در حال بارگذاری ...

متن کامل نمایشنامه ”زمان سکوت برای زندگان” نوشته ”محمد چرمشیر”

این نمایشنامه‌ در بهمن ماه سال ۱۳۷۴ همزمان با ماه مبارک رمضان در تالار چهارسوی مجموعه تئاترشهر به کارگردانی”سیروس کهوری‌نژاد” روی صحنه رفت. در این نمایش”سعید داخ” در نقش پدر، ”نسیم مفیدی” سرخ‌پوش، ”عباس غفاری” اشعث، ”فرهاد بشارتی” اسب، ”مریم معینی” در نقش مرجان و ”خسرو محمودی” در نقش ابن‌ملجم ایفای نقش کردند. این نمایشنامه با کسب اجازه از نویسنده آن بر روی این سایت قرار گرفته و هرگونه برداشت و اجرای صحنه‌ای از این نمایش منوط به کسب اجازه از نویسنده آن است.

زمان سکوت برای زندگان


در دل شبهای تار
نام ترا بر زبان می‌آورم
هنگامی که ستاره‌ها می‌آیند
از آب ماه بنوشند

”فدریکو گارسیالورکا”
محمد چرم‌شیر:
صدای شیهه اسبی در تاریکی. کور سوی نوری که در عمق روشن می‌شود و پیش می‌آید. مرد سرخ پوش سوار بر اسبی آیینه پوش، در حالی که فانوسی در دست دارد، نزدیک می‌شود. مرد سرخ پوش فانوس را بر زمین می‌نهد. فرمانی مهر شده را در کنار فانوس می‌گذارد.
سرخ پوش :امروز که من این حکایت آغاز می‌کنم در نوزدهمین روز از رمضان‌المبارک، از این قوم که من سخن خواهم راند هیچ تن زنده نباشند، که من این قوم به جادوی خویش از جهان زاید بکردم در روز نوزدهم رمضان‌المبارک. من، مردی که باید می‌یافتم آن کس که فرمان نوزدهم رمضان‌المبارک به جای آورد.
«دست می‌برد و مهر فرمان می‌گشاید.»
سرخ پوش:فرمان. بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم و شیطان‌الرجیم. این فرمان بدان مرد است که روی پوشیده دارد. او به روز نوزدهم رمضان‌المبارک از سنه چهل هجرت نبوی به کوفه باید شود. و از کس باک ندارد، و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن باز دارد گردن زند. چون به کوفه رسید یک سر تا مسجد جامع شهر رود. به حیاط مسجد فرو آید. و سوی هیچ تن ننگرد. از حیاط که حوضی آب در آن است به سرای مسجد فرو رود. و بر ستونی که دست راست صحن باشد تکیه زند. با کس سخن نگوید و حدیث پوشیده دارد تا جماعت نماز شام راست کنند. به رکعت دوم که جماعت به سجده شدند، از پناه بیرون شود و تنها یک ضربت بر آن کس که در محراب نماز راست کند فرود آرد. که صاحب فرمان جز این نخواهد.
«مهر دوباره بر فرمان می‌نهد.»
سرخ پوش :پس هر فرمانی که هست به جای باید آورد. من به جادوی خویش اشعث‌بن‌ولید زوزنی را مهیای این فرمان بکردم به نوزدهم رمضان‌المبارک.
دست بالا می‌برد و شمشیری را که به دست دارد فرود می‌آورد. نوری بر می‌جهد و همه جا روشن می‌شود. صدای چندین و چند اسب. شما یلی‌سبز که بر روی آن نوشته شده است” لا فتی الا علی.....“ در پس شمشیری در شاخ که پرنده‌ای بر آن نشسته است، می‌گذرد و از پس آن دریای سرخ روان می‌شود. دریای سرخ پیش می‌آید. زن، اسب، اشعث، پدر و مرد در میان دریای سرخ نزدیک می‌آیند. خنده بی مهابای سرخ پوش که می‌رود. دریای سرخ می‌ماند و پنج تن. پدر پیش می‌آید.
