نقدی بر نمایش ملاقات به کارگردانی پارسا پیروزفر
هیولاوش بودن انسان یا درکی از هول و هراس
ایران تئاتر- رضا آشفته: ملاقات همان ملاقات بانوی سالخورده از شاهکارهای فردریش دورنمات سوییسی است که با ترجمه، طراحی، بازی و کارگردانی پارسا پیروزفر با رویکرد عدالت طلبانه در تئاترشهر اجرا شده است.
پارسا پیروزفر در اجرا، اتکایش به متن دورنمات است اما تلاشی نمی کند که از پوسته متن درگذرد و بتواند فضای غایی و موثر را برای دگرگونی مخاطبانش در نظر گیرد. اگر تماشاگر رضایت خاطری هم دارد به تاثیر خود متن برمی گردد که تخیل را برای درک آن به کار می گیرد و ما در این بازی نامعلوم و ناروشن برای سیر کردن شکم و پوشاندن تن و داشتن وسایلی مانند خانه و ماشین و مانند اینها که تن به هر کار خواهیم داد و شاید فروختن و کشتن دیگران که می توانند عزیزترین های ما باشد یکی از این اتفاقات ناباورانه باشد.
به هر روی یک وجه انسان همین هیولاوش بودنش هست و وجه دیگری هم دارد که متعالی است اما کمتر کسی در شرایط سخت و دشوار تن به آن شرایط متعالی میدهد. متن ملاقات هم دارد چنین شرایط و فضایی را دارد القا میکند که درآوردنش در اجرا بسیار سخت و شاید هم ناشدنی باشد که در این نقد به دنبال بیان چنین نکته بارزی هستیم که در واقع از اجرای این متن دقیق و گویا انتظار میرود.
اجرا در ایران
ملاقات بانوی سالخورده انگار هنوز در ایران به مراد دلش نرسیده و هنوز جای کار دارد که کارگردانان دیگر هم آستین همت بالا بزنند و شاید آنها بتوانند این وزنه سنگین را به راحتی روی سر ببرند چون هنوز هم در میان نقدهای حقیقی حس میشود که کارگردانی نتوانسته به همه ابعاد این متن رنگ عینی و عملی بپوشاند.
نمایشنامه ملاقات بانوی سالخورده اول بار در ایران توسط حمید سمندریان به پارسی ترجمه و به خوانندگان پارسی زبان شناسانده شد. در سال ۱۳۵۱ و برای اولین بار در تالار مولوی تهران به کارگردانی او و با هنرنمایی جمیله شیخی، آذر فخر، اکبر زنجانپور، محمود هاشمی، علی رامز و غلامرضا طباطبائی به اجرا در آمد. در سال ۱۳۸۶، پس از گذر ۳۵ سال، حمید سمندریان برای بار دوم و این بار در سالن اصلی تئاتر شهر و با هنرنمایی گوهر خیراندیش، پیام دهکردی، علی رامز، فرخ نعمتی، احمد ساعتچیان، میرطاهر مظلومی و هوشنگ قوانلو این نمایشنامه را کارگردانی و به روی صحنه برد.
ملاقات بانوی سالخورده همچنین در سال ۱۳۹۳ به صورت نمایش عروسکی بزرگسال و موزیکال به کارگردانی هادی حجازیفر در فرهنگسرای نیاوران به صورت متفاوتی به اجرا در آمد.
این نمایشنامه با نام ملاقات به تازگی به ترجمه، طراحی، بازی و کارگردانی پارسا پیروزفر در اسفند سال ۱۳۹۷ و فروردین و اردیبشهت 98 و این بار با هنرنمایی پانتهآ پناهیها، رضا بهبودی، پارسا پیروزفر، سیاوش چراغیپور، مهدی حسینینیا، افشین خورشیدباختری، هومن کیایی و داریوش موفق در تئاتر شهر تهران در حال اجراست.
