نقد نمایش «آوازه خوان خیابان های منهتن» به کارگردانی میکائیل شهرستانی
هفت تک گویی شکسپیر ودرد مشترک هنرمندان تئاتر
ایران تئاتر- سید علی تدین صدوقی : میکائیل شهرستانی به عنوان کارگردان وتنها بازیگر این نمایش در بروشور آورده است ."مدت ها بود که می خواستم از هجومی که به تئاتر آمده و از هرجهت واز هر سو بگویم و بنویسم و گفتم ونوشتم اما سود نبردیم . گذاری که بیش از این جوامع دیگر لطمه اش را خوردند وما هم در این زمان ..."
نمایش از هفت تک گویی یا مونولوگ از آثار شکسپیر تشکیلشده است که در دل یک داستان و به بهانه گفتن سرگذشت یک بازیگر پیر بیان میشود.
هفت تک گویی از شکسپیر که در بزنگاههای سرنوشتساز شخصیتهای اصلیاش و در نقاط حساس و اوج حسی و تحولی شخصیتها گفته میشود.
تک گویی هملت، مکبث، ریچارد، یاگو، مارک آنتونی، لیر و تاجر ونیزی، همه اینها در بزنگاههایی که باید تصمیمی سرنوشتساز بگیرند این مونولوگ ها را به زبان میآورند. به دیگر سخن قبل یا بعد از حادثهای بزرگ و مهم و یا تصمیمی سرنوشت ساز که میباید در لحظات حساس بگیرند.
در نمایش پیرمرد بازیگر که حال دوره گردی دائمالخمراست و چونان بیخانمانهای آمریکایی زندگی میکند به بیماری سل هم دچار شده است او دارد زندگیاش را برای تنها دخترش با یک دوربین فیلمبرداری که روی سه پایه قرار داده ضبط میکند. در واقع این به عنوان وصیت نامه او نیز هست.
چند سال پیش یک نمایش دفاع مقدس که راجع به زنان جنگ بود نیز از ترفند ضبط خاطرات به عنوان بهانهای برای شروع نمایش استفاده کرده بود.
بگذریم، پیرمرد همانطور که برای دخترش حرف می زند و خاطرات زندگی و گذشته خود را باز میگوید. هر بار به پشت صحنه میرود و با تعویض لباس به عنوان یکی از شخصیتهای شکسپیر ظاهر میشود و مونولوگی را در سکوی گرد وسط صحنه بازی میکند. اولین مونولوگ ریچارد است و آخرین آن لیر. با مرگ لیر پیرمرد نیز در وسط سکو میمیرد.
پیرمرد هر بار در پایان بخشی از خاطراتش این کار را انجام میدهد. اما چرا؟ ما در طول نمایش متوجه میشویم که مرد به جز یک نقش هیچگاه روی صحنه نرفته است چون پس از اجرای اولین و آخرین نقشش در تنها شب بازیگریاش که اتفاقاً خوب هم بوده همسرش را زیر ریل قطار یا مترو میاندازد و او را میکشد. به همین دلیل بیست سال در زندان بسر میبرد. پس عملاً او پس از بیست سال پیرمرد از زندان بیرون آمده است.
حال آیا این نقش بازی کردنها در قالب شخصیتهای نمایش نامههای شکسپیر جزو رؤیاهای بازیگری او بوده که دوست داشته زمانی بازی اشان کند؟ یا آنکه در طی این بیست سال در زندان اینها را سالها در ذهنش برای خود بارها مرور کرده و یا شاید برای دیگر زندانیها این نقشها را بازی میکرد است؟ اصلاً بهانه این نقش بازی کردنها چیست؟ فقط تعریف خاطرات برای دخترش؟ اینکه به لحاظ ساختاری و منطق درام و توالی موضوعی و موضعی به اصطلاح لق می زند.
یعنی انگیزه شخصیت اصلی برای بازی این نقشها برای دخترش انگیزهای قوی و منطقی به نظر نمیرسد.
چرا که ما اصولاً نمیشنویم که او به دخترش جلوی دوربین در خصوص اینکه میخواهد زندگیاش را برای او باز گو کند چیزی بگوید. مثلاً اینکه بگوید: «من میخواهم نقشهایی که میتوانستم بازی کنم برایت نشان دهم تا ببینی پدرت چه بازیگر با استعدادی بوده اما توسط مادرت به فنا رفته» یا «ببین دخترم که پدرت تنها سوفلوری نمیکرده و می توانسته بازیگر فوقالعادهای باشد.» و... از این دست دیالوگها برای منطقی جلوه دادن انگیزه اصلی.
از سویی قطع حرفهای پیرمرد در مقاطع مختلف نمایش و رفتن به پشت صحنه و تعویض لباس و دوباره آمدن روی سکوی گرد و مجددا با تمام شدن مونولوگ شکسپیر، رفتن به پشت صحنه و تعویض لباس و در قالب پیر مرد درآمدن و... همه و همه زمان بر است و منطق روایی به لحاظ ساختار دراماتیک ندارد.
