در حال بارگذاری ...

گفت‌وگو با نغمه ثمینی نویسنده، مدرس و پژوهشگر

سماء بابایی: ۱۵ خرداد مصادف با سی‌وششمین سالروز تولد نغمه ثمینی است. او هنرمند جوانی است اما در همین جوانی آثار متعددی اعم از آثار پژوهشی نمایشنامه و فیلمنامه نوشته تا جایی که امروز به عنوان یکی از نمایشنامه‌نویسان با سابقه تئاتر ما به شمار می‌آید.

نکته جالب آن که تنها با فاصله یک هفته از سالروز تولد ثمینی، ‌آخرین اثر او با نام"خانه" به کارگردانی کیومرث مرادی در تالار قشقایی روی صحنه می‌رود.
او این روزها مانند همیشه روزهای پرکار و پرمشغله‌ای را پشت سر می‌گذارد اما با وجود تمام مشغله‌هایش همچون تدریس، پژوهش، نمایشنامه‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی زمانی را برای گفت‌وگو با سایت ایران تئاتر اختصاص داد.
اگر موافق باشید، ‌گفت‌وگو را از کارهای اخیرتان که ‌علی راضی‌ ‌آن‌ها را کارگردانی کرده،‌آغاز کنیم. به نظر می‌رسد که در این نمایشنامه‌ها،‌ شما دغدغه فرم‌گرایی بسیاری داشته و بر خلاف دیگر آثارتان به المان‌های تئاتر مدرن نزدیک شده‌اید. این اتفاق چگونه افتاد؟
‌فکر می‌کنم که به طور طبیعی هر نویسنده‌ای در یک پروسه زمانی تغییر می‌کند‌. بنابراین مسئله اینجاست که چقدر به استقبال این تغییر برود و یا این که تا چه اندازه در برابر آن مقاومت کند. من تا زمان نوشتن"شکلک" در مسیری قرار داشتم که برایم بسیار جذاب بود و از آن تجربه لذت می‌بردم‌، اما بعد از آن‌، هر نمایشنامه‌ای که می‌نوشتم‌، ‌احساس می‌کردم همچنان در سیطره‌"شکلک‌" یا‌"خواب در فنجان خالی" باقی مانده است. بنابراین از کارگردانان و ایده‌هایی که به من امکان تغییر‌ می‌داد، استقبال کردم. همکاری با "علی راضی"‌ نیز به همین صورت شکل گرفت. فضای ذهنی  او بسیار مدرن است و می توان این موضوع را  در فیلم‌های کوتاهی که ساخته، نیز مشاهده کرد. از طرفی ذهنیتش بسیار بی داستان است، در حالی که ذهنیت من به شدت داستانی است. تقابل این دو ذهن شاید در نگاه اول این تصور را ایجاد کند که این همکاری نباید شکل می‌گرفت، چون او در جهان دیگری است و من در جهان دیگری، اما ما پس از دو تجربه "‌اسب‌های اسمان خاکستر می‌بارند" و "‌انتهای آسمان کجاست؟‌" به یک نتیجه مشترک رسیدیم. در واقع ذهن مدرن او و ذهن قصه‌گوی من نمایش‌هایی را شکل داد که با کارهای قبلی من تفاوت‌های بسیاری داشت.
البته در آخرین تجربه‌هایتان با آقای ‌مرادی‌‌ نیز می‌توان دغدغه تغییر و تجربه‌های نو را مشاهده کرد.
آقای ‌مرادی از جایی به این نتیجه رسید که دلش می‌خواهد کارهایی متفاوت از تجربه‌های پیشین خود را انجام دهد و این ذهنیت را به من منتقل کرد. من هم از این موضوع استقبال کردم و دوست داشتم تا جایی که شالوده ذهنی‌ام به هم نمی‌خورد، با این تغییر همراه شوم. کار اخیر ما‌"خانه‌" یک جور عصاره همه ‌تغییراتی است که در این مدت در شکل نمایشنامه‌نویسی من رخ داده است. ضمن آنکه تمام دلمشغولی‌های من نیز در آن دیده می‌شود. بنابراین باید در جواب سوال شما بگویم که این تغییر، برای فرار از تکرار تجربه‌های قبلی بود.