پدر :من اشعث‌بن ولید زوزنی نبودم اما حکایت از من آغاز شد. من، پدر مرجان نامی از اهالی جلفا که اشعث به عشق او این کار بکرد. من در شب نوزدهم رمضان‌المبارک مرد سرخ پوش را در جلفا به چشم دیدم. من روزه ماه مبارک داشتم به نوزدهمین شب. به خانه که شدم زن درد حمل می‌برد. روزه نگشوده بودیم که پسین درد آمد. من به جانب آوردن دایه شدم. هفت خانه آن سوی‌تر. دست بر کوبه در بردم. صدایی آمد. روی بگرداندم. مردی سرخ پوش سوار بر اسب بود. پرسید.
سرخ پوش :پی چه آمده‌ای؟
پدر:گفتم. دایه. آن که بار حمل سبک می‌کند. گفت.
سرخ‌ پوش: هفت خانه آن سوتر.
پدر : می‌دانستم خانه همین باشد. اما نماندم. رفتم. هفت خانه آن سوتر. دست بر کوبه در بردم. باز صدایی آمد. گفت.
سرخ‌پوش: هفت خانه آن سوتر.
پدر: رفتم. هفت خانه آن سوتر. و باز رفتم هفت هفت خانه آن سوتر، و باز شمردم هفت خانه دورتر از هفت هفت هفت خانه آن سوتر. آن همه را برفتم تا خانه‌ای بر جای ندیدم. که همه بعد از آن دریا بود. عزم آمدن کردم. باز صدایی آمد. صدای زن بود که میان درد مرا می‌خواند. نگریستم. زن آن جا بود. ایستاده بر آستانه مردی سرخ پوش و یک اسب و یک مرد. اسب آب وضوی زن می‌نوشید. مرا خشمی آمد از آن روی که زن مرا به خانه دایه روان کرده بود و خود آن جا بود. مرد سرخ پوش، مرا نگریست. تیغی به سویم داد. ترسیدم. گفت.
سرخ پوش :بگیر.
پدر :گرفتم. گفت.
سرخ پوش: بزن.
پدر: نزدم. مرد که در سکوت ایستاده بود تیغ از من بگرفت و گردن اسب بزد. سرخ پوش این ندید. خون اسب که در آب وضوی زن ریخته بود پشنگه‌ای بر صورتم زد. دست بردم و صورت خویش پاک کردم. دستهایم آلوده خون بود. خوف کردم. همه راه آمده را باز آمدم، به یک نفس. به خانه خود شدم. زن به خانه بود، و خانه خاموش. در خانه پیش‌تر رفتم. طفل که مرجان بود بر خشت زایمان به خون افتاده بود و زن قالب تهی می‌کرد. من به یک ضربت تیغ که بر دست داشتم بند ناف جدا کردم. طفل گریه آغاز بکرد و من بی درنگی بر بام خانه شدم. به صلا دادن اذان. اذان بی وقت برای آن طفل تازه آمده و مادرش که به دیار دیگر رفته بود. بر بام که شدم سرخ پوش را دیدم. مرد هم آنجا بود. پرسیدم. کیستی؟ گفت.
سرخ پوش: آن که سرنوشت بر پیشانی می‌نویسم به فرمان.
پدر: پرسیدم. فرمان از آن کیست؟ گفت.

سرخ‌پوش: بر چشم‌های من بنگر.
پدر: نگریستم. اسبی در آتش می‌سوخت. ترسیدم. روی به سوی دیگر کردم. باز اسبی دیدم که در آتش می‌سوخت. هول زده روی به سوی دیگر کردم. باز آن اسب دیدم که در آتش می‌سوخت. دلم از آن چه بود به درد آمد. چشم بر هم نهادم. به سمرقند بودم. به باغ سلطان سمرقند. من در آتشم فرو بودم که اسب در آن می‌سوخت. سرخ پوش آنجا بود و مرد. تیغی به دستم بداد. گفت.
سرخ پوش: بزن.
