درنگی اجتماعی بر دهه شصت، در نمایش «هتلیها»
تحمیل تاریخ به خاطره
نویسنده و کارگردان «هتلیها» در بازنماییِ زیستِ خاص یک طبقه اجتماعی در پایان دهه شصت، موفقاند؛ طبقهای که موقعیتاش بیش از هرچیز محصول شرایط اجتماعیای است که از سر گذرانده. آدمها، چه اینکه همچنان معتقد به اصولی بنیادین باشند (سهیلا) و چه نباشند (مجید)، متأثر از امر اجتماعیاند. آنچه مسلط است شرایط دگرگونشده جامعه است، نه انتخابهای فردی. همین نکته است که «هتلیها» را از انبوهِ نمایشهای «بابِ روز»ی که با بازسازی سر و وضع ظاهری و تکیهکلامها و موسیقی رایج دهه شصت، به قصدِ «خندهگرفتن» از مخاطب و نگاه نوستالژیک به گذشته، از بازنماییِ صرف فراتر نمیروند، متمایز میکند: تحمیل تاریخ به خاطره.
امیرعلی حفیظی
نمایش «هتلیها»، روایتگر داستان دختری حدوداً سیساله به نام نگین است که شرایط اقتصادی سختی دارد، از خانه مادرش بیرون آمده و میخواهد «خانهای برای خودش» داشته باشد، اما حالا که توان مالی کافی ندارد ممکن است مجبور شود مدتی در یک هتل اقامت کند. همینهاست که او را به یاد گذشته میاندازد و داستانی مینویسد تا خاطره جشن تولد نُه سالگیاش را ثبت کند. گذشتهای که چیزهایی از آن برای او در حال تکرار شدن است؛ زندگی در هتل، یادآور همشاگردیهاییست که آن سالها در هتل بینالمللی تهران اسکان یافته بودند. خانوادههای جنگزده جنوب که تلخیِ طردشدگیِ همراه با تحقیر و توهینِ آنها از سوی برخی از پایتختنشینان در یادِ دختر مانده است.
جشن تولدی که به یاد میآورد یک شب بهخصوص است، آغازِ مرگِ تدریجیِ یک «خانواده». پدر و مادر، مجید (حمیدرضا آذرنگ) و سهیلا (نسیم ادبی) جوانیِ پُرشور و آکنده از باورهای آرمانی داشتهاند، به جلسههای سخنرانی در حسینیه ارشاد میرفتند، کتابها و نوارهای کاستِ آن روزها هنوز هم در خانهشان دیده میشود. اما تشکیل خانواده از یکسو و گذر از سالهای جنگ و تحمیل قواعد اقتصادی و منطق بازار به زندگی، از سوی دیگر نگاهِ مجید را عوض کرده و تردیدهایی را در او بیدار کرده است. هرچند هنوز هم نمیتواند با قواعدِ تازه جامعه، قواعدی مبتنی بر منفعت شخصی و سود اقتصادی، کنار بیاید. ورشکستگی شغلی و تغییر در اعتقادات، زندگی زناشوییاش را هم در معرض فروپاشی قرار داده. سهیلا که همچنان مقیّد و معتقد به عقاید پیشین است، و همین امر شکاف میان آنها را عمیقتر کرده، درخواست طلاق داده و مجید به اجبار پذیرفته است. درگیری امید (سام کبودوند)، شوهرخواهرِ مجید، با پدرِ همشاگردیِ دختر که به تولد او آمده و یکی از هتلیهاست، باعث میشود مهمانی بههم بخورد و جشن به کام دختر تلخ شود. مجید که مدتی است شبها در هتل میخوابد، قصد دارد به سوئد برود. امشب، آخرین شبی است که پدر و مادر در کنار هماند. با رفتن مجید، سهیلا خانه را میفروشد و زندگی دیگری میسازد.
