در حال بارگذاری ...
بازگشایی موقت تماشاخانه نصر پس از سالها تعطیلی:

هیچ چیز نیست غیر از یک قصه پر غصه

ایران تئاتر- علی رحیمی: سرمان را که چرخاندیم برق همه را گرفت و لاله زار؛ محله برو بیاهای عاشقانه، محفل سیاه بازی ها و نمایش های عامیانه، پاتوق ساز و آواز و کانون اصلی تئاتر و سینمای ایران در یک خیز و خفت لطیف و ماهرانه، غلام حلقه به گوش صاحب منصبان این دردانه چشم نواز شد.

«لاله زار» برای خیلی از هم نسلی های من و بعد از من یعنی بورس لوازم برقی. نه یک کلمه زیادتر و نه یک کلمه کمتر...

همان خیابان تنگ و باریکی که نیمش را موتورها و چرخ های باربری بسته اند و نیم دیگرش اسیر عابرانی محو در انبوه روشن و خاموش شدن های چشم نواز جادویی است که ساحرش –ادیسون-  مدعی بود: «هر چیزی که فروخته نمی شود، نمی خواهم اختراع کنم...»    

و همان هم شد. برق که به لاله زار آمد، گفتند آمده است تا  روشنی بخش شب های پرهیاهوی یکه خیابان پر شور و شوق تهران گردد، اما آنقدر بساطش جذاب بود که همگان متفق القول شدند «هدف» را فدای «وسیله» کنند! سرها را که چرخاندیم برق همه را گرفت... و لاله زار؛ محله برو بیاهای عاشقانه، محفل سیاه بازی ها و نمایش های عامیانه، پاتوق ساز و آواز و کانون اصلی تئاتر و سینمای ایران در یک خیز و خفت لطیف و ماهرانه، غلام حلقه به گوش صاحب منصبان این دردانه چشم نواز شد.

برق به هر مغازه ای که رسید، چراغ یک سالن خاموش شد، تا امروز، که فقط باید تیزبین بود تا از لابلای تابلوهای بزرگ و کوچک مغازه ها بتوان رگه هایی از گذشته خیلی خوب و خیلی دور را دید و ...

 

ساعت 4 بعد از ظهر 1398، لاله زار روبروی کوچه بوشهر

 

 

اجازه داده بودند تا یکسری جوان خوش ذوق، در میان هیاهوی عصر صنعت، دوهفته ای چراغ اولین محفل تئاتر مدرن ایران –تماشاخانه نصر- را روشن کنند تا اگر مخاطبی «فیلش یاد هندوستان کرده بود»، به جای جستجوی در کتاب و اینترنت و فضای مجازی، از نزدیک شاهد آنچه بود و آنچه هست، باشد.

راهم را از میدان امام خمینی به سمت لاله زار کج کردم. خیابان تا آنجا که چشم کار می کرد مملو از همه زیبایی ها بود که نعمت برق با آن بیزینس منحصر به فردش، برایمان آورده بود.

دروغ چرا، اصلا فکر نمی کردم اثری از گذشته در این خیابان یافت شود. نشانی را در آوردم و بار دیگر خواندم. اما به نظر درست بود.

محو در لوسترهای پر زرق و برق و انواع و اقسام لامپ ها و روشنایی ها راهم را ادامه دادم. جذابیتش هیپنوتیزم کرده بود. و اگر عجله برای رسیدن به محل ماموریت نبود ساعت ها برای تماشای این نوظهورهای هیجان انگیز وقت می گذاشتم. پس تصمیم گرفتم تماشای این موزه زیبارا بگذارم برای برگشت.

دقایقی با شک و تردید مسیر را پیمودم تا بالاخره یک جمعیت متفاوت بر روی یک فرش قرمز نظرم را به خودش جلب کرد. سرم را بالا گرفتم و اطرافم را به چشم خریدار نگاهی انداختم. نقش برجسته هایی محو در زیر انبوه تابلوها نمایان شد.

به مقصد رسیده بودم... اینجا اولین تماشاخانه مدرن تهران بود.