وجه بارز تمامی نمایشنامه‌های شما "‌داستان"‌ و "قصه‌"‌‌ای است که در آن روایت می‌شود، در حالی که این موضوع در تئاتر فرمی کمتر مشاهده می‌شود. می‌خواهم بپرسم آیا از این پس این وجه قصه‌گویی از نمایشنامه‌های شما حذف خواهد شد.
من در اینجا باید این توضیح را بدهم که همچنان به قصه وابسته‌ام. هر ذهنی ساختاری دارد که تا حدی می توان آن را شکست و به هم ریخت. ‌هنوز دلبسته قصه هستم و همچنان فضای داستان‌ها و افسانه‌ها مرا سحر می‌کند. به همین خاطر است که در کارهای اخیرم نیز داستان وجود دارد، البته شکل روایت آن پیچیده‌تر شده است.
مثلا در‌"اسب‌های آسمان خاکستر می‌بارند" اتفاقا بین چهار تا پنج داستان روایت می‌شود، اما این روایت‌ها به شکل مدرن‌تری کنار هم چیده شده‌اند، یعنی اگر در گذشته من خود را ملزم می‌کردم که داستانی را شروع و حتما برای آن پایانی در نظر بگیرم، حالا به خودم اجازه می‌دهم که کمی فضاها را بازتر بگذارم تا مخاطب بتواند مشارکت بیشتری در کار داشته باشد. یا در‌"‌خانه‌" پنج داستان پاره پاره روایت می‌شود که این داستان‌ها در واقع دارند یک داستان کامل را تشکیل می‌دهند. بنابراین داستان‌ها همچنان هستند، چون فکر می‌کنم که فضای زندگی و فضای اجتماعی ما با داستان آمیخته است. من هنوز فکر می‌کنم زمینه اجتماعی‌مان به فضای باز تئاتر فرانسه بعد از جنگ جهانی دوم و تئاتر عبث‌گرا نرسیده است. ما هنوز مشغول تجربه کردن داستان هستیم.‌ داستان‌ها هستند اما نوع روایت، هندسه و چیدمان آن کمی متفاوت شده است.
البته تا کنون هم داستان های شما چند خطی بوده اند؟
به همین خاطر است که می‌گویم تجربه‌های جدیدم در امتداد همان تجربیات است، من هنوز آن مدل‌ها را خیلی دوست دارم،اما اکنون به شکلی دیگر نمود پیدا کرده است. یعنی اگر در گذشته تا حد ممکن اطلاعاتم را به مخاطب می‌دادم و سعی می‌کردم که مخاطب را در یک وضعیت پیچ در پیچ اما با تمامی عناصرم درگیر کنم، اینجا کمی فضاها را بازتر می‌گذارم و فکر می کنم که ملزم نیستم تمام چیزها را بگویم و یا پایان را افشا کنم.
شما از معدود نمایشنامه‌نویسانی هستید که اسطوره‌های ملی، شرقی و حتی جهانی و دغدغه‌های ملی و هویتی در آثارتان دیده می‌شود. اصرار فراوانی نیز به استفاده از اساطیر در کارهایتان دارید. چرا؟‌
برای من اسطوره‌ها هم مثل داستان‌ها هستند. نمی‌توانم به فضایی فکر کنم و این اسطوره‌ها به آن رسوخ نکنند. من زمانی بخشی از روند پژوهشی کارهایم را به اساطیر اختصاص دادم و به اندازه‌ای با آن‌ها درگیر شدم که بیرون آمدن از آن فضا برایم کار دشواری بود. از طرفی متوجه شدم که با نقد اسطوره می‌توان برای بسیاری از پدیده‌های اجتماعی که هیچ دلیلی برای آن وجود ندارد، پاسخ یافت. به نظرم بشر در یک زمان دایره‌ای، دور خود می‌چرخد و یک سری اسطوره و آیین را در شکل‌های نوینی تجربه می‌کند.