تو گویی برای بازی کردن هفت مونولوگ از شکسپیر یک ماجرای نصفه و نیمه نوشتهایم و این هفت تک گویی را در دل آن گنجاندهایم مانند وصلهای ناجور میماند. حال آنکه اینها یعنی ماجرای پیرمرد و مونولوگ ها باید به لحاظ ربط و منطق دراماتیک درهم تنیده بشوند.
پیرمرد میتوانست در ابتدا نمایش با تنظیم دوربین روی سه پایه و گفتن دیالوگی که ورود به ماجرا را منطقی جلوه دهد نمایش را شروع کند. آن وقت مخاطبان هم آماده دیدن میشدند. آنگاه پیرمرد با طرح اولیه این ساختار و انگیزه درست دراماتیک میتوانست هر بار لباسهایش را همان جا از داخل چرخ دستیاش بردارد و جلوی تماشاکنان بپوشد و در قالب شخصیتهای شکسپیر ظاهر شود وبر روی سکو بازی کند.
حتی یکی دو بار هم میتوانست وسط بازیاش دوربین را نیز " چک " کند و دوباره با تعویض لباس شخصیت فوق و پوشیدن لباس خودش به قالب پیرمرد دائمالخمر بازیگر در آید و همین طور الی آخر. این هم منطقی بود هم دراماتیک و هم طبیعی و واقعی جلوه میکرد. دیگر نیاز به رفتن بدون دلیل و توالی دراماتیک به پشت صحنه و کشدار شدن زمان و افتادن ریتم و طولانی شدن نمایش نبود.
و البته این قرار دادی میشد بین تماشاکنان و کارگردان. اینگونه منطق روایی و توالی ساختاری و انگیزه درست نیز به دست میآمد و ریتم درونی و بیرونی و ایضاً زمان نمایش به حد مطلوبتری میرسید و به صورت یک فاصلهگذاری تکنیکی و حرفه ای در دل نمایش نیز خود را نشان میداد.
از سویی مرد به گونهای داستان را تعریف میکند که زن مقصر جلوه داده میشود. موضع از این قرار است که پیرمرد هماره در واقع سوفلور و جایگزین نقش اصلی بوده است و هیچگاه آن فرصتی را که میخواسته بهدست نیاورده تا روی صحنه برود و استعداد شگرف بازیگری خود را نشان دهد. چون بازیگر نقش اصلی همیشه به موقع سرکارش حاضر میشده است او فقط سوفلور و بازیگر رزرو او بوده است.
اما یک روز یک ساعت قبل از نمایش بازیگر اصلی تلفنی خبر میدهد که به دلیل کاری که برایش پیش آمده امروز نمیتواند بیاید، حالا آن فرصت طلایی که مرد منتظرش بوده بهدست آمده است گویی خواب می بنید باورش نمیشود. برای پیرمرد که آن موقع جوان بوده فرصتی بهتر از این برای نشان دادن استعدادش دیگر دست نخواهد داد باید از آن نهایت استفاده را ببرد.
«دیگه توی رختکن چیزی نمیشنیدم به سرعت آماده شدم و رفتم روی صحنه » او به روی صحنه میرود و نقش را نیز موفق بازی میکند. پس از اتمام نمایش احساس رضایت میکند. همسرش در بیرون تالار منتظر اوست مرد متوجه میشود که زن به او خیانت کرده و با همان هنرپیشه نقش اول روی هم ریخته. مرد زنش را هل میدهد و او زیر ریلهای ترن می افتد و جان میبازد. اما چیزی که در زیر متن در حال جریان است واقعیت دیگری است. حقیقت تراژیک این ماجرا آن است که زن زیبای مرد با دیدن این همه اشتیاق شوهرش برای بازی و اینکه هرگز فرصت بازی و ابراز وجود به او داده نشده است و به دلیل اینکه عاشق شوهرش است خود را فدا میکند. و با پذیرفتن همه عواقبی که تصمیمش در پی داشته و دارد شجاعانه دست به فداکاری می زند. هرچند در هر صورت کاری که میکند خیانت است. اما سایه حضور محکم و سنگین زن و فداکاریای که کرده است بر نمایش مستولی است.
سؤال اینجاست آیا هدفی که زن در پیش رو دارد خیانتش را توجیه میکند؟ و یا به عبارت دیگر هدف وسیله را میتواند توجیه کند؟ حتی اگر خیانت به همسر باشد؟ از سویی معنا و مفهوم عشق در این میان چه میشود؟ این را نمایش پاسخ نمیدهد.
زن با بازیگر نقش اصلی نمایشی که شوهرش سوفلور و رزرو اوست دانسته و عمدا ارتباط ایجاد میکند تا یک فرصت طلایی در اختیار شوهرش قرار دهد؛ تا او بتواند از این فرصت طلایی استفاده کرده استعداد خود را نشان دهد و به آرزویش برسد. مرد اما با کشتن همسرش همه چیز را خراب میکند و حالا در پیری به گذشته باز میگردد و شاید او در تمام این سالها در نهایت به اشتباه خود پی برده و فداکاری همسرش را درک کرده است.
