در حال بارگذاری ...

هشت دقیقه تو کت من نمی‌ره

این نمایش ـ کاری از گروه تئاتری و ناگهان ـ در ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۸۲ در سال قشقایی تئاترشهر در جشن اهدای جوایز کانون ملی منتقدین به کارگردانی”روزبه حسینی” و بازی”افشین هاشمی” به اجرا رسید

روزبه‌ حسینی:
این نمایشنامه یکی از چند است که به یاد بیژن مفید به قلم آمده است و روحش شاد!
آدمهای نمایش:
مردی با یک کلاه، کت و پیراهن و کراوات و پیژامه‌ای راه راه به پا.
صحنه:
خالی است، زیر نوری دایره‌ای شکل.
مرد تمام مدت دو زانو نشسته است و از جا بلند نمی‌شود، در دقیقه‌ی آخر به صورت خوابیده ـ نشسته، رو به نور کلامش را پایان می‌دهد و کلاه بر صورت می‌گذارد. در آغاز، گاه میانه‌ها ـ هنگام خواندن‌ها و شاید در پایان، ضرب شش و هشت، دو چهارم و گاه سنگین، تنها زینت نمایش ماست.
تنها می‌دانم که در آغاز مرد کلاه جلوی صورت دارد و سپس آن که می‌بینیم با خلالی دندان پاک می‌کرده است. ترجیحاً تمامی توضیحات صحنه، تغییر لحن‌ها و نوع خواندن‌ها را از متن حذف کرده، به کلام بسنده کرده‌ام، تا هر اجرایی، نگاه مستقل و آزاد خود را در کمال”هشت دقیقه” محفوظ بدارد.
مرد: داداش من! کلاه منو برداشته. ”داداشم” کلامو...
البته منظورم این کلاه نیست‌ها... بیا اینو می‌ذارم سرم نگی این بود، یا می‌خوای برش می‌دارم، می‌اندازم اون ور... اصلاً بی‌کلاه! نه!؟ می‌ذارمش این گوشه تو روشنایی که مدام جلو چشمت باشه بفهمی هشت دقیقه تو کت‌ ما نمی‌ره.
تو... آره تو، بیا اینجا ببینم، پدرسوخته!
اِ ... ببخشید شما فکر می‌کنید می‌شه تو هشت دقیقه کلاه کسی رو برداشت؟
نه، به نظر شما می‌شه یا نمی‌شه؟ بله که می‌شه، خوبش هم می‌شه. همین الساعه بنده در حضور پرفروزتون کلاه شوما و هیات منصفه رو در هشت دقیقه برمی‌دارم! هر چند که ... بله... پنجاه و هفت، هشت، نه... شصت! الساعه یه دقیقه‌اش هم رفته پی‌کارش.
آقا کلاه، در زندگی، عنصری است بسیار حیاتی، تو تابستون وقتی از گرما لَه‌لَه می‌زنی، آفتابیش! تو زمستون وقتی رفتی تو لَکِ
لبویی سر کوچه، پشمیش! وقتی کچلی سرت برق می‌زنه بره‌ش، وقتی مَچَلی تو ریش... آقا! شوما می‌گی.... داداشه کلاهِ بره مره، توری موری سرش نمی‌شه؟! من می‌گم هر گردی گردو نمی‌شه.... یعنی شوما فرق کلاه نمدی یعنی کلاهی که از پشمِ شتر مالیدن گذاشتن سرت رو، با کلاه کجِ پوست آهو رو نمی‌فهمی؟! َی بر آدمِ نفهم لعنت!
آقا شش دقیقه، فقط شش دقیقه، بیا و تماشا کن. او روزی رو که... خدا بیامرز، کلاه شاپو سرم گذاشت رو می‌خوام جلوی چشات بیارم، با توام، تو... نه تو نه! همون قبلی، آره، پدر سوخته! چشمات بسته نباشه... خوابت نبره، کفلِ رفیقتو نیشگون بگیر، چرتش بپرّه، که این صحنه بپّره دیگه پریده، چی پریده؟ نه! خودت می‌فهمی چی می‌پّره؛ خر که بلا نسبت نیستی می‌فهمی. آقا این کلاه شاپوی گشادِ تو دست من، این کلاه شاپوییِ که رو سَرَم گذاشتن، دیگه لنگش توی این شهر پیدا نمی‌شه؛ می‌گی نه؟! امتحانش کن... ها....های.... هان؟ پنج دقیقه... باشه باشه جمعش می‌کنم. آقا، این اخویِ نامردِ ما نیت داشت باباهه رو بفرسته آب خونک ما رو بی‌کلاه کنه؛ سَرِ ما که البت کچلی، مچلی، اتوبانی، بزرگراهی چیزی نداره ولی کلاه، واسه‌ی ما... واسه‌ی ... واسه‌ی مرامِ ما لازمه‌؛ غرورِ ماس، شوکتِ ماس؛ اصلاً مرد بی‌کلاه... مرد بی‌کلاه مثلِ... مثلِ عروسِ بی‌قافیه است. خودت که می‌فهمی، خر نیستی که بلا نسبت، پدر سوخته! آقا، باباهه آب خونک، داداشه جنگولک؛ ما رو بی کلاه ننه‌هه لباش پر از آه؛ در واشد دیدیم ای دلِ غافل!
قاپ عشقه رو قاپ زده یه آبم روش. نفتی روشن شد، دیدیم چک به حساب، سند باطل، یوم‌الادا، آب خونک به حساب. البت داداشه معرفتی تو فیرِ آبِ خونک و داغ رو چندان التفات نمی‌دادن... جانم؟ چهار دقیقه... بله‌ بله چشم؛ زنبوری روشن شد دیدیم اصلِ قصدش ناموسی نبوده، البت دوزاری هم نبوده... یعنی ... یعنی جَنَم ناموس بازی توش نبوده... مَخلص، دیدیم همه دردش این کلاهه پدر بیامرزه... آخه خدا بیامرز، این کلاهو سر ما گذاشت، سر داداشه که نذاشت، یعنی ... التفات داری که؟ خر نیستی که بلا نسبت. اما حکایتِ اصل این کلاه که با نمدی و بِرِه و کپّی و سیلندریش توفیر داره، مفصله... ها؟ ... نه آقا... نه جانم... اصلا و ابدا... اصرار نفرمایید... نه آقا اصرا نکن، چونه نزن... سه دقیقه عمراً کفاف نمی‌ده... نه آقا انصافت رو شکر، خر که نیستی بلا نسبت... هر کاری رسمی داره... رسومی داره... مواجبی داره... لوازمی داره لابد؛... لابد توام خر که نیستی بلا نسبت؛ نه دور از جون خر! پدرسوخته!
دِ آخه تو الاغ هم نیستی، اگه بودی حرمتِ این کلاهو مردونه نیگه می‌داشتی؛ هشت دقیقه هم شد وقت.... پدر سوخته!
آقا ما شرفیاب می‌شدیم هشتاد دقیقه طول داشت، هشتاد رقم شکلک داشت؛ مگه حالا فرق کرده؟... اِ... فرق کرده؟ بله بله... من آکسانم اشتباه بود... مگه، فاصله حالا فرق کرده! بله، همه چی فرق کرده... همه چی بهتره ... البته آقایون هم که خر نیستن بلا نسبت خودشون می‌فهمن...خودشون؟ ... بله خودشون می‌فهمن...
یه دقیقه؟ باشه اشکال نداره... اما هشت دقیقه فحشِ خوار مادره؛ البته من خودم خوار مادار ندارم‌ها.. آقایون هم که خر نیستن بلا نسبت، خودشون دستشون تو کاره... اما هشت دقیقه تو کَتِ ما نمی‌ره... یعنی تو کَتِ ما هم که بره... تو کَتِ ما نمی‌ره؛ شما هم که اول گفتی هشت دقیقه ... حالا می‌گی یه دقیقه، شما هم که اول گفتی هشت دقیقه ... حالا می‌گی یه دقیقه، اَی پدرسوخته! حالا هم که می‌گی نگو... می‌گم؛ می‌گم آقایون... خر که نیستن ... خودشون ماشاءالله هزار ماشاءالله دستشون تو کاره... نه ماشاءالله فهمیدن... خر که نیستن بلا نسبت.. (صدا در میان خنده‌ها و صدای تنبک و نور، در هم گم می‌شوند.)
نمایش به پایان رسیده است.
بهمن 1380
این نمایش ـ کاری از گروه تئاتری و ناگهان ـ در 27 اردیبهشت سال 1382 در سال قشقایی تئاترشهر در جشن اهدای جوایز کانون ملی منتقدین به کارگردانی”روزبه حسینی” و بازی”افشین هاشمی” به اجرا رسید.
هر گونه اجرا، استفاده یا برداشت از این نمایشنامه، منوط به اجازه‌ی کتبی از نویسنده است.
E: rouzbehosseini@ yahoo.co.uk