پدر: و من تیغ در میان آتش برگردن اسب زدم. من زدم یا مرد؟ ندانستم. پشنگه‌ای از خون بر صورتم نشست. نگاه کردم. زن آنجا بود. گفتم. زن، طفل بر جای نهادی و رفتی؟ گفت.
سرخ پوش: بازش خواهد گرفت.
پدر: من از این که زن به زبان سرخ پوش بگفت در خشم شدم. تیغ که سرخ پوش به من داده بود هزار زخم بر تن خویش زدم. سرخ پوش خندید. زن دستمالی به نوازش بر خون تازه رفته من کشید. دستمال همه خون من به خود کشید. سرخ پوش دست پیش برد. زن به اکراه دستمال خون به او بداد و روی از ما برگرفت. بر زمین نشست و با آن تیغ که من خون خویش ریخته بودم گیس خود برید. چرا این کردی؟ من این بگفتم.
سرخ پوش: به معصیت تو که خون خود ریختی.
پدر: از خشم رفتن زن بود. سرخ پوش خندید. ترسیدم. چشم گشودم. باز به جلفا بودیم.
سرخ پوش: در فرمان همین بود که تو کردی.
پدر: بر پیشانی چه کس سرنوشت می‌نویسی؟ گفت.
سرخ پوش: بر پیشانی مرجان. دختر تو.
پدر: من ؟ نام این مرجان بر او نگذارم. گفت.
سرخ پوش: نام در فرمان باشد.
پدر: چه می‌نویسی به فرمان؟ گفت.
سرخ پوش: نوشتم، به بیست سنه دیگر در همین روز که باشیم، نوزدهم رمضان‌المبارک، تو خود جان از قالب او بگیری.
پدر: و من دانستم چنین کنم به جادوی مرد سرخ پوش. از خون بسیار که از من رفته بود بی طاقت شدم. دست پیش بردم تا دستمال خون خویش از مرد باز گیرم. او روی از من بگرفت. خندید.
سرخ پوش: در فرمان همین بود که شد.
پدر: او با من نگفت در فرمان هست
سرخ پوش: خون پدر که تو باشی اگر بر جای بود آن زمان که تو مرجان می‌کشتی به تیغ، خون تو دوباره مرجان زنده می‌کرد به جادویی که در فرمان ثبت بود.
پدر: من این به وقت کشتن مرجان دانستم. پس به روز نوزده ماه مبارک، آن زمان که مرجان تازه پای به جهان می‌گذاشت، من زنده‌ای بی مرگ شدم. تا آن روز که باز مرجان خویش بکشتم.
[صدای چندین و چند اسب. شمایل سبز”لافتی........”و شمشیر دو شاخ و پرنده می‌گذرند و از خود چیزی بر جای می‌گذارند. سرخ پوش سوار بر اسب در پی آنان می‌رود. اسب پیش می‌آید و جماعت رفته را می‌نگرد.]
اسب: مرجان در روز نوزدهم ماه مبارک به دست پدر کشته نشد، من او را بکشتم. مادیان سلطان سمرقند که در شب نوزدهم رمضان‌المبارک، با شیهه سوم مادر دوباره زنده شد. من به جادوی مردی مرده بودم که تن پوشی از اطلس سرخ بر تن بداشت. سلطان مرا به او فدیه داد از برای جادویی که مرد با من کرده بود. جادوی مرد آن بود که مرا در چشم سلطان به آتش کرده بود بی آن که من سوخته باشم. اما من سوخته بودم و سلطان این نمی‌دانست. و جادوی سرخ پوش همین بود.
سرخ پوش: تو را دوباره زنده خواهم کرد به جادوی خود، از پی دید ار زنی که قلب خویش به عشق به تو خواهد گذاشت.
اسب: و من می‌دانستم که چنین خواهد کرد.پس آن زمان که سرخ پوش در باغ سلطان آتشی افروخت، من به سوی آن شدم. آتش را که افروختند من شیهه‌ای کشیدم. ما در جواب من بداد. پس دانستم زنده‌ام. به آتش نزدیک شدم. شیهه‌ای دیگر کشیدم. مادر جواب شیهه‌ من بداد. هنوز زنده بودم. به میان آتش شدم و شیهه‌ای دیگر کشیدم. مادر شیهه‌ای در جواب من نکشید و من دانستم که مرده‌ام.