پارسا پیروزفر کارگردانی است که اصرار دارد در صحنه همواره حضور موثری داشته باشد با آنکه در اجرای متنهای کم پرسوناژ و در عین حال کمدی (ماتریوشکا) و حتی تراژدی (گلن گری گلن راس، و سنگ ها در حیب هایش) موفقیت هم داشته است اما تاکنون در تلفیق دو گونه تراژدی و کمدی ( در پهنه دریا، یک روز تابستانی، و ملاقات) هنوز موفقیت چشمگیری نداشته است.
نمایشنامه
نمایشنامه ملاقات بانوی سالخورده که فریدریش دورنمات (1990- 1921) در سال 1955 آن را به رشته تحریر درآورد، ازسوی بسیاری از منتقدان ادبی به عنوان بهترین اثرش شناخته و سبب شد تا این نویسنده شهیر سوئیسی شهرتی جهانی کسب کند.
زنی سالخورده و بسیار ثروتمند با نام کلارا که در جوانی به دلیل اتفاقات ناعادلانه ای که در زادگاهش برایش اتفاق افتاده است مجبور به ترک آن می شود، پس از سالها با شرطی وحشتناک به زادگاهش بازمیگردد. شرط او این است که مردم شهر گولن، معشوق قدیمیاش را که در روزگار جوانی توسط او باردار، بی آبرو و سرانجام به جفا رها شده است به قتل برسانند. زن سالخورده حاضر است در ازای کشته شدن معشوق دوران جوانی خود توسط مردم گولن، ثروتی هنگفت و مبلغ مورد نیاز مردم زادگاهش را که اکنون با دشواری مالی بسیاری دست و پنجه نرم می کند، در اختیار آنها قرار دهد. شهروندان گولن در نهایت به خواسته او تن می دهند.
رولان بارت فرانسوی، به تحلیل روایی این نمایشنامه پرداخته و ضمن کاوش در کارکردها و کنشهای- این نمایشنامه به منزله یک روایت- لایههای زیرین این روایت، کنکاش و دلالتها و معانی پنهان آن کشف و آشکارسازی میشود؛ آنچه رولان بارت در تحلیل روایت در پی آن است. در واقع آنچه پس از خوانش این روایت رویت پذیر میشود، منفعت جویی و سست بودن باورهای افراد جامعه است؛ افرادی که برای سود اقتصادی، به راحتی اصول اخلاقی را زیر پا میگذارند و بدین منظور، برخلاف آنچه در ظاهر می گویند، در پی کسب منفعت و نفع شخصی، حتی حاضر می شوند دست به جنایت بزنند.
گروتسک
اگر بپذیریم که گونه نمایشی ملاقات همانا کمدی-تراژدی هست و اینکه در این طنز سیاه نوعی گروتسک مستقر هست باید دراین باره بگوییم: گروتسک؛ مفهوم، فن یا سبکی در هنر و ادبیات است که در آن ادیب یا هنرمند تلاش میکند دو حس ناسازگار ترس (دلهره یا انزجار) و خنده (طنز و مطایبه) را هم زمان به مخاطب خویش القا کند. این مفهوم امروزه توصیف کننده دنیای پریشان و از خود بیگانه است؛ یعنی دیدن دنیای آشنا از چشم اندازی بس عجیب که آن را ترسناک و مضحک جلوه میدهد. بارزترین ویژگیهایی که یک اثر را گروتسک میسازد، عبارت است از: ناهماهنگی، افراط و اغراق، نابهنجاری و خنده آوری و ترسناکی.
سبکی از هنر در ژانر فانتزی که با تحریف و تخریب اشکال معمول حیوانات و شخصیتها پدید میآید. اگر بخواهیم انتزاعیتر بگوییم، گروتسک ترکیبی است از زشتنمایههایی که آراسته به زیورآلات باشد، اشکال عجیب و غریب تمسخرآور اغراقشده و غیرواقعی.