نگاه اصلی "خواب در فنجان خالی‌"‌‌همین مساله بود که البته حالا متوجه می‌شوم که به شکل ناخودآگاه در ذهن من شکل گرفته بود. من عمیقا فکر می‌کنم که زندگی‌مان را در تطابق و یا چالش با کهن الگوها معنا می‌دهیم. ‌زمانی که به این کهن الگوها تن می‌دهیم و یا وقتی از آن فرار می‌کنیم‌ با یک خاطره از گذشته می‌جنگیم و این در جامعه‌ای مثل ایران که مدرن‌ترین فضاهایش نیز درگیر بندهای سنت است، بیشتر محسوس است. ‌هر رفتاری که انجام می‌دهیم، بازنمود‌ الگویی است که در رفتارهای اجتماعی‌مان وجود داشته است. بخشی از این تفکر در نمایشنامه‌هایم به شکل‌"ناخودآگاه " رخ می‌دهد،‌چون در من نهادینه شده ‌و اصلا فکر نمی‌کنم این فضای مدرن – که البته باید در خصوص به کار بردن واژه مدرن کمی تسامح به خرج دهیم و آن را به معنای خاصی در سبک هنری نبینیم و تنها آن را نو شدن یک مدل تلقی کنیم – منافاتی با آن دارد. ‌اساطیر از قرن‌ها قبل از میلاد حیاتشان را ادامه دادند و هر وقت که سبکی نو شده، ‌آن‌ها هم نو شدند. خصیصه اساطیر این است که با ما پیش می‌آیند و مدام خود را به روز می‌کنند.
و بر ما غلبه دارند؟
به نظر من این طور است.
با همین تفکر است که بسیاری از شخصیت‌های نمایشنامه‌های شما اسیر یک جبر تاریخی هستند و در بسیاری مواقع گریزی از آن ندارند؟‌
حتما بخشی از ‌آن به همین موضوع بر‌می‌گردد. در برخی از نمایشنامه‌هایم انگار تصویر این اسارت در حالت‌های تکرار شونده است و برخی دیگر جدال با این‌هاست. برخی مثل "نرگس "‌شکلک  و یا  شاعر "مرگ و شاعر" پیروز می‌شوند،‌ برخی مثل "ماه لیلی کاشف میرزایی" و "فرامرز کاشف میرزایی" در خواب در فنجان خالی زیر سلطه این تکرار نابود می‌شوند. این یک جبر است و ما تا زمانی که این جبر را نشناسیم و تا آن را نشکنیم،‌ مسیر‌مان از یک مسیر دایره‌ای به یک مسیر خطی تبدیل نمی‌شود. بیان بهتر این است که هر تصمیمی برای پیشرفت با شناخت دقیق الگوهایی اتفاق می‌افتد که سیطره آنان بر ما انکار ناپذیر است.