همسرش با بازیگر نقش اول درهمان شب قرار میگذارد و بازیگر برای گذراندن شبی با همسر سوفلور با تئاتر تماس میگیرد و میگوید برایش کاری پیش آمده امشب نمیتواند بیاید و نمیتواند روی صحنه برود. در اینجا سوفلور و بازیگر رزرو او که تمام عمر منتظر این لحظه بوده این فرصت استثنایی را در هوا میقاپد و به روی صحنه میرود اما بعدش همه چیز را خراب میکند.
باز در اینجا سؤالی پیش میآید آیا شوهر میبایست به اصطلاح خیانت همسر را نادیده میگرفت، آیا کار همسر او اصلاً خیانت به حساب میآید؟ آیا غیرت و حسادت مردانه شوهر در اینجا به جاست یا بی جا؟ آیا نام این کار زن را میتوان از خود گذشتگی و فداکاری گذاشت؟ و...
شوهر هم فداکاری همسرش را ندیده و ضایع کرد و هم آینده خود را به تباهی کشانده، چرا که بیست سال برای قتل عمد همسرش به زندان می افتد و دیگر هیچگاه به روی صحنه نمیرود.
البته ارتباط هفت تک گویی شکسپیر با این قصه خیلی مشخص و تنیده شده نیست. شاید فقط آرزوهای پیرمرد است که در قالب بازیگری شکست خورده جامه عمل نپوشیده و حالا در پیری میخواهد برای یک بار هم که شده این نقشها را بازی کند.
اما از متن که بگذریم به بازی میکائیل شهرستانی میرسیم؛ او هفت مونولوگ سخت شکسپیر را از که جز معروفترین تک گویی های تئاتری دنیا هستند و شاخصترین مونولوگ های ادبیات نمایش جهان متفاوت بازی میکند.
میکائیل شهرستانی در مقام بازیگر از قالبی و شخصیتی به شخصیتی دیگر شدن و دوباره به قالب پیرمرد با تمام سرگذشت تراژیکش در آمدن و باز با یک تحول حسی و غریزی و تغییر احساس و کنش و رفتار و بیان به قالب دیگر شدن و مدام این چرخه را تا به انتها ادامه دادن را دراماتیک و حرفه ای به روی صحنه میکشاند.
این بازیها و این تغییر شخصیتها اصلاً کار آسانی نیست. بازی مشکلی است که از بازیگری مانند میکائیل شهرستانی با تمام پشتوانه و تجربه هایی که دارد بر میآید و بس. بازی که علیرغم زمان طولانی نمایش و به ویژه وقفههای بین صحنهها به دلیل تعویض لباسها تو را نگه میدارد. آنقدر که مشتاقانه مینشینی تا بازی و مونولوگ بعدی او را ببینی و این چیره دستی میکائیل را میرساند.
از این بابت باید به واقعاً به او خسته نباشید گفت. هر چند که بعضی از مونولوگ ها در جاهایی شبیه به هم میشود و گاهی نوعی تکرار را در بازی و رفتار و کنشش میبینیم؛ اما شاید اینها را بتوان جز شگرد او نیز به حساب آورد.
میکائیل کار بسیار سختی را انجام میدهد و تا به انتها نیز پرانرژی به پیش میرود و این از نقاط قوت کار اوست. این نمایش شریف حرف امروز را میگوید ودرد دل همه تئاتریها را که دارد تبدیل به یک فاجعه فرهنگی هنری میشود یعنی اوضاع اسفبار تئاتر و اهالی آن و ورود بی حدوحصر و بدون ضابطه سلبریتی های بعضاً بی مایه به تئاتر که موجب نابسامانیهای عدیدهای در تئاتر شده و به نوعی بیکاری اهالی آن را در پی داشته بیان میکند.
میکائیل همه این مسائل و این درد مشترک و ایضاً ورود تهیه کننده ها و سرمایه گذارانی که تئاتر را به تجارت خانه تبدیل کردهاند و همه چیز را در پول میبینند و این هنر مردمی را از بیرون و درون تهی کردهاند و به یک هنر بورژوازی تبدیل نمودهاند فریاد می زند.
هنری که دیگر به دلیل کارهای سطحی و کم مایه و ایضاً گرانی نرخ بلیت سطح سلایق مخاطبینش تنزل پیدا کرده و دارد کمکم مخاطبین خاص و عام خود را نیز از دست میدهد از این رو دیدن این تئاتر شریف و ارزنده را به همگان به وِیژه هنرمندان و دانشجویان و علاقهمندان به تئاتر توصیه مینمایم و به میکائیل شهرستانی و گروهش خسته نباشید میگویم.