حمید سمندریان که دو بار در سالهای 51 و 86 این نمایش را به صحنه آورده معتقد است که در اجرای این متن باید تلفیقی بین لحظههای تراژدی و رگههای کمدی صورت گیرد چون این ویژگی دورنمات است و این نمایشنامهنویس اعتقاد دارد تراژدی مطلق وجود ندارد. تراژدی زمانی میتوانست اتفاق بیفتد که بشر دارای مسئولیت بوده، فقر و گناه را میشناخته و مسئولیت کارهایش بر عهده خودش بوده است. اما اینک در هیاهوی قرن ما که هنوز نژاد سفید تلاش میکند برتری خود را به نژاد سیاه ثابت کند دیگر قوانین تراژدی کارآیی ندارند. در این جهان دیگر فرد گناهکار نیست، بلکه یک جمع گناهکار وجود دارد و ما همگی گناهکاران بیگناهی هستیم. بنابراین چارچوب تراژدی باقی میماند، اما آنچه تماشاگر را ملتهب میکند لحظههای طنز آن است. امروز زورگو یعنی عادل و دنیا مطیع است چون ضعیف است. جمعیتی که ابتدا جنایت را رد میکند و با فقر درون خود را به نمایش میگذارد.
بنابراین میتوان این حال و هوا را در همان سبک گروتسک بازنمایی کرد و یعنی مسیر مشخص هست اما اینکه اگر نمیشود یا کم میشود دیگر به توش و توان اجرا برمی گردد اینکه هم بتوانی بخندانی که هنوز هم پارسا پیروزفر در اجرای ملاقات در این خصوص موفق هست، و هم بترسانی که این هولناکی را نه تنها در ملاقات که در دیگر آثاری که باید به وضعیت طنز سیاه و یا گروتسک دامن بزند، چندان موفقیتی نداشته است. او در ماتریوشکا اثبات کرد که اگر قرار باشد بخنداند به تنهایی از پس ارائه سی و چند نقش متفاوت برخواهد آمد؛ هر چند این نقش آفرینیها در حد ارائه تیپهای متفاوت باشد اما اگر قرار باشد که بترسانی؛ چگونه باید این رعب آوری را به صحنه بیاوری؟! مطمئنا در گروتسک ترس و دلهره با ژانر وحشت بسیار متفاوت است. این هراس درونیتر و در عین حال پنهانتر است تا اینکه بخواهی یا خیلی بتوانی در سطح از همه چیز این ترس را ایجاد کنی.
ملاقات نمایشی است که میخواهد عدالت را در برابر هرج و مطلبی به بازی بگیرد و در برابر نوعی فاشیسم ویرانگر ما را متوجۀ برهم ریختن عدالت در معنای کلیاش کند.
انگار انسانها بنابر یافتن قدرت دسیسه و نیرنگ میکنند که چیزی به نام عدالت وجود نداشته باشد و هر که توان بیشتری داشته باشد، بیعدالتی را به سود خویش سمت و سو میدهد. بنابراین هر بار دیدن نمایش ملاقات بانوی سالخورده برای تماشاگرانش تازگی دارد و چندان هم مهم نیست که هر نمایش با چه میزان ضعفهای تکنیکی به صحنه آورده شود؛ مهم خود محتواست که ذهن را درگیر میکند که دربارۀ این واقعیت دردناک و به نوعی هولناک جهان پیرامونی دقیق شود.
بنابراین این عدم تعادل و بی عدالتی نیز خود مصداق عینی و عملی برای برهم ریختن نظم موجود در روابط هست. باید کارگردان بیرحمانهتر از اینها به دنبال ارائه هولناکی انسان باشد. انسانی که از مقام و منزلتش دست میکشد و به دنبال نیازهای تنانهاش، تن به هر ناچیزی میدهد و این خود دیباچه هولناکی است و باید این را لمس کرد.