سرخ پوش: در فرمان بود که اگر اسبی در سمرقند به آتش بسوزد، زنی در جلفا قلب خویش بدو گذارد. و مردی از کنار رود نیل از آن عشق که به زن بخواهد داشت، آن کند که فرمان گفته بود.
اسب: هفت روز در آتش بودم. روز نخست تمام تنم بسوخت. و شش روز دیگر، آتش در کار سوختن دلم بود. روز پنجم بود که من به جادوی سرخ پوش در جلفا به دیده پدر مرجان در آمدم. من از همان روز اسبی شدم بی سر. روز ششم سرخ پوش خود با مردی که سخن نمی‌‌گفت به میان آتش شدند.
سرخ پوش: همین روز دلی برایت خواهم ساخت به جادو.
اسب: و آن روز نوزدهم رمضان‌المبارک بود. او کار جادو در میان آتش آغاز بکرد. در جادوی مرد به جلفا شدیم، به خانه مرجان. ما سه تن بودیم. ما سه تن بودیم، من، سرخ پوش و مرد. خانه پر بود از بوی نان تازه. مرجان در آب پاک وضو می‌کرد. سرخ پوش سلامش بداد.
سرخ پوش: السلام و علیک.
اسب: مرجان هیچ نگفت. به من می‌نگریست. سرخ پوش سلام دوم بداد.
سرخ پوش: السلام و علیک.
اسب: مرجان باز هیچ نگفت. او تنها مرا می‌نگریست. تشنگی بر من عارض شد. آن آتش که مرا می‌سوخت تشنه‌ام می‌کرد. مرجان آب وضو به من بگذاشت. من از آن آب نوشیدم. کوبه‌ای بر در صدا کرد. من روی بگرداندم. پدر بود .
پدر: به بردن دایه آمده‌ام. آن که بار حمل سبک می‌کند.
اسب: من دانستم سرخ پوش کار جادوی خود می‌کند.
سرخ پوش: به خانه نیست.
پدر: پس چیزی بده تا درد زن کوتاه کنم.
اسب: من روی بگرداندم. تیغی فرو شده بر زمین خانه دیدم. تیغ را مرد بر زمین کرده بود.
سرخ پوش: تیغ از زمین بر کش. همان به پدر بده.
اسب: مرجان هیچ نگفت.
سرخ پوش: بر کش.
اسب: مرجان باز هیچ نگفت. سرخ پوش به خشم شد. مرد را نگریست. مرد تیغ از زمین جدا کرد تا بر پدر زند. مرجان دست پیش برد. مرد بماند. مرجان تیغ از او بگرفت. آن بر آب وضو زد و برد و چشم خویش کشید. سرخ پوش تیغ از مرجان بگرفت.
سرخ پوش: بیا. این ببر تا دایه به خانه تو شود.
اسب: پدر از خانه مرجان بشد. من خون آمده از چشم‌های مرجان نگریستم. پیش رفتم و دست بر دو چشم او کشیدم. بوی نان تازه آمد. خون مرجان بر دهان بردم. عطشی که مرا می‌سوخت در من فرو شد. صدای سومین شیهه مادر را شنیدم و دانستم که دوباره زنده شده‌ام. سرخ پوش سلام سوم بداد.
سرخ پوش: السلام و علیک.
اسب: مرجان بر دو چشم پارچه‌ای سرخ می‌بست. گفت.
مرجان: السلام علیک.
اسب: پس دانستم که مرجان مرده است که آوای سرخ پوش می‌شنود. سرخ پوش کار جادوی خود آخر کرد. به سمرقند بودیم، روز ششم از سوختن من در آتش. قلب مرجان در تن من و سلطان این نمی‌دانست. پس چنین شد که مرجان در شب نوزدهم ماه مبارک به جادوی سرخ پوش با خونی که من از چشم‌های او بر لب بگذاشتم، بمرد.
