نگاهی به نمایش ”قاتل بیرحم هسه کارلسون” نوشته ”هنینگ مانکل” و کارگردانی ”مسعود رایگان”
شخصیتپردازی که هنینگ مانکل نویسنده نمایشنامه مد نظر داشته کاملاً بر پایه آن چیزی است که علم روانشناسی در اوایل قرن بیستم پیشنهاد داد. البته طبیعی به نظر میرسد که نویسنده در همان بخش متوقف نشده و قصد دارد دلایل بروز ریشههای شر را در وجود هسه مورد بازخوانی قرار دهد.
رامتین شهبازی: نمایش "قاتل بی‌رحم هسه کارلسون"در همان ابتدا شیوه خوانش خود را به مخاطب پیشنهاد می‌دهد. نمایشنامه و اجرا بر پایه آموزه‌های روانکاوی بنا شده و شخصیت اصلی، هسه، در طول نمایش می‌کوشد با اقراری روانکاوانه داستان زندگی خود را برای مخاطب اثر و افرادی که به ظاهر از او بازجویی می‌کنند، بیان نماید.
اگرچه هسه برای رواندرمانی سراغ یک روانکاو نرفته، اما اتفاقی که برای او روی صندلی بازجویی رخ میدهد، چیزی شبیه روان درمانی است. با این تفاوت که شخصیت مقابل یعنی بازجو، هیچ کمکی در شکلگیری روایت به او نمیکند و گاهی با یادآوری برخی لحظات موجب آزار او میشود که در جای خود به این نکته خواهیم پرداخت. علم روایت درمانی از دهه 1990 به شکل نظریه مطرح شد و شکل گرفت. در این شکل روانکاو از بیمار میخواهد که داستان زندگی خود را به شکل کامل برای او بیان کرده و در ادامه روانکاو با ترفندهایی به درمان بیمار میپردازد.
در نمایش "قاتل بی رحم هسه کارلسون" نیز تا حدودی با همین رویه رو به رو هستیم، در حالیکه طرف دوم یعنی شخصیت پرسشگر این کار را نه برای همدلی عاطفی که برای ایجاد فشار برای یادآوری انجام میدهد، زیرا به هر حال هسه از نظر او میتواند یک مجرم و جنایتکار تلقی شود.
شخصیتپردازی که هنینگ مانکل نویسنده نمایشنامه مد نظر داشته کاملاً بر پایه آن چیزی است که علم روانشناسی در اوایل قرن بیستم پیشنهاد داد. البته طبیعی به نظر میرسد که نویسنده در همان بخش متوقف نشده و قصد دارد دلایل بروز ریشههای شر را در وجود هسه مورد بازخوانی قرار دهد. بد نیست در ابتدا جایگاه شخصیتها را مرور کنیم. ما با نوجوانی به نام هسه رو به رو هستیم که اوقات تنهایی خود را روی یک پل میگذراند. او در جهانی زندگی میکند که دچار عدم تعادل است و آویزان بودن او از پل میتواند نمادی از همین مسئله باشد. از سوی دیگر این تعادل در خانواده هسه نیز وجود ندارد. مادر او خدمتکاری الکلی و پدرش نیز فردی منزوی است که ما در طول نمایش هیچگاه او را نمیبینیم. آنچه از پدر تصویر میشود، تصاویری مجازی است که بر پرده کنار صحنه نقش میبندد و از همین طریق مسعود رایگان در جایگاه کارگردان بر حضور مجازی این شخصیت در زندگی هسه تأکید میکند.
مادر هیچگاه برای هسه حضوری خوشآیند ندارد. یعنی هسه او را به عنوان یک مادر دوست ندارد. بنابراین زندگی برای هسه در خانه تکراری و کسالتآور است. در آغاز هر صحنه که او با مادرش در خانه تنهاست، شروع صحنهها به گونهایست که هسه از دیرک میان خانه با صدایی یکسان به پایین سر میخورد و سراغ مادر میآید. بنابراین این عدم تعادل در منزل، هسه را به بیرون خانه سوق داده و همان بیتعادلی را در منزل نیز برای او سبب میشود. شاید به همین دلیل باشد، زمانی که نام نمایش را میبینیم عنوان قاتل بیرحم نه تنها به خود هسه که به کل خانواده او اطلاق میشود: "قاتل بیرحم هسه کارلسون".
اینجاست که مانکل در جایگاه نویسنده، داستان را درونی کرده و شخصیتی خیالی به نام اسوالان را وارد نمایشنامه میکند. وجود هر انسان براساس آموزههای روانشناسی از سه بعد مجزا تشکیل شده است: نهاد (Id)، خود (Ego) و فراخود (Super ego). در این اثر اسوالان در جایگاه نهاد برای هسه ظاهر میشود. نهاد سرشار از امیال فروخوردهای است که در ناخودآگاه انسان جای دارد و او را به سمت انجام اعمالی سوق میدهد که شاید چندان مورد پذیرش جامعه و حتی عقل خود انسان نیست. بنابراین این نهاد شرور که ذات خود را از زندگی بد بنیاد خانواده هسه وام میگیرد، سبب ساز دردسرهایی برای او میشود. هسه/اسوالان در جاده زیر پل برای زن اسب فروش آزار و اذیتهایی تدارک میبیند. این زن به نوعی روی دیگر وجود مادر هسه است. رایگان نیز برای این مسئله از یک بازیگر (رویا تیموریان) برای ایفای نقش دو زن استفاده میکند. زنی که هسه و نهاد [:sotitr1:]شرورش از او متنفر هستند و چون هسه نمیتواند در خانواده به مادر آسیب بزند از این طریق جبران میکند و در نهایت هم برای بستن دهان همین زن، پولهای مادرش را میدزدد تا مادر دوباره آزار ببیند.
