بهاریه-1
چهره گشاده کن، بهار میآید
و بالاخره بهار آمد، اما درختها حال و روز خوشی نداشتند و بهار باید کلی قربان صدقهشان میرفت که برای شکوفه کردن در هوای آلوده و این همه تهدیدی که عموزادههای جنگلیشان با آن روبهرو بودند، سر از خواب زمستانی بردارند. ولی بهار است دیگر، اینقدر جلوهفروشی کرد تا آنها نیز به وجد آمدند.
محمدحسین ناصربخت
دیگر بهار آمده است، از همان نیمه اسفند بود که با همدستی اسفندارمذ پیدایش شد، حتی شاید کمی جلوتر بعد از چله بزرگ که کوسه بازها در کوچههای روستا پیدایشان شد و ناقالدی آوازش را سر داد. پس فقط حاجی فیروزها که مرحوم مهرداد بهارمی گفت نیایشان سیاوش است و شاید با تموز میانرودان هم نسبتی داشته باشد مقصر نبود، دخترعزیزکرده ننه سرما هم با عمو نوروز دستبهیکی کرده بود.
و بالاخره بهار آمد، اما درختها حال و روز خوشی نداشتند و بهار باید کلی قربان صدقهشان میرفت که برای شکوفه کردن در هوای آلوده و این همه تهدیدی که عموزادههای جنگلیشان با آن روبهرو بودند، سر از خواب زمستانی بردارند. ولی بهار است دیگر، اینقدر جلوهفروشی کرد تا آنها نیز به وجد آمدند.
و بعد بهار پرسید راستی پس نقل جمشیدتان چه شد؟ چرا کسی از فریدون و ضحاک قصهای نمیگوید؟ پس بساط تخت حوضی را چرا به پا نمیکنید؟ گوسانهای پارتی و خنیاگران ساسانی نیستند اما پس نقالان شما چه شدهاند؟ مرشد ترابی چرا پیدایش نیست؟ ذبیح زرگر و مهدی مصری نیستند، سعدی افشارتان کجاست؟ و بعد بهار دید که بر گوشه چشم عمو نوروز قطره اشکی نشسته است...
-«ارباب خودم سلام و علیکم
ارباب خودم سرت بالا کن...»
حاجی فیروز باز هم به داد بهار رسید.
- سلام پیروز خان! چه خبر؟ از میر نوروزی چه خبر؟
- علیک سلام بهار خانم! عجب که تو هنوز نام ما را از خاطر نبردهای. راستش ما هم از امیر نوروز بیخبریم و چشم به راه، اگر در راه دیدیاش بگو که سخت در انتظار همان عدالت چندروزه او ماندهایم.
- حاجی پیروز و اینقدر دلتنگی؟ باشد، پیام تو را هم میبریم.
بهار خانم لبخندی زد و شانه به شانه عمو نوروز رفت تا پیام پیروز را به میر نوروز برساند و کوه و جوی ترانه نو سر دادند که:
- به قول شاعر: «چهره گشاده کن جوی مظهر پاکیست/ چهرهگشادگی نشان بیباکیست»
- طفلک شاعر!... بهار است دیگر، حال و هوای شاعرانه دارد و... بگذریم، سال نو مبارک!