[صدای شیهه چندین و چند اسب. شمایل سبز” لافتی....”و شمشیر دو شاخ و پرنده می‌گذرند و از خود چیزی بر جای می‌گذارند. مرجان و اسب در پی آن روان می‌شوند. مرد آنان را می‌نگرد.]
سرخ پوش: آنچه گفتنی است گفته شود و آنچه نهادنی است نهاده. بر هیچ کس پوشیده نباشد که جهان را تقدیرهاست. و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت. و از این است که نتوان دانست از شب آبستن چه زاید.
«دست بالا می‌برد و شمشیری را که به دست دارد فرود می‌آورد. خنده بی مهابای او. اشعث پیش می‌آید.»
اشعث: مرد سرخ پوش این همه به جادو بکرد تا مرا به آنچه در فرمان بود رضا کند. و من اشعث‌بن ولید زوزنی در شب نوزدهم رمضان‌المبارک به دیدن مرجان دل به عشق او بدادم و رضا شدم به آنچه مرد سرخ پوش از من خواسته بود. و این نشد جز به روز نوزدهم ماه مبارک که من کنار رود، نیل درحجره خود به عذلت بودم به تدبیر خیر و شر جهان و به تدبیر آن که من کیستم.
سرخ پوش: اشعث‌بن ولید زوزنی.
اشعث: صدا که آمد من روی بگرداندم. دو مرد بدیدم ایستاده بر آستانه در و اسبی شعله‌ور که مرا می‌نگریست. من از آن نگاه دو بار عرق از پیشانی خویش بگرفتم تا مردی که یکسره در لباسی سرخ بوده گفت.
سرخ پوش: آمده‌ام تا از آن سه پرسش که نمی‌دانی با تو بگویم.
اشعث: من روزها بود که سه پرسش از خود بداشتم و جواب آنها نمی‌یافتم. سرخ پوش که آمد جواب هر سه به یکباره دانستم. مرد را که به سکوت ایستاده بود نگریستم. گفتم به شرطی و شروطی‌ها. گفت.
سرخ پوش: بگذار.
اشعث: گفتم. آن چه تو می‌دانی با من بگویی. گفت.
سرخ پوش: می‌گویم.
اشعث: پس سه پرسش خویش یک به یک از او بکردم. پرسش اول این بود. زمین به کجا در نیم باشد؟
سرخ پوش: آنجا که با یک ضربت تیغ خون از زمین‌اش به آسمان بر جهد.
اشعث: می‌دانستم که این جواب پرسش من نیست. گفتم. این زمین کجا باشد؟ گفت.
سرخ پوش: بنگر.
اشعث: نگریستم. به مسجد کوفه بودیم ما سه تن. من، سرخ پوش و مرد. و روز روز نوزدهم رمضان‌المبارک بود. دانستم که در جادوی مرد گرفتارم. قصد کردم باز گردم. گفت.
سرخ پوش: در فرمان است که تو در محراب آن کنی که باید. و این همان باشد که من می‌دانم و تو نمی‌دانی.
اشعث: و حال من این نیز می‌دانستم. پرسیدم. این جا؟ گفت.
سرخ پوش: هفت قدم آن سوتر.
اشعث: رفتم. به محراب در آمدم. سرخ‌ پوش و تیغی به دستم بداد.
سرخ پوش: در فرمان بود که اگر مردی از کنار رود نیل تیغی بر زمین محراب زند که زنی از جلفا آن بیرون کند، آن مرد در روز نوزدهم رمضان‌المبارک آن کند که در فرمان باشد. و این را اشعث نمی‌دانست.
اشعث: سرخ پوش گفت.
سرخ پوش: بزن.
اشعث: تندبادی در گرفت که مرا در خود پوشاند. و من میان آن تندباد دیدم که مرد به یک ضربت تیغ بر زمین کرد. سرخ پوش این ندید. از زمین خون بر جهید و پشنگه‌ای بر صورت من زد. من صورت خویش پوشاندم و شنیدم که اسبی شیهه می‌کشید. روی بگرداندم. از میان خونی که بر صورتم بود نگریستم. اسبی در سمرقند به آتش جادوی سرخ پوش می‌سوخت و شیهه می‌کشید باید تیغ از زمین بر می‌کشیدم تا همه آنچه می‌شد دیگر نشود.