اما هم زمان با وقوع این جریانات هسه را در هیات بزرگسالی میبینیم. او تنها گذشته را برای خود یادآوری نکرده و سعی میکند در برخی لحظات خود نیز به همان فضا وارد شده و اعمال دوران کودکیاش را در قالب دیالوگ با بازجویان و یا حتی کمی انتزاعیتر، در قالب گفتوگو با شخصیت دوران کودکیاش به تفسیر بنشیند. حالا تمام نهادی که آن دوران در ضمیر ناهشیار هسه مشغول عمل بوده به بخشی از خودآگاهی هسه راه یافته است. بنابراین بزرگسالی هسه در جایگاه یک خود، برای او عمل میکند. کار خود این است که از بروز اعمال نهاد جلوگیری کند و باید با قدرت تعقلی که دارد در مقابل تظاهر بیرونی نهاد ایستادگی کرده و به آن اجازه بروز ندهد. اینجاست که نویسنده بخشی دیگر از نگاه خود ویژهاش را به درون اثر تسری میدهد. این خود یا Ego در زمان بزرگسالی هسه وارد عمل میشود. دورانی که او از زمان جنایت بسیار فاصله گرفته است. بنابراین عمل در دوران ماضی رخ داده و از همین روست که هسه روانکاوی نمیشود، بلکه مورد محاکمه قرار میگیرد. نویسنده نمایش "قاتل بی رحم هسه کارلسون" معتقد است که Ego در زمان مناسب عمل نمیکند و از همین رو ممکن است این مرتبه وجودی انسان زمانی دست به کار شود که بسیار دیر شده باشد. این نگاه در مرتبه دیگر که باید به جایگاه فراخود برسیم دردناکتر است. فراخود که در اینجا پلیسهایی هستند که به محاکمه هسه برخاستهاند نیز شکلی ماکتگونه و عروسکی دارند. گویا به هیچ وجه وجود خارجی ندارند. وظیفه فراخود این است که کمی فراتر از خود عمل کرده و جلوی بروز اعمال نهادهای شرور را در جامعهای گستردهتر از وجود انسان بگیرد. از سوی دیگر دردناکتر از منظر مانکل اینکه فراخود همان نهاد است. زمانیکه مرد پلیس نقاب از چهره بر میدارد، او را همان شخصیتی مییابیم که در کودکی هسه، اسوالان بوده است. همان نهاد امروز در جایگاه فراخود واقع شده که این نکته و خوانش نویسنده بسیار دردناک به نظر میرسد. گویا امیدی به نجات نیست و آدمها در یک جبر تقدیری به اعمال خود ادامه میدهند. یعنی هسه که خانواده نامتعادلی داشته هیچگاه در زندگی خود نیز نمیتواند به تعادل برسد. او دختری جوان را میآزارد که دماغ ندارد. یا پیرزنی را به قتل میرساند که آدم سادهلوحی است. این دو زن نیز از نگاه اجرایی کارگردان با بازیگرانی ثابت روی صحنه میروند که گویا دو روی یک سکهاند. این موجودات آسیبپذیر به عنوان نماد نیکی در جامعه سیاه نهاد هسه واقع شدهاند. در مقابل نیکی آنهاست که شر وجودی هسه بازنمایی میشود. آنها هر یک در دنیای شخصی خود نشئه هستند و هسه با شرارت این نشئهگی را از میان میبرد و پیرزن را به قتل میرساند.
نمایشنامه از این منظر در تبیین نگاه خود تا حدودی موفق است. اما میتوانست به موفقیت بیشتری نیز دست یابد اگر؛ صحنهها کمی کوتاهتر میشد. اگرچه ریتم تند بازی بازیگران به پویایی صحنه کمک میکند، اما در عمل خود صحنهها از منظر ساختار نقشه داستانی، اندکی طولانی به نظر میرسند. کارگردان نیز میتوانست در صحنهای کوچکتر تصویرسازی خود را به سامان رساند. صحنه گسترده رایگان فضای خالی زیادی دارد که چندان مورد استفاده در چینش میزانسنها واقع نمیشود.
آنچه در انتها جالب به نظر میرسد این است که هنینگ مانکل در قالب یک داستان برداشت شخصی خود را از نظریهای متداول در روانشناسی ارائه میدهد. رایگان نیز از این منظر انتخابی جالب توجه انجام داده است که در کل حرکتی متمایز از فضای تئاتری جلوه میکند.