این فضا و نگرش دست شما را باز می‌گذارد که از عناصر تئاتر سنتی بهره ببرید، مثل اتفاقی که مثلا در‌"رویای نیمه شب پاییز "‌ رخ داد. این اتفاق در سایر آثارتان نیز رخ خواهد داد؟
نمی توانم انکار کنم که دغدغه اول من در نمایشنامه‌نویسی‌"فرم‌" ‌است و تمام تلاشم را برای پیدا کردن یک فرم تازه در روایت به کار می‌برم، چون اگر کسی معتقد است که ما در بند تکرار الگوهاییم، به این اصل هم معتقد است که تمام داستان‌ها گفته شده است. چیزی که داستان را از تکرار می‌رهاند، فرم گفتن آن است. از همان نخستین نمایشنامه‌هایی که در سال 76 از من چاپ شد مثل‌"خاله اودیسه" یا‌"تلخ بازی قمر در عقرب"،‌دغدغه فرم و همچنین بازی با شکل‌های نمایش ایرانی در کارهایم دیده می‌شود. همیشه برای من جالب بوده‌ که چقدر نمایش‌های ایرانی قابلیت‌های نامکشوفی دارند،‌ اما ما معمولا به آن‌ها درست نگاه نمی‌کنیم،‌ یعنی یا آن‌ها را‌ عینا به روی صحنه می‌آوریم یا اصلا توجهی به آن‌ها نداریم و کمتر به این فکر می‌کنیم که تکه‌هایی از آن را جدا کرده و به شکل نویی از آن استفاده کنیم. من در برخی نمایشنامه‌هایم از تعزیه،‌ معرکه‌گیری و نقالی بهره بردم که برایم تجربه‌های جالبی بود. اما در نمایشنامه‌های جدیدم چندان شبیه فرم‌های نمایش ایرانی نیست. من الزامی به اینکه همواره باید این کار را انجام بدهم،‌ در خودم نمی‌بینم. به بیان بهتر خیلی این مسئولیت را احساس نمی کنم،‌ چون معتقدم هر زمان که وقتش بشود،‌این فرم‌ها خودشان می‌آیند و من آنان را در نمایشنامه‌هایم لحاظ خواهم کرد.
قبول دارید که نمایشنامه‌های شما از آغاز تا‌کنون دوره‌های مختلفی را از سر گذرانده ‌و حالا هم که به این شکل رسیده اید؟‌
شاید برای اینکه خیلی آدم عجول و نا آرامی هستم. مدام دلم می‌خواهد یک کار را تمام کنم و تجربه ای را از سر بگذرانم و به دنبال کار دیگری بروم.
چیز دیگری که می‌خواستم اشاره کنم، بازی ذهنی مخاطب و درگیر کردن آن با نمایش است. این اتفاق چقدر آگاهانه رخ می‌دهد؟‌
خیلی خوشحال می‌شوم اگر این اتفاق افتاده باشد. چون این طبعا خواسته هر نویسنده‌ای است که بتواند مخاطب را درگیر قصه‌اش کند. فکر می‌کنم دو راه کلان برای درگیر کردن مخاطب با داستان وجود دارد. یا اینکه بخشی از داستان را به او بگوییم یا اینکه به اندازه‌ای او را قصه باران کنیم که مجبور شود قصه‌ها را مانند پازل کنار هم بچیند. من معمولا راه دوم را انتخاب کرده‌ام. یعنی هیچ وقت نمایشنامه‌هایم را با یک قصه شروع نمی‌کنم و تا زمانی که تعداد قصه‌هایم به چهار – پنج عدد نرسد،‌ فکر می‌کنم که هنوز وقت شروع نوشتن نیست. انگار وقتی یک قصه دارم،‌ دستم خالی است. باید اجازه دهم که داستان‌هایم زیاد و پر بار شوند و آن وقت شروع به نوشتن می‌کنم. برای همین است که تعداد داستان‌های نمایشنامه‌ای مثل‌"‌رویای نیمه شب پاییز" آنقدر زیاد می‌شود که سر و سامان دادن به آن و پایان بندی‌اش سخت می‌شود. چون چند رشته داستانی را شروع کرده‌ام  و باید آنها را در یک جا متصل کنم. داستان باران کردن مخاطب‌ و درگیر کردن او با شکل‌هایی از روایت که ناگزیر می‌شود، ذهنش را به کار بیاندازد تا ترتیب زمانی‌اش را پیدا کند، تماشاگر را با اثر درگیر خواهد کرد. این درگیری ‌به خاطر این نیست که چیزی به او نمی‌دهی،‌ بلکه تنها به این علت است که متریال بسیاری به او می‌دهی.
به استثنای چند نمایشنامه‌تان،‌ اکثر آن‌ها از ‌فرم‌های کلاسیک نمایشنامه بهره برده‌اند‌. در عین حال گاهی پیوند عمیقی با ادبیات در آن‌ها حس می‌شود. مثل‌ رئالیسم جادویی که در تعدادی از کارهایتان دیده می‌شود.