سرخ پوش: همه آنچه شد در فرمان یود
اشعث: و من دانستم که از فرمان گریزم نباشد. سرخ پوش خندید. مرا عطشی سوخت بی تاب کرد. گفتم. آب.
سرخ پوش: این آب بنوش.
اشعث: من به آنچه گفت نگریستم. ما به جلفا بودیم. به خانه مرجان و روز روز نوزدهم رمضا‌ن‌المبارک بود. پرسیدم. این جا؟ گفت.
سرخ پوش: هیچ نپرس تا آن روز که جواب آن دو پرسش که باقی است با تو بگویم.
اشعث: پس من دیگر هیچ نگفتم و بر مرجان نگریستم. و به مانند آن اسب شعله‌ور شدم، من این چنین بماندم تا به روز نوزدهم رمضان‌المبارک که با مرجان به مسجد کوفه شدیم از بلای آن خون که شفای مرجان شد.
«صدای شیهه چندین و چند اسب . شمایل سبز” لافتی.......” و شمشیر دو شاخ و پرنده می‌گذرند و از خود چیزی بر جای می‌گذارند. مرجان پیش می‌آید.»
مرجان: ما در نوزدهم رمضان‌المبارک به مسجد کوفه نشدیم. از آن روی که مردی دیگر به جادوی مرد سرخ پوش فرمان به جای آورده بود. من مرجان، همان روز که مرد سرخ پوش را در جلفا بدیدم، دانستم که فرمان به دست اشعث نخواهد شد. و آن روز روز نوزدهم رمضان‌المبارک بود. من آن روز به جلفا بودم، به خانه پدر. نان بسیار پخته بودم از برای پدر که شامگاه روزه به خانه می‌آمد. خانه پر بود از بوی نان تازه. کوبه‌ای بر در صدا کرد. پرسیدم. کیست؟ گفت.
سرخ پوش: من.
مرجان: ترسیدم. از مردی سرخ پوش و آن مرد دیگر که در سکوت بود و در نگشوده به خانه بودند. ترسیدم. گفت.
سرخ پوش: مرا به نانی تازه مهمان کن.
مرجان: برایش آوردم. گفت.
سرخ پوش: آب.
مرجان: آوردم. نان به آب فرو می‌کرد و می‌خورد. آنچنان که او و مرد در سکوت را می‌نگریستم خوابی گران بر من می‌آمد. از آن روی که به خواب نشوم، با اندک خمیری که از نان باقی بود شمایل جانوران می‌ساختم به بازی. همه جانوران بساختم تا آخرین جانور که گرگ بود. سرخ پوش هنوز نان به آب می‌زد و می‌خورد. خسته شدم پس شمایل بگذاشتم و برخاستم تا به آب پاکی وضوی شام کنم. صدایی آمد. روی بگرداندم. کس به خانه نبود. روی به سوی صدا کردم. شمایل گرگی که ساخته بودم جان می‌گرفت. گفتم. سبحان‌الله. چشم بر هم نهادم. گرگ که ساخته بودم به سوی من می‌شد. سبحان‌الله. صدای شیهه‌‌ای شنیدم. نگاه کردم. اسبی از میان آتشی که او را می‌سوخت بیرون می‌شد. سبحان‌الله. دانستم که به جادوی آن سرخ پوش شده‌ام که به خانه بود. من جز به تیغ پدر کشته نمی‌آمدم. این می‌دانستم. پس بماندم تا جادوی با من چه کند. اسب که در شعله می‌سوخت تیغی بر کفم بگذاشت.
سرخ پوش: بزن.
