نقد « پدرآن» نمایش حاضر در بیستوپنجمین جشنواره بینالمللی تئاتر کودک و نوجوان
سرمهای برای آرایش درون
نمایش«پدرآن» به کارگردانی مهدی فرشیدی سپهر روز پنجم(۳ آذر) یستوپنجمین جشنواره بینالمللی تئاتر کودک و نوجوان ساعت ۱۰:۳۰، ۱۵ و ۱۷:۳۰ در تالار اصلی مجتمع بوعلی به صحنه می رود٬ به همین بهانه نقد نمایش را بازنشر می کنیم.
نمایشِ پدران دربارهٔ زوال روابط انسانی در جامعهای مشخصاً ایرانی است. نمایشی که تخیل میکند، روزهایی را که انسانها بهراستی دیده میشدند و بهراستی یکدیگر را میدیدند. نمایش پدران خیال میکند روزهای پیش از گسست و جدایی را.
«مهدی فرشیدی سپهر» بر اساس همان طبع پیشینش به سراغ بنیاد و اساس موضوعات میرود. همانگونه که در آثار دیگرش همچون «عقل صورتی»، «بیچیز»، «من من من» و آثار تجربی دیگرش، سرش به مفاهیم وجودی و پایه ای گرم بود در نمایش پدران هم به شکلی اساسی به موضوع رابطه می پردازد. تم اصلی این نمایش مثل اغلب آثار مدرن سینما و تئاترِ جهان، رابطه است. ناخودآگاهِ نویسنده شاید از خود پرسیده باشد که این گسست اولین بار در کجا رخ داده است؟ انسان، این موجود ضرورتا اجتماعی، اولین بار کی و کجا راه دور شدن از هم را جسته است.
«سپهر» در این نمایش به دنبال اولین نشانه های مرگ رابطه است. اولین زمانی که چشمهٔ حیات رابطه می خشکد. و دست می گذارد روی رابطهٔ تاریک پدران و دختران.
در جایی از نمایش دختر نوجوان دیالوگ ویرانگری می گوید: «من آخرین باری که با بابام صمیمی بودم پنج سالم بود». به نظر می رسد که کارگردان با ساخت نمایش پدران به دنبال دوایی برای این درد است: خط تاریک رابطه میان پدران و دختران که به نوعی شروع ضد رابطه با دیگر اعضای جامعه است.
در قطعهٔ اول نمایش، صحنهای حقیقی و مستند گونه از کلاس انشای بچه ها را می بینیم. آنچه گم شده است رابطه است. دانش آموزان باهم رابطه ای حقیقی ندارند، با معلم رابطه ای ندارند و معلم هرچه سعی میکند صدا و پیام خود را به آنها برساند گوشی بدهکار نیست. دختران نوجوان کلاس حتی پدران و مادران خود را نمی شناسند. تنها صدای یکی از دانش آموزان به گوش می رسد که پیام حقیقی اجتماع را تکرار میکند: «خانوم به قول بابامون پول کجاست؟». و تمام ارزش ها و آرمان های آموزشی نظام آموزش و پرورش را به سخره می گیرد. کارگردان با نیش های طنازانه و نگاهی سنجشگرانه تصویری حقیقی از نظام ناکارآمد آموزشی در ایران نشان مان می دهد. دانش آموزانی که حتی نام ده درخت را بلد نیستند. دانش آموزانی که نمی دانند برای چه به مدرسه می روند. دانش آموزانی که حرفهای تربیتی را جدی نمی گیرند و می دانند مسالهٔ اصلی در اجتماع این است که «پول کجاست؟».
برای اینچنین کلاسی ست که ایدهٔ درخشان نویسنده شکل می گیرد. یک روز یکی از دانش آموزان کلاس سرمهای را در کتابخانهٔ مدرسه پیدا میکند و پیش دوستهاش می آورد. همین که یکی از بچه ها سرمه را به چشم می کشد چشم هاش باز می شوند و دنیا را به گونه ای دیگر می بینند. همهٔ بچه ها سرمه به چشم می کشند و انگار برای بار اول همدیگر را می بینند. معلم ها و ناظم های شان را می بینند. کیف ها و وسایل شان را، در و دیوار را عاشقانه نگاه می کنند. سرمهای که می گذارد این هشت دختر نوجوان جهان و همدیگر را ببینند و بعد از سال ها دست به رابطه بزنند. آنها به زمین و زمان عشق می ورزند به خانه می روند و مادرهای شان را در آغوش می گیرند. اما حتی بصیرتی که سرمه به چشم های شان آموخته است آنها را به آغوش پدرشان باز نمی گرداند. دره ای که میان پدران و دختران این جامعهایجاد شده عمیق تر از همهٔ دره هاست.