نمایشنامه در طراحیِ «پلات داستانی»اش، آنچه به اختصار ذکر شد، موفقتر است تا در خلق موقعیت نمایشی. کنشِ زمان حال محدود و قابل پیشبینی است و همین امر، مانع رشد شخصیتیِ آدمها میشود. دیالوگها، هم بهدلیل کمرنگ بودن پلاتهای فرعی و هم بهعلت برخورد تیپیک با آدمهای نمایش و فقدانِ وجوهِ متنوعِ شخصیتی، گاهی اوقات راه به تکرار و شعاریبودن میبرند. اما نمایش به همین نقصها محدود نمیماند. جزییات زیستی و رفتاری آدمها برگ برنده اصلی است. برای مثال، عمل ظاهراً ساده لاکزدنِ دخترِ نُهساله، در مقاطع مختلف نمایش، وضعیتهای حسی و رفتاری متفاوتی خلق میکند: از مخالفت مادر تا ساختن لحظهای عاطفی با پدر در اواخر نمایش. در مجموع، نویسنده و کارگردان «هتلیها» در بازنماییِ زیستِ خاص یک طبقه اجتماعی در پایان دهه شصت، موفقاند؛ طبقهای که موقعیتاش بیش از هرچیز محصول شرایط اجتماعیای است که از سر گذرانده. آدمها، چه اینکه همچنان معتقد به اصولی بنیادین باشند (سهیلا) و چه نباشند (مجید)، متأثر از امر اجتماعیاند. آنچه مسلط است شرایط دگرگونشده جامعه است، نه انتخابهای فردی.
همین نکته اخیر است که «هتلیها» را از انبوهِ نمایشهای «بابِ روز»ی که با بازسازی سر و وضع ظاهری و تکیهکلامها و موسیقی رایج دهه شصت، به قصدِ «خندهگرفتن» از مخاطب و نگاه نوستالژیک به گذشته، از بازنماییِ صرف فراتر نمیروند، متمایز میکند: تحمیل تاریخ به خاطره. نگین میگوید چندسال بعد از آن شب، هتل بینالمللی تهران را خراب کردند. اما حالا این تاریخ است که از دل همان خرابه سر برآورده و گریبان نگین را گرفته است. زمان حالِ نمایش، و رابطه نگین (بهاره کیانافشار) و آلاله (آیه کیانپور)، گرچه به لحاظ متن و اجرا، در سطحی پایینتر از زمان گذشته نمایش قرار میگیرد، اما موجب میشود دیالوگ زمان حال و گذشته شکل بگیرد؛ گذشتهای که دور از خشم یا مهربانیِ افراطی به آن نگریسته شده و همین نگاه موجب میشود تصویری صادقانه و در عین حال گزنده از گذشته پدیدار شود. گذشتهای که در نگاه اول سادهتر و بیپیرایهتر از امروز بهنظر میآید، اما بیرحمیهایش هم با صفت تفضیلی بهیاد میماند.
فردریک دار در رمانِ «مرگی که حرفش را میزدی»۱ مینویسد: «در اتاق هتل دوری زدم… مبلمان و اثاثیه اتاق انگار از اینکه هرگز بهگونهای واقعی بهکار گرفته نشده بودند و فقط برای احترام به امری قراردادی آنجا بودند، قیافه محزونی داشتند.» اگر این جمله را از انتها به ابتدا بخوانیم، اینطور هم میشود گفت که هرجا مبلمان و اثاثیه و اشیاء، نه برای کارکرد واقعی، لذت و آرامشِ بیشترِ زندگی، بلکه برای امری قراردادی، حفظ نظم نمادین خانواده، استفاده شود، هتل است، نه خانه.
مجید در خانه خودش هم یک «هتلی» است: «به جز گوشه این مبل و کنار اون پنجره، جایی از این خونه با من آشنا نیست.» نه امروز و اینجا برای او مجالی باقی مانده و نه فردا شوقی در او برمیانگیزد، فردایی که بهقول امید - نمونه تمامعیار مردی تنداده به قواعدِ بازیهای روز و طبعاً بهمراتب خوشمشربتر و سرِ حالتر از مجید - بازیهای کامپیوتری دنیا را خواهند گرفت. «هتلی» از برچسبی تحقیرآمیز برای ساکنان جنگزده تهران به استعاره زندگیِ آدمهایی بدل میشود که نمیتوانند استقرار بیابند و لاجرم بیقرار میشوند: یکی مثل مجید میگریزد به آیندهای مجهول و دیگری ناگزیر است از سفر به گذشته از کفرفته. نگین از پلههای خانه آلاله پایین میآید و به خانه قدیمی (=گذشته/جهانِ زیرین) پناه میبرد. شاید تختخواب کودکی آرامشِ ازدسترفته را به او برگردانَد. اما «هادس» اجازه بازگشت به او خواهد داد؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
(۱) مرگی که حرفش را میزدی، فردریک دار، ترجمه عباس آگاهی، انتشارات جهان کتاب، چاپ اول،۱۳۹۳