 

 

از یاد رفته ای در بر باد رفته

دقایقی همچون دیگران در انتظار ماندم تا اذن ورود صادر شد و به سمت باجه بلیط فروشی حرکت کردم.

هیچ یک از بخش های تماشاخانه دستکاری نشده بود. حتی باجه بلیط فروشی هم، همان رنگ و لعاب قدیمی را داشت با این تفاوت که دیگر خبر از بلیط های 150 ریال نبود و بلیط را به دو روش کاملا متفاوت به تماشاگران می دادند: رایگان یا 70 هزار تومانی.اختیار با خود تماشاگر بود که برای حمایت از گروه پول پرداخت کند و یا رایگان از موزه خاطرات دیدن نماید. بسان دیگران در یک صف طویل به سمت باجه حرکت کردم.

خانم میانسال داخل باجه نظرم را به خودش جلب کرد. به نظر نمی آمد از اعضای گروه باشد این شد که از فردی که مرا همراهی با من آمده بود، پرسیدم: این خانم از همکاران شماست.

 

گفت: یکی از برنامه های ما دعوت از هنروران و کارکنان این تماشاخانه بود و این خانم در سالهای 1330 تا 1340 در این تماشاخانه کار می کرده و امروز به یاد آن روزها، بلیط فروشی را به ایشان سپرده ایم.

چه ایده جالبی...

منتظر ماندم تا همه تماشاگران بلیط های خود را تهیه کنند. به سمت باجه رفتم و از او خواستم از خودش بگوید.

نامش «سعیده احمد علی خان» و شهرتش در تماشاخانه تهران قدیم «آتیش کوچولو» بود. می گفت در آن دوران  به نام آتیش کوچولو شناخته می شد.

خیلی اصرار داشت با نام دختر «عبدالرضا جازیست» معرفی گردد. می گفت خیلی از قدیمی ها مثل داریوش اسدزاده پدرش را به خوبی می شناسد.

از او پرسیدم: از چند سالگی اینجا کار می کردید؟

با هیجان گفت: من بچه خیابان اکباتان هستم. پدرم در لاله زار جاز می زند و به همین عنوان هم مشهور بود. پنج ساله بود که برای اولین بار روی سن این تماشاخانه رفتم و دایره زنگی زدم.

آن لحظات را با شعف خاصی مرور می کرد. می گفت: دو تا دایره زندگی به پاهایم بسته بودم و یکی در دست داشتم و برنامه اجرا می کردم.

سعیده احمد علی خان آنگونه که خود تعریف می کند تا اوایل دهه 40 که تئاتر در این محدوده وجود داشت سیاه بازی می کرده و با بر باد رفتن لاله زار، نام او هم از یادها رفته است.

پرسیدم: چه شد که به اینجا آمدید؟

گفت: خیلی اتفاقی از لاله زار رد می شدم که دیدم درب آن باز است. شگفت زده شده بودم. باورم نمی شد... وارد سالن که شدم دیدم می شود لحظاتی در آن قدم زد. آمدم تا لحظه لحظه خاطراتم را مرور کنم...

مشغول گپ و گفت بودیم که یکی از اعضای گروه رو به خانم احمدخان گفت: لطفا یک بلیط میهمان به ایشان بدهید زمان نداریم!

 

کلاه ایمنی به سر؛ پیش به سوی خاطره ها

از باجه بلیط فروشی که گذشتم، یک کلاه ایمنی سفید به ما دادند و  درخواست شد بر سرمان بگذاریم.

با نیش خندی پرسیدم: اینهم جزو برنامه است؟

بدون کلامی، جهت نگاهش را به سمت دیواره های سالن هدایت کرد.

زبانم بند آمد... گرچه خیلی از بخش های سالن به ویژه گچ بری های زیبایی که خیلی آن را به دهه 60 منتسب می کردند، رخ نمایی می کردند اما درد پیری بر رخساره تماشاخانه مشهود بود.

ایستادم و چشمهایم را بستم. هنوز هم می شد صداهای درهم یک گذر تاریخی را بو کشید. خنده ها، گریه ها، عاشقانه ها، انتظارها، آمدن ها، رفتن ها و ... هنوز هم لای برخی آجرهای دیواره درب ورودی قابل لمس بود...

