در حال بارگذاری ...
جام جهانی و پیشنهادی برای اجرای نمایش(داستان دوم )

آن مردِ کهنه کار که آرزوها را غسل می داد

ایران تئاتر :در روزهای ابتدایی جام جهانی و حضور موفق تیم کشورمان تا این هنگام در رقابتها، بدنیست دنیای نمایش هم دوباره گوشه چشمی به آن داشته باشد و سوژه هایی را دستمایه اجرای تئاتر کند . ایران تئاتر به همین بهانه داستان های و گوشه های جذاب و دراماتیک فوتبالی را با هدف ایجاد و تسریع تعامل و ارتباط این ورزش با هنرنمایش منتشر می کند. داستان هایی که گاهی بسیار در دسترس هستند اما تاکنون به نظر نمایشنامه نویسان کشورمان نیامده اند.امید آنکه نگاه تازه ای به سوژه یابی برای تولید اثرنمایشی را رقم بزند و زمینه ساز انتفاع تئاتر ایران از ظرفیت مخاطبان فوتبال شود.

اسمش کوتاهی بود. قاسم کوتاهی. و وقتی با خانواده اش از کَش و کوه های دوردست کوچ کردند و آمدند به آلونک سرخِ شاهرگ تپه، کسی فکرش را نمی کرد که همین قاسمِ زخمیِ کوتاهی، مثل بت های عهدعتیق یکجایی روی بلندی های تپه فتحعلی خان جا خوش کند و اسمش را روی دیوار دعا با پیف پافِ مشکی بپاشند به سنگ های نگینی برای یادگار... یعنی اولین بار عمو ابراهیم بود که قاسم را کشف کرد.توی گاراژِ آجرخان. وسطِ کوهی از کیسه های سفیدک زده، چشم برید به چشم های قاسم و ازش خواست خیز بردارد. برداشت. ازش خواست بالاتنه اش را لخت کند. قاسم اول شرم کرد و ما خندیدیم بعد که عمو ابی حکم کرد، قاسم دکمه های پیرهنش را چکاند و تنِ پیچ دار و هزار گره اش بیرون افتاد... عمو ابراهیم حیران چرخی زد و گفت: ناقص سوزمانی! تو خودِ خودِ قلیچ خانی هستی... قلیچ خانی دیگر چه دیلاقی بود؟ ما فکر می کردیم از رفقای قدیمِ عمو است اما وقتی از پستوی پشت کیسه ها آلبوم کهنه ی نم گرفته را آورد و شمایل آن جوان لاجوردی پوشِ غد را گرفت رو به رومان، مثل قعله های شطرنج تا ته گاراژ رفتیم و برگشتیم. خودش بود. با همان ترکیب غریب. یاغیِ خوشی ندیده. باصورتی که مثل کارگرهای میدان وزیری، هزار خط و هزار چین داشت. پر از آرزو. عمو ابی از این کارها زیاد می کرد. مثل مرتاض های هندو نگاه به قیافه ی بچه های می انداخت و برایشان لقب می گذاشت. یکی می شد ویجی یکی می شد یول براینر یکی هم مثل قاسم در قامت کوتاهِ قلیچ خانی غوطه خورد. بدجوری هم. قاسم از آن پس سرکش شد. مثل قلیچ خانی گل می زد مثل قلیچ خانی تکل می زد و مثل او جنگ می کرد. همه ی اینها را از عکس های قدیمی عمو ابی کشف کرده بود و همه ما شاهد بودیم که بعداز جست و خیزهامان، مردِ کهنه کار درحالی که به دیوار دخمه اش تکیه داده بود و لاپیچ دود می کرد و به ما می خندید. به قاسم که حتا پول توجیبی هایش را داد به بچه ها که شماره قیلچ خانی را گیر بیاورند تا عرض ارادتی کند. بچه ها سر کارش گذاشتند و از باجه زرد رنگ بالاتپه، دیمی شماره ای گرفته بودند و چندبار فوت کرده بودند و پیرزن آنطرف خط را چزانده بودند. بعد به قاسم گفتند که قلیچ خانی سلام رساند و گفت به امید دیدارت به همین زودی ها!