من مثل خیلی‌های دیگر نوشتن را با داستان نویسی شروع کردم، اما وقتی در پروسه نمایشنامه‌نویسی افتادم این بخش کمرنگ شد، با این حال دغدغه داستان‌گویی همچنان در من وجود دارد. تردید ندارم که نمایشنامه‌های من با‌"ادبیات‌" مرتبط است،‌اصلا گمان می‌کنم که که ادبیات مثل مادر است. من در هر کاری که نوشتم، آن اثر یک مادر داشته و به اندازه‌ای این مساله برایم روشن بوده که می‌‌توانم از آن اسم ببرم. نمی‌توانم منکر این شوم که‌"هایکوها"‌ مادر "معبد افسون سوخته‌"‌ بودند یا‌"نسخ تعزیه‌" مادر‌"رویای نیمه شب پاییز "‌ بودند. نمی‌دانم منکر تاثیر "عهد عتیق"‌ در " رازها و دروغ ها "‌و یا منکر تاثیر‌"چنین گفت زرتشت‌" در‌"مرگ و شاعر"‌ شوم. همه متن هایم یک مادر ادبیاتی داشتند. دو چیز است که اگر آن را از نوشتن تفکیک کنم، ‌فلج خواهم شد. یکی موسیقی است و دیگری ادبیات. حتما باید این دو را داشته باشم تا بتوانم به سمت نوشتن متن حرکت کنم. بنابراین چون با ادبیات شروع می‌کنم، کارم ‌وجه ادبیاتی پیدا می‌کند. البته این می‌تواند یک وجه خوب و بد داشته باشد. اگر نمایشنامه به طول و تفصیل ادبیات بیفتد،‌ اتفاق بدی است که امیدوارم بتوانم از آن فرار کنم. اما آنجا که شگردهای داستان‌گویی را انتخاب می‌کنید که با ادبیات تنه می‌زند، اتفاق خوبی است که می‌تواند در یک نمایشنامه رخ دهد.
شما از معدود نمایشنامه‌نویسان فعال زن هستید،‌ اما این زن بودن مسلط بر نمایشنامه‌هایتان نیست. بر خلاف داستان‌های نویسندگان زن  که این روزها خیلی زنانه شده اند و سرشار از دغدغه ها،‌ مشکلات و حتی عشق‌های زنانه است. 
سال‌ها قبل در یک جلسه نقد و بررسی، ‌منتقدی به من گفت که برایتان آرزو می‌کنم که در میان نمایشنامه‌نویسان زن به جایگاه خوبی برسید. این حرف خیلی به من برخورد، چون فکر کردم که بیشتر تخریب است تا تشویق. چون نشان می‌دهد که ما به یک نظام دو قطبی معتقدیم که در آن ذهن زنان، قدرت ذهن مردان را ندارد. در فعالیت‌های بدنی شاید این قابل قبول باشد، اما ذهن که این طور نیست. بنابراین نمی‌خواستم در این تقسیم‌بندی قرار بگیرم و ‌تا مدتی آگاهانه سعی می‌کردم که اشارات سانتی مانتالیستی را که بوی زنانگی می‌دهد و می‌تواند مرا در زمره نمایشنامه‌نویسان زن دسته‌بندی کند، بیرون بگذارم. بعد از مدتی جهان‌بینی‌ام این طور شد. فکر می کردم که به جای زن یا مرد باید از واژه انسان بهره برد. شاید ابتدا خودآگاه بود، اما الان این طور نیست. حتی در نمایشنامه‌"خانه‌" فکر کردم که شخصیت اصلی و محبوبم‌"زن‌" باشد، اما بعد فکر کردم که جنسیت آن چه تفاوتی دارد؟
ارتباط گسترده‌ای که در کلاس‌های آموزشی‌تان با جوانان دارید، تا چه اندازه در نگاه شما به نمایشنامه‌نویسی موثر است؟
