پرانعطاف، روی هم رفته منظر شخصیت‌پردازی و کاراکتر بازرس را گسترش و تعمیق می‌بخشد. او شخصیتی چند وجهی دارد: آمیزه‌ای از زیرکی، سادگی، شوخ‌طبعی و سرزندگی، پرحرفی، موشکافی، تیزبینی و کنجکاوی و... حرفها و حرکاتش گاه به شدت مایه‌های کمیک به خود می‌گیرد(فی‌المثل آن جا که صحبت از قال گذاشتن و از سر واکردن پدر بزرگ‌هاست یا به سلامتی زدن‌ها! و یا قضیه درآوردن لباس و مرتب از نویسنده پرسیدنهایش که این پنجره به هتل دید دارد یا نه و...) اما با این همه به شدت مرموز و ناشناخته است. می‌آید و می‌رود. با آن چمدانها که نویسنده را با آنها ـ و با خود فرو ریخته‌اش ـ تنها می‌گذارد. انگار چیزی گمشده از وجود خودش را به او باز می‌گرداند یا اینکه به یادش می‌آورد. یا ندای وجدانی است که پشت توجیه‌ها، تحلیل‌ها و شعارهای خود فریبنده او دیر زمانی فراموش شده بود رفتن او اوج این مرموز بودن و معما گونگی و ناشناختگی است. انگار از جایی دور آمده و دوباره به جایی دور دست باز می‌گردد. ناشناس ماندن او باوجود آنکه جلوه‌های شخصیتی و رفتاری گوناگونش را به ما نشان می‌دهد یکی از ژرفترین مفاهیم نمایشنامه است. در یک ضربه افکنی موثر و پرحس و حال، همراه با نویسنده ذهنیت مخاطب را نیز به چالش می‌گیرد و او را به تامل و مکاشفه در جوهره معنای اثر می‌خواند و او را با این ژرف‌ ساخت معنایی درگیر می‌کند. این در حکم تلنگری به مخاطب هم هست که: شما هم تمام این مدت زیر ذره‌بین بوده‌اید و ناخواسته وارد این بازی شده‌اید. این دریافت بخصوص در آنجا به اوج می‌رسد که نویسنده صدای خود را در جریان همین نمایش از نواری می‌شنود که بازرس بنا به عادت دیرینه ضبط کرده است.
شخصیت‌پردازی جاندار و جاافتاده پلیس بازنشسته با بازی رضا کیانیان جلوه‌ای دو چندان گرفته‌ است. کیانیان به خوبی و با قدرت تمام از عهده ایفای نقش و درآوردن آن با همه ظرایفش که سنگینی بار دراماتیک اثر را یک تنه به دوش می‌کشد برآمده و در القای فضای جاری در زیر بافت روایت، موفق گردیده تا نقش را تبدیل به منظری از کشف قابلیتهای نویافته در متن سازد و با گسترش ظرفیت‌های خلاقانه نقش خود، درخششی دیگر در کارنامه بازیگری‌اش به ثبت رساند.
دیالوگ‌بندی نمایشنامه ترکیبی از دیالوگ‌های کوبه‌ای و ایهامی است، تعلیق پنهان در اثر به مثابه عاملی در جهت پیشبرد روایت به کار گرفته شده است که به آرامی از بستر و بافت دراماتیک می‌گذرد و ضربه نهایی خود را در پایان بر ذهن مخاطب وارد می‌کند.
طنز، نقشی موثر و محوری در شکل‌گیری اتفاقات دارد و از طریق تکرار و ترجیع(گوش خواباندن منشی پشت در، به سلامتی زدن‌های نویسنده و لوکا و ...) در رساندن بخشی از مفاهیم مستقر در متن یاری می‌رساند.
در وجه تماتیک، نمی‌توان از فضای به شدت تلخ و اندوهبار و غم‌آلود حاکم بر سرنوشت کاراکترهای نمایشی از نویسنده و بازرس تا منشی و مرد دیوانه به راحتی گذشت. تنهایی تراژیک آدمها نقطه عطفی است که تمام ماجراها به آن سو هدایت شده‌اند. این تلخی و غم‌انگیزی روی دیگر پوچی و بی‌مایگی و حقارتی است که جلوه دیگر آن را در طنز و مایه‌های کمیک نهفته در کاراکترها می‌توان یافت و در آمیختن این دو به گونه‌ای که بافت اثر را دچار اختلال و تناقض و عدم توازن در بیان روایتی نسازد بی‌تردید یکی از نقاط قوت نمایشنامه است.
«حرفه‌ای‌ها» حکایت در راه ماندن ماست که در«دیگری» راه گم کردیم و به«خود» نیز نرسیدیم. دعوتی به درک دوباره خویش و یافتن دیگر باره خود در پیوند با دیگری... راستی، شما هم حرفه‌ای شده‌اید؟!