صحنه رنگین
صحنه در نمایش ملاقات دارد شکل دینامیکی به خود می گیرد و در پویایی صحنه با حرکت دادن به وسایل صحنه و حضور بازیگران و نسبتهای درست میزانسن و ترکیب بندیها می تواند لحظات رو به پیشی را مقابل دیدگان تماشاگرانش قرار دهد. اینکه یک حضور عجیب و غریب داریم از حضور کلارا در ایستگاه راه آهن شهر گولن، در نمای باز بازنمایی میشود. بعد رفتناش به هتل که پشت به فروشگاه فقیرانه آلفرد هست و انگاری جایی در میدان شهر باشد. بعد هم جنگل که در آن درخت وارونهای به بازی گرفته میشود که قول و قرارهای کشتن و انتقام جُستن در آنجا اتفاق میافتد. سپس هم سالن اجتماعات شهرداری که درواقع مسلخ و کشتارگاه آلفرد است. فروشگاه آلفرد که از نداری به دارای رنگ عوض میگیرد و... اینها با نور و لباسها رنگ هم به خود می گیرد و البته همان جلوه رئالیستی حاکم بر همه چیز است؛ به جز درخت وارونه که شکل نمادینی از یک رویداد مهم خواهد داد. اینکه دنیایی برای همه آنهایی که ستمگرند به شکلی وارونه خواهد شد. بنابراین صحنه چشم نواز است و میتواند چشم را برای دیدن همه اتفاقات باز نگه دارد.
بازیگری
به هر روی در نمایش پارسا پیروزفر با آنکه همه بازیگران بنابر نزدیکی ظاهریشان به شخصیتها به درستى گزینش شدهاند، اما میشود ایرادهای اساسی را در نحوۀ تحلیل و ارائه بازیها یافت و اینکه اگر در ملاقات گروتسک اتفاق نمیافتد؛ شاید بخش عمدهای به همین هماهنگی و هدایت بازیها برگردد. یعنی آنچه نمیشود یا مانع و سد بزرگ در رسیدن به لایههای زیرین متن دورنمات میشود همانا در نحوۀ بازیگری است. وگرنه همۀ گزینشها هم درست است و هم بازیگران کار درست تشریف دارند. اما جریان بازی درست پیش نمیرود. انگار باید نظم دوگانهای بر کلیت اجرا حاکم شود که نمیشود. نظمی که هم باید تراژدی باشد و در آن فضای گروتسک نمایان باشد و هم کمدی نمودار مضحک بودن و مسخره بودن همه لحظات باشد. داستان از این قرار هست که تاکنون اجراهای ایرانی چندان موفق به سربلندی در اجرای این شاهکار زمانۀ ما نبودهاند. تعارف که نداریم حتی شادروان سمندریان هم در هر دو اجرا با لغزشهایی همراه بوده و این در تمامی نقدهای مرتبط با دو اجرایش آمده و چه بسا در اجرای پیش از انقلابش بهتر هم عمل کرده باشد. به هر تقدیر آنجا جوانی و انرژی انگار موثرتر از پختگی دوران پیرسالیاش واقع شده باشد که این خود نمود انرژی حاکم بر فضاست و جمعی باید جنایت کنند و این انرژی هرچه افزونتر انگار بهتر!
این انرژی در اجرای پیروزفر، به نسبت به آن دو اجرای سمندریان پایینتر هست و باید که جبران شود وگرنه بخش عمدهای از کار از ریتم و مدار درست بیرون خواهد بود.
شاید پیش از ورود کلرزاخانسیان (با بازی پانتهآ پناهیها) مردم چنین تکاپویی را دارند و در میزانسنهای گروهی و حرکات موزون در نسبت یافتن به حرکت قطار چنین فرآیندی به درستی شکل گرفته اما ورود کلارا ناباورانه است. چون ما او را در سکوت و رخوت میبینیم. در حالیکه که عامل انرژی دو چندان هست برای اینکه همه چیز را در یک هجمۀ دندان شکن به سود خویش پیش ببرد. او از درون عصبانی و مشوش است چون انتقامجو و منزجر از همگان و به ویژه آلفرد است که آغازگر این روحیه و حال و هواست. مردی که روزگاری دلدادۀ این زن بوده اما در حقش به بدی تمام خیانت و به نوعی جنایت کرده است. کلارا در مسیر بدی قرار گرفته که در آن بدیها و شرارتها و انتقام جوییها پیوسته شکل گرفته است. حالا او یک میلیاردر بی رحم است؛ یک زن سنگدل و توانمند که دلش رسوایی همۀ آنهایی را میخواهد که در مقابلش قرار گرفتهاند. او قهرمانی است که ضد خودش را یکی یکی از میان برمیدارد. کلارا یکی یکی دارد ویران میکند. او قاضی حکم دهنده را پیشخدمت خود کرده که در این گماشتگیها حقارت و خرد شدن را وارد بر او سازد. کلارا هر دو مرد گواه دهنده به دروغ را اخته کرده است. او پشت سر هم شوهرهایش را عوض می کند. حالا به آلفرد رسیده؛ عامل و پایهی یک جریان ویرانگر... او آمده به شهر گولن که در فقر و بیداد بسر میبرد. او در برابر کشتن آلفرد به همه پول کلانی را میدهد که از فقر و نکبت خود را برهانند. معاملۀ عجیبی است و به ظاهر منصفانه و عادلانه است اما عدالت که این نیست!