هم مفید است و هم مضر. مفید است چون گاهی ایده‌های جالبی از آن‌ها می‌گیرم. در کار قبلی یکی از بچه‌ها با همان صراحتی که در این نسل دیده می‌شود، ‌از من پرسید‌:«"رویای نیمه شب پاییز"‌چه نسبتی با جهان امروز ما دارد؟ انگار یادتان رفته‌ که کجا زندگی می کنید.» البته به نظر من این نمایشنامه نسبت‌های خیلی روشنی با جهان معاصر دارد، اما زمانی که او این سوال را مطرح کرد، ‌متوجه شدم که آنچه می‌خواستم لااقل به این یک نفر منتقل نکرده‌ام. نمی‌خواهم بگویم که این تنها انگیزه نوشتن نمایشنامه‌"خانه" ‌بود که معاصر‌تر است، اما حتما یکی از انگیزه‌های آشکار و پنهان آن بود. گاهی ‌ا ایده‌های خوبی از آنان می‌گیرم و ایده‌هایی که سر کلاس‌ها مطرح می‌کنم، نوعی بازخوانی برای خودم نیز به حساب می‌آید. تمام این‌ها اتفاقات خوبی است که در این زمینه رخ می‌دهد. ‌اما قسمت بد ماجرا اینجاست که اگر شما بخواهید یک معلم نمایشنامه‌نویسی باشید،‌ باید خودتان را راحت بگذارید تا ایده باران‌تان کنند. شما در نقش یک آدم مورد اطمینان‌ هستید که همه می‌خواهند درباره ایده‌هایشان با شما صحبت می‌کنند و بعد یکباره متوجه می‌شوید که در یک ترم سه ماهه دارید بر روی 20 نمایشنامه که برای دیگران است، کار می‌کنید. این باعث می‌شود که ذهنتان خسته شود. گاهی نمی‌توانید ایده‌های خودتان را ‌از ایده‌های دیگران تفکیک کنید و همیشه دچار این وسواس می‌شوید که شاید دارم از ایده‌های دیگران استفاده می‌کنم!
با برخوردهای نزدیکی که با جوانان دارید،‌ امیدی به آینده نمایشنامه‌نویسی در ایران دارید؟‌
امیدوارم و چاره‌ای جز این نیست. ضمن این که نباید پنهان کرد من و هم نسلان من در شرایطی قرار گرفتیم که به ما اعتماد شد و درهای تئاتر‌شهر را ‌روی ما باز کردند. ما حتی این فرصت را یافتیم که در جشنواره تئاتر فجر نیز خودمان را مطرح کنیم. تا این شرایط برایمان ما فراهم نمی‌شد ‌امکان پیشرفت نداشتیم. تا زمانی که کار یک نمایشنامه‌نویس اجرا نشود، به محاسن و ضعف‌های کار خود پی نمی‌برد. "اجرا"‌ی کار سبب شد تا من فکر کنم که پایان خوبی برای‌"رویای نیمه شب پاییز‌" ننوشته‌ام. اگر شرایط برای گسترش تئاتر فراهم شود به نیروهای جوان امکان دیده شدن داده می‌شود. زمانی که این اتفاق رخ دهد، آنکه ماندگار است می‌ماند و آنکه نیست، خود به خود حذف می‌شود. از طرفی نمایشنامه‌نویسان جوان ما خیلی پر شور وسط می‌آیند و به همان سرعت هم دلزده می‌شوند. بار دوم که متنشان در جشنواره‌ای رد می‌شود، فکر می‌کنند که دیگر نباید به فعالیت‌شان ادامه دهند، در حالی که در دوران ما اصلا این طور نبود. من از سال 72 به جشنواره تئاتر فجر متن می‌دادم و 6 سال متن‌هایم به شکل مدام رد می‌شد و با خودم فکر می‌کردم که این موضوع طبیعی است. گاهی نیز نمایشنامه‌نویسان جوان ما پشت کار کمی دارند. مثلاً یکی از آنان اولین بار نمایشنامه‌ای را نوشت‌‌ و فکر می‌کند که بهترین نمایشنامه جهان را نوشته و اگر کسی متوجه‌ نشود، مشکل از اوست. در حالی که همه ما می‌دانیم که نمایشنامه به مرور شکل می‌گیرد. هنوز که هنوز است برخی نمایشنامه‌نویسان حرفه‌ای، با جدیت و برای بارهای متوالی یک نمایشنامه را می‌نویسند و زمان اجرا برایشان شبیه کابوس است. اگر این مشکلات حل شود، می‌توان به آینده امیدوار بود. نسل جوان نمایشنامه‌نویسی باید بداند که نوشتن سخت‌ترین پروسه تئاتر است. البته من در مورد طرح پرفورمنس حرف نمی‌زنم، بلکه در مورد نمایشنامه ماندگار حرف می‌زنم.