عجب قصه هایی دارند این ساختمان های قدیمی .

 

قصه هایی از لابه لای نخاله ها

کلاه ایمنی را به سر گذاشتم و از کنار آنهایی که با دیواره های آجری عکس یادگاری می گرفتند، گذشتم و به سالن انتظار رسیدم. سالنی با گچ بری های آیینه ای بسیار زیبا که در انتهایش عنوان تئاتر نصر دیده می شد.

تلاش کرده بودند تا یکسری آثار به جا مانده از تئاتر نصر را در این مکان گرد آورند. در میان این آثار، آیین نامه تماشاخانه تهران که در 16 بند در 14 مرداد 1321 به امضا رسیده بود، تعرفه خدمتی هنرپیشگان و کارمندان تئاتر تهران، بیوگرافی تعدادی از کسانی که در این محل کار می کردند، پوستر کنسرت ها و نمایش ها، تعرفه قیمتی تماشاخانه، تصاویر باقیمانده از هنروران و چند نمایشنامه که در سالهای 20 و 30 به اجرا در آمده بود، بیشتر نظرها را به خودش جلب می کرد.

در بین تماشاگران مبهوت، تعداد اندکی هم بودند که به نظر خاطرات مرور می کردند. علی دهکردی از آن دست بود. بازیگر محبوبی که نسل ما او را با بازی ماندگارش در «از کرخه تا راین» می شناسد. هر چند او خود را فرزند تئاتر می داند.

 

محو در تماشای بقایایی بود که تیم اجرایی از لابه لای نخاله ها بیرون کشیده بودند. از او پرسیدم، اولین بار است به اینجا می آیید؟

گفت: من فرزند تئاتر هستم و جاهایی مثل تماشاخانه نصر برای ما خانه آبا و اجدادی محسوب می شود. من از اوایل دهه 60 که اینجا هنوز فعال بود با همکلاسی ها زیاد به اینجا می آمدیم و تئاترهای زیادی هم دیدم. با اینکه نوع تئاترهایی که اینجا اجرا می شد با تئاترهای ایده آل ما و آنچه در دانشگاه می خواندیم فاصله داشت اما زنده بودن اینجا برایمان با ارزش بود.

از احساسش پرسیدم؟

نگاهی غم انگیزی به اطراف کرد و گفت: واقعا هر وقت از لاله زار رد می شدم بسته بودن درهای این تماشاخانه برایم غم انگیز و تراژدی بود. در همه جای دنیا اولین سالن تئاتر واقعی کشورشان را مثل الماس نگه می دارند اما اینجا اینگونه نشد. ولی خوشحالم که بعد از سالها به فکر افتادند و قرار است ترمیم شود.

از انتظارش از مسئولان پرسیدم.

گفت: فقط زنده بماند. به هرحال اینجا از نظر معماری پیر و آسیب پذیر است و جایی نیست که بگوییم روزی می توان در آن آثار شکسپیر و مولیر اجرا کرد. حتی نمایش های خود این تماشاخانه هم امکان اجرا ندارد اما می شود مثل بقیه ابنیه تاریخی برای آینده فرهنگ و هنر نگهداری کرد. اینجا اتفاقات هنری بسیار بزرگ ملی در دهه های 20 و 30 رخ داده و جای با ارزشی است امیدوارم ترمیم شود.

در حین گپ و گفت با علی دهکردی، همگی دعوت شدیم تا به سالن اصلی برویم.

سالن اصلی چند ورودی داشت، ورودی لژ، درجه 1و درجه2. در گوشه ای از سالن انتظار هم پلکانی تعبیه شده بود که تماشاگران را به سمت بالکن هدایت می کرد.

سالن اصلی آنگونه که ما دیدیم از 26 صندلی در عرض و 6 صندلی در طول تشکیل می شد که چیزی حدود 156 صندلی برآیند می شد. هر چند با توجه به خالی بودن بخش هایی از سالن و بالکن و نیز وجود تعدادی صندلی بر روی صحنه سن، حکایت از گنجایش بیشتری می داد.