بنابراین کلارا خشم پنهانی را به صحنه میآورد و رفته رفته خشونتی را بر فضا حاکم میکند. وگرنه نه انتقامی شکل میگیرد و نه مردم دچار آن هرج و مرج ویرانگر خواهند شد که ریشه در فقر و بیداد دارد. آدم گرسنه ایمان ندارند و تن به هر کاری میدهد چنانچه حتی عزیزان و خانوادۀ آلفرد هم دست به کار شدهاند و به دنبال هزینه کردنهای مفتکی هستند. چنانچه مادر لباس خزدار میپوشد، دختر تنیس میرود و پسر خودروی نونوار خریده است و مردم شهر هم به همین دلیل برخوردار از امکانات بهتر و خرج و برجهای روز افزونتر شدهاند. این حرکت جمعی با یک نرمش ظاهری و یک خشم درونی بسترساز آن لحظۀ غایی است که جمعی از بزرگان به همراه آن مرد غول پیکر و ورزشکار به نمایندگی از مردم شهر آلفرد را خفه میکنند.
پانتهآ پناهیها در آن نرمی و سکوت میماند و انگار نمیخواهد خیزشی را ایجاد کند. یعنی او باید عامل و بانی و باعث این خیزش رو به خشم باشد و باید که این خشونت را لحظه به لحظه به روح و روان مردم شهر تزریق کند. یعنی باید بازیاش این گونه باشد که دگرگونی را ایجاد کند. نه اینکه فقط به توان پناهیها در جلوه دادن دست و پای مصنوعی بسنده شود. این یعنی در پوسته و جلد نقش ماندن، در حالیکه او حال و هوایی دارد مشوش و ویرانگر که با انرژی بالای ورود و تحکم بسیار در ارائه خواستهاش نمود مییابد و حالا دوگانگی رفتار مردم که از سازش ظاهری با ترحم انسانی رفته رفته به سوی خشم ناشی از رفاه سوق مییابند. انگار این سکوت کلارا باید بعد از پذیرش جمعی مردم برای کشتن آلفرد جلوه کند که او دارد به خواستهاش نزدیک و نزدیکتر میشود، هرچند که هنوز هم باید در درون به نوعی دیگر در ناآرامی سپری شود.
رضا بهبودی هم از ابتدا در مسیر درست نقش قرار نگرفته است با آنکه در ظاهر امر خود آلفرد بیچاره باید باشد. او باید در ابتدا با تردید و ترس بازی کند. اگر همه خوشحالاند برای این هست که خوشبختی و نجات را در راه میبینند. آنها میدانند کلارا به شهر و مردم پول کلانی خواهد بخشید که از این روزگار سگی رها شوند. بنابراین هیچکدام در پوست نمیگنجند اما آلفرد میداند نسبت به کلارا ستم کرده و نمیداند آیا این زن ثروتمند و صاحب قدرت حالا میبخشدش یا نه؟! این همان شروعی هست که میتوانست رضا بهبودی را در مسیر درست بازی که جریان ساز و فضاساز خواهد بود قرار دهد. حالا این تردید در مواجهه با کلارا و ابراز حقیقت تلخ به هولناک شدن رفتارهایش منجر خواهد شد چون دیگر میداند کلارا به دست همین مردم انتقامش را خواهد گرفت. این ترس باید حالا با یقین در رفتارها تشدید شود و مردم در ابتدا تظاهر به همدردی و رحم میکنند و اما در پایان او پذیرنده همه چیز است. آلفرد تن به سرنوشت محتومش خواهد داد.