اگر درهای تئاتر‌شهر به روی شما باز بود، به خاطر این بود که در آن زمان نیرویی در تئاتر نبود.یعنی حرفه‌ای‌ها یا امکان فعالیت نداشتند و یا نمی‌خواستند که نمایشی اجرا کنند. اما چطور با ‌امکانات موجود می‌توان انتظار داشت که همین سالن‌های محدود را در اختیار جوانان بگذاریم تا آزمون و خطاهایشان را انجام دهند؟
حرف شما کاملا درست است. ما زمانی وارد کار تئاتر شدیم که چیزی بین نسل قبلی و نسل جدید نبود. اما شرایط در حال حاضر متفاوت است. نسل امروز ما هنوز جوان است و دلش می‌خواهد‌ فعالیت کند، ضمن اینکه هنوز بسیاری از ما در حال تجربه کردن هستیم. در این شرایط است که به نظر می رسد که تئاتر ما هیچ راهی به جز توسعه ندارد. سالن‌های تئاتر باید ساخته شده و از ظرفیت سالن‌های موجود استفاده شود، ضمن اینکه باید سالن‌هایی نیز به کارهای دانشجویان اختصاص پیدا کند. در ‌جشنواره‌های دانشجویی آثار زیادی اجرا می‌شود که بعد از پایان جشنواره هیچ خبری از آن‌ها نمی‌شود. این فضا حتی برای حرفه‌ای‌ها نیز مشکلاتی را به وجود آورده‌، چرا که کار کردن هر نفر به معنای کار نکردن دیگری است. هر کس که می‌خواهد سرش را بیاورد بالا، باید قبل از آن سر فرد دیگری را زیر آب کرده باشد و این وحشتناک است. چاره‌ای جز توسعه تئاتر نیست. و‌گرنه با یک سری جوان سرخورده و یک فضای خشن غیر قابل تحمل روبه‌رو می‌شویم.
که این موضوع در مضمون آثار هم تاثیر می گذارد.
کاملا. این وضعیت خیلی خطرناک است. مشکلات ممکن است تبدیل به عقده و نفرت شود و در نتیجه تئاتر نیروهای بالقوه خود را از دست داده و نیروهای بالفعلش نیز در یک فضای ناسالم به فعالیت خود ادامه می‌دهند. سالن همیشه مشتری خاص خودش را دارد و تو باید زیر‌آب کسی را بزنی تا بتوانی آن سالن را در اختیار بگیری. از طرفی رابطه میان سفارش دهنده و سفارش گیرنده در اینجا درست نیست. ما اینجا برای کار کردن باید التماس کنیم، در حالی که در تمام دنیا جریان کاملا برعکس است. این شرایط در ذات خود غلط است و تحقیر آمیز. ضمن اینکه این شرایط ربطی به این دوران یا دوران‌های قبلی ندارد. شرایطی است که تئاتر ایران در تمام این دهه‌ها با آن مواجه بوده است.