قاسم که دید دیدار میسر نمی شود بار بست که برود پایتخت بلکه نسخه اصلی را زیارت کند اما خیلی زود برگشت بایک لقب جدید و گنگ. هیچوقت هم ناراحت نشد. همین که بطریِ آخر اسمش را می شنید، سینه پهن می کرد و گردنش را می برد عقب و خون می دوید توی صورتش. سرخ می شد. انگار که مثلن قومی را نجات داده باشد از گزندی سخت...یعنی وقتی در آن سرازیریِ شهریور از دودآباد برگشت، لَنگ می زد پایِ راست اش. رفقا دورش را گرفتند که بدانند قاسم چرا مثل پنگوئن ها راه می رود و با ساکِ مشکیِ دیادورایِ چرک خورده اش دارد از بلندی های تپه می خزد توی یکی از شاهرگ های تنگ و ترش. جواب درست و درمانی به کسی نداد اما عمو ابی گفت: همه ی رازها یکی روزی نشت می کنند و پیرهن عثمان می شوند... و همینطور شد. رازهای زیادی لو رفت. یکی گفت بیچاره از سفر که بر می گشته، وسط های راه، طرفِ باغ های انار، شوفر می کشد تو خاکی و چندتا قلچماق می ریزند سرِ قاسم، پول و مول اش را می گیرند و بعد برای اینکه پیگرشان نشود، بی حرمتش می کنند و...یکی گفت وسط میدان بارِ دودآباد با کسی دست به یقه می شود و تک می افتد. اراذلِ میدان می برندش توی یکی از پستوهای ویلان و بی حرمتش می کنند و... هیچکس قصه را تا آخر نمی گفت. فقط می دانستیم پای اراذل و بی حرمتی به وجود قاسم وسط است. قاسم کوچ کرده بود که جانان ببیند اما با یک پای شَلِ لورده و دو جین حرف و حدیث برگشته بود... خودش گفت: خوب شد پای چپم را نزدند وگرنه دق می کردم. کسی که چپ پا باشد پای راست به دردش نمی خورد. مثل کلیدِ زاپاس می ماند. نباشد هم نباشد، خیالی نیست...ازش پرسیده بودند کی پای راستت را زد؟ سکوت کرده بود.کی؟ کجا؟ چطور شد قاسم؟ اینها چه می گویند پشت سرت؟ جواب هیچکدام را نداد و فقط دندان به جگر گرفت و سکوت کرد بعدهم از فتحعلی خان رفت و دیگر کسی زنده به چشم ندیدش... چندسال بعد که نوه های کربلایی مَمی دانشگاه قبول شدند، چیزهایی کشف کردیم از سفر نیمه تمام و بازگشتِ بی ثمرِ قاسم. تقویم هم نقش داشت توی این کشف و شهودهای ریز. قاسم، اول های تابستان ۷۸رفت که قلیچ خانی را ببیند. اطرافِ یکجایی به اسم «کوی» ماندگار شده بود. اما شهریور همان سال برگشت با یک پای لنگ و بالا تنه ای که مثل پنگوئن ها شده بود و یک لقب غریب. عمو ابی گفت: عین قلیچ خانی که ۷۸ آرژانتین را ندید...بعدهم یکشب خبر آوردند که شبیه به آقاتختی توی یکی از مسافرخانه های دنج، یک لیوان سفیدک بسته را یک نفسی داده بالا. روی تختِ غسالخانه آرام دراز کشیده بود و ما فقط گریه می کردیم. عمو ابی با بغض گفت که من رفقای زیادی را در این حین دیده ام. خوابیده و انگار دل به گروِ بیداری اند. چهره هایی جان دار ولی با آن دوختگی معروف روی سینه های شان که از زیرِ بندِ ناف تا گلوگاه خط می اندازد و قفسه های پر رمز و راز را می چکاند ازهم... گفت من صورت های بسیاری دیده ام که در چین و شکنج آبِ سرد، در بی تفاوتیِ آن مردِ کهنه کارِ جسم شور، لب به هم گذاشته اند و چشم ریز کرده اند. انگار که در تلاشی سخت و بی حاصل، پیِ نفس کشیدنند... گفت من بارها خواسته ام هوار بزنم بر سرِ آن مردِ بی تفاوتِ کهنه کار که: های دست نگهدار عمو، رفیق مان زنده است... اما چاک گلوگاه را که خوب سیر کرده ام، وقتی که آخرین تتمه ی خون را قاطی شده با کافورشاه و آب، سخاوتمندانه به حوض شست وشو سپرده اند، فغان را قورت داده ام... که آن چاک عمیق و آن دوختِ سرسریِ بی ظرافت و کج از گذرِ تاریخ و دوران ها دست نخورده و لایتغیر پیش آمده. گویی همه ی آن چاک ها و دوخت ها را یکنفر  ساز کرده بر تنِ رفیقانِ بسیار...که مرگْ نَردباز قهاریست و دو کعبتین همیشه با او. مامورِ احاله است در گیر و دار زیستن، من رفیقان بسیاری از دست داده ام. مثل قاسم مثل آقاتختی مثل سیروس مثل قلیچ خانی که نمرده اما روح اش را غسل دادیم با کلی آرزو... و آن مردِ کهنه کارِ بی تفاوت کارش که تمام شد، رفت بیرون دخمه و از قوطی لاپیچ اش یک نخ جدا کرد و پک های عمیقی را روانه کرد...

 

نویسنده :آرش محمودی




نظرات کاربران