مرجان: با آن که صدا صدای اسب نبود و صدای مرد سرخ پوش بود، زدم. مجنون‌وار تیغ بر همه خانه کشیدم. سبحان‌الله. به خواب بودم یا به بیداری؟ بوی نان تازه در خانه پر بود. چشم گشودم. سرخ پوش در خانه بود و نان بر آب می‌زد. مرد دیگر باز مرا می‌نگریست. من هنوز تیغ به دست بداشتم. شمایل گرگ به آتش افتاده می‌سوخت. صدای شیهه اسبی آمد. من هول زده مرد سرخ پوش را نگریستم.
سرخ پوش: اسب من بود، به میان کوچه.
مرجان: اسب به کوچه نبود. به میان خانه بود و مرا می‌نگریست. اسب بشناختم. آن اسب بود که من دل خویش بدو داده بودم. این به مرد سرخ پوش نگفتم. آب وضو به اسب بگذاشتم. نوشید. او را نگریستم. چیزی پنهان از چشم سرخ پوش بر دست‌های من بگذاشت. آن مرد دیگر همه اینها بدید. مرد سرخ پوش گفت.
سرخ پوش: بشویم.
مرجان: و شدیم. به مسجد کوفه. من، آن مرد و سرخ پوش. تیغی بر زمین محراب استوار دیدم. و خون از زمین بر می‌جهید. سرخ پوش گفت.
سرخ پوش: تیغ از این زمین برکش.
مرجان: بر تیغ دست بردم.
سرخ پوش: هر آنچه کنی در فرمان ثبت باشد.
مرجان: پس دانستم که گریز از آنچه در فرمان باشد نیست. دست بردم و آنچه اسب به من داده بود نگریستم. دل من بود که اسب به من واگذارده بود. پس دانستم دل خویش یافته‌ام. پس دست از تیغ بر کشیدم. مرد که در سکوت مرا می‌نگریست تیغی به دستم بداد، و این مرد سرخ پوش ندید. من آن تیغ بر چشم‌های خویش کشیدم که مردن، مرا از جادوی سرخ پوش رها می‌ساخت. پس چنین کردم. صدای خنده مرد سرخ پوش را نشنیدم. پس دانستم که جادو دیگر با من نیست. به خانه، به جلفا، باز آمده بودم. تنها خودم، تنهای تنها. بوی نان تازه در خانه پر بود. و این نبود جز به روز نوزدهم رمضان‌المبارک که در کوفه به دست خویش بمردم.
«صدای شیهه چندین و چند اسب. شمایل سبز” لافتی.......” و شمشیر دو شاخ و پرنده می‌گذرند. اشعث، پدر، مرجان و اسب در برابرش به خاک می‌نشینن و او می‌گذرد. مرد رفتن شمایل را می‌نگرد.»
سرخ پوش: من روز نوزدهم رمضان‌المبارک در جادویی که خود کرده بودم گرفتار آمدم. و این نشد جز به دست مرجان که آن تیغ از زمین برنکشید. و این در فرمان نوزدهم رمضان‌المبارک ثبت بود و من نمی‌دانستم. من آن کس که باید می‌یافتم کسی که فرمان به جای آورد. در فرمان بود که من جادوی خویش از جلفا آغاز کنم و کار در کوفه به آخر ببرم به روز نوزدهم رمضان‌المبارک. پس من به حکم فرمان به جلفا شدم. و جادو آغاز بکردم. و آن شب نبود جز آن شب که مرجان‌زاده می‌شد از مادری که به دیار صالحات تن می‌کشید. مرجان به جادو گرفتم تا فرمان از هزار توی عشق بگذرد. که فرمان جز به نیروی عشق از نیرویی به جهان انجام نگیرد. پس من کار عشق به جادوی خویش بکردم. پدر به جلفا در جادوی من بدانست که مرجان را تقدیر آن باشد که به تیغ او فرشته مرگ را دیدار کند. و پدر تیغ بر مرجان نکشد جز بدان وقت که مرجان آن کند که در فرمان ثبت است. من تیغ به دست پدر بدادم تا آن روز فرا رسد که باید. من به یقین بدانستم که پدر این کار با مرجان نکند. و نکرد. او به همان تیغ که من داده بودم بر خود هزار زخم بزد و کشته آمد. و این نکرد جز به عشق مرجان. من پدر بگذاشتم و به سمرقند شدم تا به جادویی دیگر اسبی در آتش شعله‌ور کنم. و این بکردم تا مرجان به رحم آید و دل خویش بد و بگذارد که تنها مرجان بی دل کار فرمان به آخر می‌کرد. پس مرجان به جادوی من دل خویش به اسب بگذاشت. و این بکرد از آن عشق که به اسب داشت که در آتش می‌سوخت. این بکردم و به حجره اشعث در کنار رود نیل شدم و گره عشق بر خیال او زدم. مرجان بی دل شد و دل اشعث به نزد مرجان بماند. و این همه در فرمان بود و من آن همه خوانده بودم.جادوی من نشد از آن روی که اسب دل مرجان به او باز داده بود. و من ندانستم. پس مرجان آن نکرد که باید. و این شد که شد. آن روز ما، مرجان، من و آن مرد که در سکوت بود به کوفه بودیم. بر جایگاهی که اشعث تیغ بر زمین محراب استوار کرده بوده من به مرجان گفتم. تیغ از این زمین برکش. گفت.