 

به تاریکی دشنام ندهیم، چراغی بیفروزیم

سکوت که در سالن حکمفرما شد، نور بر یکی از صندلی های روی سن متمرکز شد و پرویز پرستویی، رضا کیانیان، غزل شاکری، حبیب رضایی، گلاب آدینه و رضا ابر به ترتیب روایتگر  قصه لاله زار و تماشاخانه اش شدند. تا در نهایتش مخاطب را به این مهم برسانند که: «از گذشته غافل نشویم، به تاریکی دشنام ندهیم، چراغی بیفروزیم».

نکته معناداری که به نظر خیلی هم برای مخاطب امروز ما محسوس نیست که اگر بود...

پس از این روایت 20 دقیقه ای، علی شاکری شمیرانی و بیژن شافعی مهندس مشاور مرمت تماشاخانه تهران دقایقی در خصوص این برنامه توضیحاتی ارائه کردند و در نهایت سعیده احمد علی خان از خاطرات خود در این محل گفت.

فرصت را غنیمت شمردم و خودم را به علی شاکری شمیرانی مسئول این پروژه جذاب و خاطره انگیز رساندم. شاکری که دوره دیده معماری داخلی دانشگاه ساپینتزوی رم ایتالیاست، حدود 7 سال پیش با طراحی و ساخت ویلایی در دشت مشاء به عنوان اولین بنای کلاس A اروپا از نظر مصرف انرژی در ایران، خود را به جامعه معماران معرفی کرده است هرچند خیلی زود تفکرات عصر جدید را در چمدانش گذاشت و راهش را از سایرین جدا کرد.

 

 

خودش در این مورد می گوید: اگر به من بگویند برج بساز هرگز این کار را نمی کنم چون آن را خیانت به مردم شهر می دانم. برای من مرمت خانه های قدیمی اولویت بیشتری دارد چون بیشتر از آنکه کالبد و ویژگی های معماری شان جذاب باشد قصه هایشان جذاب است. به نظر من اگر مرمت از قصه شروع شود هیچ دو خانه ای در دنیا مثل هم مرمت نخواهند شد چون هر خانه ای قصه خودش را دارد.

از او در خصوص فعالیتهایش پرسیدم، گفت: اولین بار بنیاد پژمان از من خواست تا کارخانه آب جوی آرگوم را به تصویر بکشم. من قصه این کارخانه را بسان یک پیرمرد قد بلند طراحی کردم و با حالت های مختلف به مخاطبان نشان دادم که ببینند با شهرشان چه کرده اند.

بعد از آن پروژه مینو را در نوفل لوشاتو، کوچه مینو، پلاک 6 با هزینه شخصی شروع کردم. در آنجا با همکارانم حدود 4 ماه از دل عکس ها و اطلاعاتی که از انباری به دست آوردیم قصه مردم خانه ای را که هیچ اطلاعاتی از آن نداشتیم، ساختیم.

من تا آن روز هیچگونه شبکه اطلاع رسانی در فضای مجازی نداشتم و فکر نمی کردم با استقبال روبرو شویم. اما در دو هفته بیش از 2 هزار نفر برای بازدید آمدند. جالب اینکه همگی مجبور بودند مدتی در صف بایستند تا نوبت شان شود. حتی آقای مسجد جامعی و خیلی مدیران دیگر هم آمدند و این پروژه باعث شد تا در شورای شهر تهران پروژه تماشاخانه نصر مورد بررسی قرار گیرد.

گفتم: خودتان این طرح را پیشنهاد دادید؟

گفت: خیر. اعضای شورای شهر در جلسه ای از من خواستند که اینجا را ببینم و در یک ماه طرحی برای آنها بنویسم. من یکسال پیش به این مکان آمدم  اما چون احساس کردم لاله زار در حافظه تاریخی شهر جایگاه مهمی دارد طرحی دو ساله نوشتم و ارائه دادم. می خواستم قصه لاله زار و تئاتر نصر را با همه اهالی موسیقی، سینما و تئاتر آن به صحنه ببرم و تا سالیان سال ادامه داشته باشد. اما طرحم مسکوت ماند تا اینکه پیش از عید از من خواستند برنامه ای برای سال جدید اجرا کنم. با آنکه کار سخت و طاقت فرسایی بود، پذیرفتم.

