یادداشتی بر نمایشنامه”زمستان 66” نوشته”محمد یعقوبی” و پاسخی به یک پرسش.
:« تو زمستان ۶۶ کجا بودی؟» این پرسشی است که هر خوانندهای در پایان نمایشنامه از خود یا دیگران میپرسد. تولد آدمهای نمایشنامه هم از این پرسش آغاز میشود. مردی که هرگز او را نمیبینیم مشغول نوشتن از وضعیت خانوادهای در موشک باران تهران است. در میان این روایت زنی که او را هم نمیبینیم، مدام درباره تبدیل شدن این خاطره به نمایشنامه نظر می دهد. آدمهای نمایشنامه از این پرسش متولد می شوند و تا بیست دقیقه قبل از پایان نمایش زندگی میکنند
علی قلی پور:
موشک در اسفند سال 1366 جنگ افزاری ناشناخته بود که گاه و بیگاه تهران و سایر نقاط کشور آماج حملات آن قرار میگرفت. بی قراری بچهها، تعطیلی مدارس، هجوم ناگهانی آژیر قرمز، دویدن به پناهگاه و ترکیدن شیشههای چسب خورده پارهای از خاطرات هر شهروندی در زمان موشک باران تهران است. در روزهای نخست پرتاب این جنگ افزار و هر انفجار مهیبی «بمب باران» نام میگرفت. اما این بمب باران جدید بدون هواپیما و غرش ضد هواییها بود. دیگر باران؛ آب از آسمان فرو ریخته نبود. از همین آسمان آبی ممکن بود بمبها باران شوند. میگفتند:«موشک»، پس یک باران دیگر به باران چشمهای ترس خورده اضافه شد که«موشک باران» نام گرفت.
آموزش از تلویزیون در همان سال آغاز شد؛ چون هراز گاهی مدرسهای موشک میخورد و تعطیل میشد. باید در مقابل تلوزیون می نشستیم و درس را گوش می دادیم. هرازگاهی هم درست سر کلاس آقای تلویزیون آژیر قرمز تنوره می کشید و همه به پناهگاه پناه میبردیم. از معلم مدرسهام شنیدم:«این موشک ها رادار دارند، بچه های تنبلی که وقت پخش برنامه جلوی تلویزیون ننشینند پیدا میکنند.» پس با همهء سختی ها، نشستن در برابر تلویزیون، بهتر از موشک به سر خوردن بود.
گاهی به عبور موشک ها در آسمان دقت میکردیم، اما رادار آنها را هرگز پیدا نکردیم. بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم که«پیدا کردن» وظیفه رادار بود نه وظیفه ما. به وقت موشک باران باید به درس آقای تلویزیون گوش میدادیم که چطور پیدا کنیم«پرتغال فروش را». بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم که در لحظه کشف پرتغال فروش چه جانها که زیر آوار رفتند و چه تنها که در برابر آتش ایستادند تا باشیم و بنویسیم از زمستان 66.
در اولین سطر نمایشنامه «زمستان 66» صدای مردی از کسی میپرسد:« تو زمستان 66 کجا بودی؟» این پرسشی است که هر خوانندهای در پایان نمایشنامه از خود یا دیگران میپرسد. آنچه در پی آمد پاسخ همین پرسش آغازین نمایشنامه است. نمایشنامهای که با اولین سطر آن به سالهایی میرویم که برای هر سن،خاطرهای و برای هر شهر واقعهای دارد.
تولد آدمهای نمایشنامه هم از این پرسش آغاز میشود. مردی که هرگز او را نمیبینیم مشغول نوشتن از وضعیت خانوادهای در موشک باران تهران است. در میان این روایت زنی که او را هم نمیبینیم، مدام درباره تبدیل شدن این خاطره به نمایشنامه نظر می دهد. آدمهای نمایشنامه از این پرسش که متولد شدند، تا بیست دقیقه قبل از پایان نمایش زندگی میکنند:
«صدای زن: هنوز تمامش نکردهای؟
صدای مرد: نه، اما خب، کمی بعد، مثلا بیست دقیقه بعد همه اینها میمیرند.
صدای زن: اینها میمیرند؟
صدای مرد: آره.
صدای زن: پایان خوبی نیست.
صدای مرد: خیلیها مردند.
صدای زن: تو زنده موندی. خیلیها زنده موندند.»
سر انجام نمایشنامه زنده ماندن یک نفر (ناصر) از آن پرسش و آن خاطره است؛ تا باشد و بنویسد نمایشنامه ای درباره زمستان66. «پس پیدا کنید نمایشنامهنویس را»