در حال بارگذاری ...
جام جهانی و پیشنهادی برای اجرای نمایش(داستان پنجم )

تو کجا رفتی آنتونی؟

ایران تئاتر :در روزهای انتهایی جام جهانی وشگفتی های رقم خورده تا اینجای جام، بدنیست دنیای نمایش هم دوباره گوشه چشمی به آن داشته باشد و سوژه هایی را دستمایه اجرای تئاتر کند . ایران تئاتر به همین بهانه داستان های و گوشه های جذاب و دراماتیک فوتبالی را با هدف ایجاد و تسریع تعامل و ارتباط این ورزش با هنرنمایش منتشر می کند.

حمید گفت: می دانید که، هر بشری، شش نفر همزاد دارد. کپی برابر اصل. هرکدام گوشه ای از این دنیا را گرفته اند... او گفت و ما خیره شدیم به صفحه شاب لورنس کهنه. و مردی را دیدم که وسط زمین یکدست سبز و وسیع به هوا می پرید و خوشحالی می کرد. کریم گفت: خاموش کنید این بدکردار را... و ما بی خیال، محو تماشا بودیم. مرد هلهله می کرد و چند هزارنفر دور تا دورش بودند و تماشایش می کردند. او آمده بود که آب بریزد روی آتشدان های گُر گرفته تاریخ. که انتقام بگیرد از عاملان شکستی سخت در سالهای دور. کت وشلوار مشکی، کفش های ورنی، پیرهن سفید و کراوات سیاه اش رقص گرفته بودند و زبانه می کشیدند. انگار شاه دامادی باشد میانه ی میدان و بی عروس. انگار که می خواست حرفی بزند. او آنتونیو کُنته بود...که مامور شده بود چیزهایی را یادمان بیاورد و چه بهتر از یک مرد خوش قیافیه ی شاد می توانست چال مان کند در گذشته ای نه چندان دور و دراز؟ و فرزاد را زنده کند و از قبرِ براقِ پشتِ گردنه بکشد بیرون... فرزاد یکی از همان همزاد ها بود که حمید می گفت. فرزاد کُنته. که از فوتبال و شر و شورش فقط همین لقب خشک و خالی به او رسیده بود. موهای خرمایی و لخت، چشم های رنگی، صورت استخوانی، و آن نگاه نافذِ لعنتی. کافی بود پیرهن یوونتوس را تن اش کنی و ساعت ها به تماشایش بنشینی که مرز رویا و حقیقت چقدر مخدوش است و محو...آیا این همان آنتونیو معروف است؟ جوری که کریم همیشه با حسرت می گفت:

«آخ فرزاد، اگر من این قیافه ی تو را داشتم چه آتش ها که به پا نمی کردم!» او بچه ی ساکت و بی حاشیه ی محل بود. از آنها که فقط سلام علیکی می کنند و می روند پیِ کارشان. و تو نمی دانی چه وقت دیپلم گرفتند و یا  کُرک های سیاه توی صورتشان کی شروع کردند به دویدن. از آنها که بهشان می گفتند پاستوریزه و بعدتر که خلاف همه جوانک ها سنگین شد، هیچوقت کمربندشان به حرامی باز نشد. از آنها که حدس می زدی روزگاری دکتر و مهندس و خلبان شوند، اما نشدند. نیمچه کاری تو شرکت های پیمانی گیر آوردند و سرشان توی لاک خودشان رفت و باهمان پول نیم بند و قطره چکانی ساختند. بعدهم دست دختری را به حلالی گرفتند و نامزدبازی کردند. کوچه های دراز پاییز را قدم زدند و برگ های سرخو را آرام درو کردند و ملتی از پشت شدند تماشاچی شان. از آنها که هیچ سوسه ای توی کار و بار دنیا نیامدند...اوضاع فرزاد هم همینجوری بود. اما یک روز ورق برگشت. یعنی درست توی شاخِ نامزد بازی اش بود که شنیدیم جایی بین زمین و آسمان، از بلندای دکل برق با سلطان سر سقوط کرده. برقِ فشار قوی گرفته بودش و رفته بود توی کُما... این اتفاق شوک بزرگی بود و پایه گذار اتفاقات دیگری شد. آنوقت ها انتظار هرچیزی را داشتیم حتا انتظار اینکه معجزه ای بشود و فرزاد دوباره بشود همان آدم قدیم و چشمان رنگی اش دوباره درخشیدن بگیرد ولی کسی انتظارش را نداشت دنیا غضب کند و سر عناد بگذارد با تنها ایتالیایی محل. یک هفته نگذشته بود که نامزدش وقتی یقین کرد راه برگشتی برای فرزاد نیست حلقه و لباس و ماتیک سرخاب ها را پس فرستاد و اولین سور را زد به همه. بعدهم شرکت زد زیر پیمان هاش و درهای بیمه را مالید و کارشناس ها شهادت دادند به سهل انگاری و خودسری اش. و پشت بندش هم دنیا تو زد و به فرزاد پشت کرد و همه برایش بلدبازی درآوردند. من و بقیه ی بچه ها هیچوقت دلمان طاقت نیاورد برویم روی تخت بیمارستان ببینم اش که همان دو مثقال گوشت و پوستش را هم کشیده اند به سیخ و سِرُم. ترس این را داشتیم صورت کسی را ببینیم که اصلن شبیه آنتونیو نباشد... فرزاد بعد از چند هفته جدالِ سخت رفت. موقع خاک سپاری اش نرفتیم. حتا مسیرمان را عوض می کردیم که از کنار خانه اش رد نشویم تا یقین نکنیم به قمارِ بهبود و نردِ بی رحم دنیا و آدمها. فقط تا مدت ها دنبال چرایی این پشت کردن ها گشتیم. که حکمت آن همه وفاداری و مهار نفس با این همه بی وفایی و رندی چه بود؟ خیلی ها در وصفش فقط یک جمله گفتند«راحت شد». و حالا بعداز سالها آنتونیو کُنته ای را می دیدم که راحت شده بود از شر نبردی سخت و وسط زمین غرق در شادی بود. بی آنکه ردی از برق و سقوط و کابل های فشار قوی در چهره اش پیدا باشد. انگار فرزاد بود که آن وسط می رقصید و نامزدش در انبوه تماشاچی ها ایستاده بود به تماشای رقصنده ای چیره دست. میانه جمع، دختری با چشمانی باز و سرمه کشیده. با پیرهن بلند مشکی. با توری سیاه منقش به گلهای داوودی. او حق ورود به زمین را نداشت. یعنی محافظ ها نمی گذاشتند. او حتا حق نداشت شادی کند. زمین و زمان ایستاده بودند تا انتقام کُنته را ببینند از زمین و زمان. کریم دوباره گفت: خاموش کنید این لاکردار را...

 

نویسنده:آرش محمودی




نظرات کاربران