گفتم: روند کاری چطور بود. اطلاعات و تصاویر را چگونه به دست آوردید؟

گفت: کار بسیار فشرده ای بود. 6 گروه کاری از صبح تا نیمه های شب کار می کردیم. تمیز کردن و آوار برداری، جستجوی اطلاعات باقیمانده در دل نخاله ها، مرمت بخش هایی که امکان حضور تماشاگران را سخت می کرد از جمله سقف سالن که در وضعیت نامناسبی بود و نیاز به مرمت و شیروانی کوبی داشت، دعوت از تعدادی از هنرمندان برای همکاری در خوانش قصه ها و ... هر کدام زمان بر و با مشکلات خاص خودشان همراه بود. با این وجود با تلاش همکاران این کار انجام شد و مورد استقبال قرار گرفت.

از شاکری در خصوص احساساتش در این امکان پرسیدم، بغض کرد. اشک گوشه چشمش جاری شد. گفت: در این بناها راحت گریه می کنم. احساس می کنم روح در آنها هست. انرژی و حال خوب مخاطبان پس از بازدید از این اماکن خاطره ساز حالم را خیلی خوب می کند. مردم با دیدن مکان های قدیمی سرگذشت و حال خود را می بینند. یاد گذشته می افتند. این قصه ها به ما نشان می دهد که چرا حالمان خوب نیست و بی شک شروعی است برای اینکه آینده را بهتر بسازیم.

 

مرمت تماشاخانه تا 1400

از علی شاکری خداحافظی کردم و از سالن اصلی خارج شدم. هنوز هم عده ای در اطراف بیژن شافعی مهندس مشاور طرح بازسازی تماشاخانه جمع بودند و از او سوال می کردند. فرصت را غنیمت شمردم و به جمع آنها رفتم.

یکی از حاضران پرسید، جناب مهندس برنامه بازسازی از کی شروع می شود؟

گفت: مطالعات از لحاظ تاریخی تمام شده و مهیای اجرا هستیم چون یکسری سونداژ باید انجام شود تا مراحل مرمت شروع شود.

یکی دیگر پرسید: یعنی تا آخر سال تمام می شود؟

گفت: من تعیین کننده نیستم. اما اگر سازمان زیباسازی همانگونه که در بخش مطالعات به کار تسریع داد، حمایت کند کار مشاور تا شهریورماه به اتمام می رسد و فکر می کنم ظرف دو سال کار مرمت تمام شود.

پرسیدم: جناب مهندس قرار است مرمت، ما را به گراند هتل در سال 1295 برساند یا به سالهای پس از آتش سوزی در سال 1340؟

گفت: این محل به گراندهتل متعلق است ولی قسمت هایی از آن در سال 1341 تغییر کرده است. مثلا سالن اصلی بزرگتر شده است. اینها را مجبوریم لحاظ کنیم. اما آنچه مسلم است ما به گراند هتل بر می گردیم و قرار است یک سالن چندمنظوره که بتوان موسیقی، تئاتر و حتی سینما روی صحنه برد طراحی شود چون از قدیم هم این سالن چند منظوره بود. فضایی نیز برای پژوهش در موضوع تئاتر نصر مدنظر است.

پرسیدم: با توجه به فرسودگی سالن، طراحی برای ایجاد موزه است یا برنامه اجرایی هم مدنظر دارید؟

گفت: اینجا قرار است در ارتباط دائمی با مردم باشد و مطمئنا برنامه اجرا خواهد شد.

 

چقدر فاصله است بین هنر و صنعت....

آنقدر لحظات یک ساعت حضور در تماشاخانه تهران برایم جذاب و شیرین بود که راه برگشت حتی قطرات تند باران هم نتوانست مرا از درگیری های ذهنی نجات دهد چه رسد به وعده تماشای زرق و برق لوسترها و ابزار آلات جدید برقی.

تازه آنجا بود که فهمیدم  چقدر فاصله است بین هنر و صنعت....




نظرات کاربران