به هر حال باور نقش بخشی از روال بازی است اما فرآیند حسی است که نمودار جریان بازی خواهد بود. اگر کشف نقش بر عهده بازیگر هست حتما فرآیند بازی به هدایت کارگردان برمیگردد. کارگردان است که میداند بازیها باید چگونه شکل بگیرد و پیش برود. اوست که هماهنگیها را برای پیشبرد اجرا و شکل گرفتن فضا انجام میدهد و اگر چنین نیست یا نشده، مشکل از خود کارگردان هست. به هر حال کارگردان در زمان حضور در کار به عنوان بازیگر باید که یک دستیار عالی در حد کارگردان در کنارش بگذارد که متوجه این فرآیند بازیها و هماهنگی بین بازیگران برای نتیجهبخش شدن همه چیز باشد.
با آنکه سیاوش چراغی پور در نقش شهردار، و کشیش هومن کیایى و دیگر بازیگران پیر و جوان همگى از جان مایه گذاشته اند. اما انگار هنوز متوجه بیتعادلی هولناک خود نشدهاند. آنها در ابتدا از شدت فقر و بیچارگی دچار بی تعادلیاند و در شادی افراط می کنند که روزگارشان سپید خواهد شد اما در ادامه متوجه این قضیه نیستند که با فروختن آلفرد دارند چوب حراج را به روحشان میزنند که حالا بی تعادلیشان رنگ هولناکی به خود خواهد گرفت. اما خود پیروزفر در میان این بازیگران و نقشها گم و گور هست. یعنی به ظاهر امر دیده نمی شود چون پشت گریم سنگین صورتش را پنهان کرده و دیگر از آن بازیگر چشم رنگی خبری نیست و واقعا یک معلم با موها و ریشهای سفید و افشان خود را پنهان کرده و دارد تقلا می کند که اگر بشود از این فقر فرهنگی و دور از انسان پیشگیری کند اما مگر یک دست صدا دارد؟! انسان گرسنه تن به هر خواری و ذلتی میدهد که در سربلندی شکم سیری آروغش را بزند بی آنکه بداند دارد نانش را در خون رفیقاش میزند. به هر حال پارسا پیروزفر از درون نقش را یافته و دارد خودش را در جاهایی میگذارد که اصل مطلب ادا بشود. اما این همهی آن چیزی نیست که از یک کارگردان انتظار میرود چون باید بین او و همه هماهنگیهایی باشد و از همه مهمتر مسیر برخورد و مواجهه کلارا و آلفرد عینیتر و ملموستر شود.
اگر تحرکی باشد
در پایان می توان نتیجه گرفت که پارسا پیروزفر در تعادل بخشیدن به کمدی و تراژدی کم میآورد و برای جبران این قضیه نیازمند بازنگری است. یعنی متونی را کار کند که در یک گونه تئاتری باشد و اگر هم اصرار دارد که با این فرآیند نوین خود را سازگار کند، نیازمند مطالعه و درک مطلب در زبان اجرایی هست. وگرنه این دشوار هم به راحتی روزی برطرف خواهد شد اگر خواسته شود و تحرکی برای جبرانش در نظر گرفته شود.
او کارگردانیاش را بر ما اثبات کرده اما هنوز لغزشهایی دارد و این مشکل اکثر کارگردانان ماست که در جاهایی از دانستگی خود را متوقف میکنند بیآنکه بدانند عالم هنر مواجهه با بی نهایت است و نباید به اینکه هست، بسنده کرد. و...
منابع:
شایانفر، زهرا، گزارش نشست رسانهای نمایش "ملاقات بانوی سالخورده" کار حمید سمدریان، ایران تئاتر، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۶.
صفیی،کامبیز، ادبیات تطبیقی، جیرفت، پاییز 1388 شماره 11.