در عصر بحران تربیت فرزندان ایران، در روزهای سقوط ارزش ها و نادیده گرفتن انسانیت در روزهایی که نوجوانان به خون بازی، به شبکه های ترکی و آهنگ هایی بی حرف حساب مشغول اند. در روزگاری که بیش از تمام کشور های توسعه یافته لوازم آرایشی مصرف می کنیم، این سرمه چیست که نویسنده برای این نسل از نوجوانان می نویسد؟ سرمهای که از درون، آدمی را بزک میکند. سالها جدال درون مدارس دخترانه بر سر موها و ابروها و رنگ ها بر چهره شان پاسخگو نبود. آیا بهتر نبود آن معلمی که موهای دختر جنوب ایران را چید یکی از همین سرمه ها به دستش می داد؟ اما این سرمه دقیقا چیست؟ از کجا باید ابزاری برای آرایش قلب ها و ذهن هایمان بیابیم. جواب این سوال را در ادامهٔ نمایشی که ندیدید خواهید یافت. نویسنده می گوید به درون تان پناه ببرید و آن سرمه را از عمق وجودتان بیرون بکشید.
ناظم سر می رسد و سرمه را از بچه های کلاس می گیرد. و آنها که دلتنگ انسان بودن خود شده اند، آنها که دلتنگ رابطه داشتن با جهان اطراف خودند دیگر راه چاره ای نمی بینند. تا در نهایت با کمک معلم شان سعی می کنند سرمهای خیالین به چشم بکشند و دوباره با آفتاب رابطه برقرار کنند. اما آنچه در این قطعه از نمایش مهم جلوه می کرد این بود که حتی سرمه نتوانست دختران ایران را به آغوش پدرهای شان بازگرداند. آنها باید با دست خالی به آرایش درون شان می پرداختند. برای بازگشت به آغوش پدر حتی آن سرمهٔ نمادین کافی نبود. پس نوجوانان را به درون خود فرا خواندند، شاید اینگونه رابطهٔ از دست رفته پدران و دختران دوباره زنده شود.
بزرگان بسیاری بعد از دیدن نمایش «پدران» و نمایش های کودک و نوجوان دیگری از این دست به مردم و مسئولین پیشنهاد داده اند که اینگونه نمایش ها را ببینند. اما معلوم نیست فصل دیدن اینچنین نمایش هایی کی شروع خواهد شد. نهاد های مربوط به تربیت کودکان هیچگونه مسئولیتی دربارهٔ بحران های تربیتی در ایران را به عهده نمی گیرند. کودک کشی، تجاوز، خشونت علیه دیگران و خود و صد ها مسالهٔ بغرنج دیگر. هزاران نمایشی که در این سال ها برای کودکان ساخته شد چه تاثیری گذاشت؟ آن همه برنامه های تلوزیونی، آن همه فیلم و سریال چه تاثیری گذاشت؟ چرا نباید آثاری که برای کودکان تولید می کنیم بیدار کنندهٔ ارزش های انسانی در آنها باشد. چرا آثار فرهنگی برای کودکان به ایشان کمک نمیکند که نسل انسان تر و متعالی تری باشند.
تا زمانی فکر می کردیم مسئولین از وجود آثاری اینچنین برای کودکان بی خبرند. به آنها اطلاع دادیم. دعوت شدند و دیدند. بسیاری از این آثار در جشنواره هایی چون جشنوارهٔ همدان به شدت دیده شدند. اما انگار نه انگار. هیچ عزمی برای تکثیر اینچنین آثاری نیست. نمایش بیچیز از همین کارگردان و باهمین قوت فلسفی بعد از اجرا در چندین و چند کشور، پس از دیده شدن و پسندیده شدن حداکثری در جشنوارهٔ همدان هنوز که هنوز است در هیچ شهری به اجرایی در خور فرا خوانده نشده است. پس مسئولین امر خبر دارند اما نمی خواهند یا نمی توانند اینچنین آثار تربیتی اصیلی را به دستگاه خود راه دهند. چرا که دستگاه آنها سقوط ارزش ها و انسانیت را به بار آورده، فراموشی فرهنگ، دوستی و صلح را به بار آورده است. پرخاشگری و خون بازی و پول پرستی نتیجهٔ آثار فرهنگی ای هستند که برای کودکان تولید کرده ایم. شاید حالا با اوج گرفتن جریان خردورزانهٔ هنر برای کودکان وقت این باشد که سکان رسمی فرهنگ سازی برای کودکان را از خاله ها و عموهای جیغ جیغو پس بگیریم و کشتی را به دست معلمان حقیقی این کشور بسپاریم.
پدران با صحنهای بهغایت نمایشی و شاعرانه تمام می شود. پدران در آن سوی صحنهایستاده اند و دختران در سویی دیگر. دست های شان را به سمت هم دراز می کنند و به سمت هم می روند. انگار بر لبهٔ تیغ را می روند. هر دو طرف می ترسند و بیم این را دارند که سقوط کنند. اما ادامه می دهند تا به آغوش هم برسند. پدران و دختران به سوی آغوش هم می روند شاید دوباره چشمهٔ رابطه بجوشد و کودکان ما فرداها آدمهایی شوند که همدیگر را می بینند و درک می کنند. پدران با رویای آدمهایی به پایان می رسد که درون خود را آرایش کرده اند و برای رابطه به سوی جهان می شتابند.
*مسیحا ابوعلی مترجم آثار فلسفی برای کودکان