مجموع این شرایط است که باعث شده مدتی در حوزه سینما فعال‌تر شوید؟
من نوشتن را با نقد سینما در مجله فیلم آغاز کردم. همیشه سینما دغدغه‌ام بوده‌ و وقتی خانم‌"بنی‌اعتماد" نگارش‌"خون بازی‌" را به من پیشنهاد کرد، با خودم فکر کردم چرا که نه؟ اما باید اعتراف کنم که اگر چه نوشتن در برخی کارها مثل همین‌"خون بازی‌" لذت بسیار زیادی برایم به همراه داشت، اما من هنوز کشف نکرده‌ام که چطور می‌شود از نوشتن یک فیلمنامه هم مانند نمایشنامه لذت برد. در فیلمنامه ذهن‌های دیگر در ذهن تو قدم می‌زنند و گاهی شما را به بازنویسی‌هایی دعوت می‌کنند، بی‌آنکه این بازنویسی ‌در جهت بهبود کار باشد،‌ بلکه تنها در جهت تطبیق کار با شرایط است و به همین خاطر است که گاهی این حس به آدم دست می‌دهد که تنها نشسته است و دارد یک سری فرامین را اجرا می‌کند. یعنی در فیلمنامه موقعیت مستقلت را به عنوان یک نویسنده از دست می‌دهی. البته این به معنای عدم انعطاف من روی بازنویسی نیست. من گاهی نمایشنامه‌هایم را تا هشت بار به شکل اساسی بازنویسی می‌کنم، اما می دانم که این بازنویسی در جهت ذهن من است و به فضای متن کمک می‌کند. اما در فیلمنامه این طور نیست، همیشه باید متن را با محدودیت‌ها نوشت. اگر چه همواره دنبال شرایط ایده‌آلی هستم که فیلمنامه‌ای بنویسم که به جوهره متن نزدیک‌تر باشم. من ‌فیلمنامه‌ای را با خانم "زندی‌" نوشتم با نام "یکشنبه‌ای که گذشت‌"‌ که تمام شده‌ و فیلمنامه‌ای را با‌"محمد رضایی راد" مشغول نوشتن هستیم، اما اطمینان دارم کسی حاضر به سرمایه گذاری این متن‌ها نخواهد بود. 
این حجم ترجمه‌ها و تحقیقاتی که انجام می‌دهید، مانعی برای فعالیت مستمرتان در نمایشنامه‌نویسی نیست؟‌
قبول دارم که این کارها وقت زیادی از من می‌گیرد. مثلا برای نوشتن‌"تماشاخانه اساطیر" دو سال زمان صرف کردم، اما ناراضی نیستم، چون فکر می‌کنم که این فعالیت‌ها نیز برای تئاتر لازم است. از طرفی این شکلی از استراحت ذهنی برای من است که نتیجه‌ای هم به دنبال دارد.
نمایشنامه‌های شما توسط کارگردانان متعددی اجرا شده ‌،‌اما به نظر می‌رسد که دغدغه اصلی‌تان همچنان گروه خودتان است..
خیلی با این گروه به من خوش می‌گذرد، چون به هماهنگی خوبی رسیدیم. خوب با هم حرف می‌زنیم و به نتیجه می‌رسیم.‌ با این مجموعه احساس امنیت می‌کنم.
یعنی ایده‌هایتان را همان طور که هست اجرا می‌کنند‌؟
حتی گاهی آنان را بهتر از من هم اجرا می‌کنند. اجرای‌"شکلک‌" از متن جلوتر است. یا متن‌"مرگ و شاعر‌" احتیاج به چند بازنویسی دیگر داشت، اما اجرا متن را پیش برد. فکر می‌کنم که با این گروه ایده‌هایم هدر نمی‌رود. البته همچنان مشتاق به کارکردن با گروه‌های دیگر به خصوص جوانان هستم. البته آدم خیلی نمی‌تواند راجع به آینده صحبت کند، باید آینده خودش با اتفاقاتش پیش بیاید.