مرجان: نکنم.
سرخ پوش: به یکباره خشمی در من شعله کشید.
مرجان: نکنم تا فرمان به دست اشعث‌بن ولید زوزنی نشود.
سرخ پوش: شعله خشم در من بیداد می‌کرد.
مرجان: صاحب فرمان بداند که من تیغ از این زمین بر نکشیدم.
مرجان تیغ بر دو چشم خویش می‌کشد.
سرخ پوش: آن زمان که در فرمان ثبت بود تا تیغ از زمین برکشند در گذر بود و تیغ در خاک مانده بود. با خویش گفتم. من آنچنان کنم که فرمان بشود تا فرمان، فرمان بماند. پس دست بردم و تیغ از زمین بر کشیدم. و جادو همین بود. من زنی بودم که به جادو در هیئت مردی شده بودم که این‌ها همه بکند. در فرمان ثبت بود که زنی باید که تیغ بر زمین استوار کرده بود. تیغ از من بگرفت.
«مرد تیغ از سرخ پوش می‌گیرد.»
مرد: گرفتم. من ابن ملجم مرادی که به روز نوزدهم رمضان‌المبارک به عشق یک زن آن بکردم که شد.
مرد تیغ را بالا می‌برد و در محراب بر زمین می‌زند. شمایل به خون نشست” لافتی.....” در پس شمشیری که پرنده‌ای خونین‌پر بر آن نشسته است، می‌گذرد و از پس آن دریای سرخ روان می‌شود. دریای سرخ پیش می‌آید. زن، اسب، اشعث و پدر در میان دریای سرخ نزدیک می‌آیند و بر خاک زانو می‌زنند. شمایل از برابر آنان می‌گذرد و آنها هر چه از عبور شمایل مانده بود دوباره به او باز می‌گردانند. هر چهار تن در پی شمایل روان می‌شوند. مرد سرخ پوش و این ملجم در حرکت دریای سرخ در آن فرو می‌شوند.
یکشنبه، بیست‌وچهارم دی ماه 1374
محمد چرم‌شیر
این نمایشنامه‌ در بهمن ماه سال 1374 همزمان با ماه مبارک رمضان در تالار چهارسوی مجموعه تئاترشهر به کارگردانی”سیروس کهوری‌نژاد” روی صحنه رفت. در این نمایش”سعید داخ” در نقش پدر، ”نسیم مفیدی” سرخ‌پوش، ”عباس غفاری” اشعث، ”فرهاد بشارتی” اسب، ”مریم معینی” در نقش مرجان و ”خسرو محمودی” در نقش ابن‌ملجم ایفای نقش کردند.
این نمایشنامه با کسب اجازه از نویسنده آن بر روی این سایت قرار گرفته و هرگونه برداشت و اجرای صحنه‌ای از این نمایش منوط به کسب اجازه از نویسنده آن است.