در حال بارگذاری ...
گفت و گو با فرزاد امینی کارگردان نمایش هیپولیت

آنالیز روح تاریک دوران در اندیشه تراژیک اوریپید

به سراغ هیپولیت رفتم چرا که تقدیر جامعه و فرهنگم بر نظم و نسق نیک سرشتی نبود. اینهمه فتوت نامه و حکایت از عیاری و عیاران در تاریخ ادبیاتمان اعتراف به فقدان عیاری و فتوت است، نه وجود آن، حقیقت همان است که در «داش آکل» روایت شده. رسم عیاری، رسم هیپولیت است، و تقدیر این رسم، نیستی است. آنچه از نهاد تاریخ سر بر آورده تا همین اکنون، جز استقرار اراده ای رو به سوی آشوب و تخریب چیزی نبوده.

 

چطور شد اثری از اورپید و نمایشنامه «هیپولیت» که پیش از این در ایران اجرا نشده را برای کار انتخاب کردید؟

 

اوریپید به متفکرانی در یونان باستان و ماقبل سقراط تعلق داشت که بنده آن را آباء و نیای اومانیسم در تاریخ اندیشه غرب میدانم. این تفکر، تفکر سوفسطایی بود و فیلسوفان بزرگی چون پروتاگوراس، گرگیاس یا آنتیفون از برجستگان آن بودند. در نظر ایشان ارتباط انسان و خدایان در دیالتیکی از ترس و خصم و شفقت رقم میخورد. تقدیر در این نظام اندیشه رو به سوی مفهوم اراده و شرارت در نهاد بشر دارد و جامعه جمیع اشرار است و نه جمیع خیر افلاطونی یا فضیلت ارسطویی. از این رو انسان تک و تنها با خویش محور اندیشه میشود تا اولاً به خویش و سپس به زئوس و سرانجام به جامعه بیاندیشد.

 

آن رئالیسمی که به اوریپید نسبت میدهند چنین ریشه ی فلسفی ای دارد. اوریپید از لاهوت المپ و سپهر هومر فرود میاید به ناسوت و انسانش زشت و خون آلود و خشن و فریبکار و نگون بخت و کینه ورز و تنها و افسرده و پرخاشگر است. او از دشت و دمن، از سواحل آفتابی و شمشیرهای آخته ی عاشقان برای معشوق طناز باستانی به شهر (پولیس) قدم میگذارد و مناسبات اجتماعی انسان را در بستر شرارتِ اشرار و خصم شرِ نهاد آدمی با قانون و مروت و مردانگی نشان میدهد. طبیعت یا زنانگی یا هرج و مرج احساسات در لحظه در مقابل هیپولیت(یا نظم و قانون و اخلاق فتوت) است. هیپولیت شکست میخورد و جز نیستی تقدیرش نیست.

 

به سراغ هیپولیت رفتم چرا که تقدیر جامعه و فرهنگم بر نظم و نسق نیک سرشتی نبود. اینهمه فتوت نامه و حکایت از عیاری و عیاران در تاریخ ادبیاتمان اعتراف به فقدان عیاری و فتوت است، نه وجود آن، حقیقت همان است که در «داش آکل» روایت شده. رسم عیاری، رسم هیپولیت است، و تقدیر این رسم، نیستی است. آنچه از نهاد تاریخ سر بر آورده تا همین اکنون، جز استقرار اراده ای رو به سوی آشوب و تخریب چیزی نبوده.

 

اراده ی جمعیت آدمی رو به این سو است اگر به عنوان کارگردان به هیپولیت اندیشیده ام از آن روست که نه اکنون بلکه همیشه به ایران اندیشیده ام و سراغ هر متنی که میروم جز اینکه خواسته باشم خودم را بعنوان فردی تاریخی در کشوری مشخص و جامعه ام را و وطنم را به عنوان بخشی از تاریخ و فرهنگ بشر، انگیزه ای دیگر نداشته ام. سراغ هیپولیت یا مکبث یا رمان عشق سالهای وبا، که کار قبلیم بود و در ایرانشهر به اجرا درآمد، نمیروم که مثلاً حرفی جهانشمول و اینترنشنال بزنم، من میخواهم مرکز ثقل خودم را و حضور تاریخی ایران و جامعه ی آن را بفهمم و درباره اش بیاندیشم. روح زمانه ام اومانیسم است و هیپولیت مانیفست اومانیسم است، از زبان اوریپید سوفسطایی. روح دورانم تاریکی است و آنالیز این روح در اندیشه ی تراژیک اوریپید میسر است.

 

کارهای شما غالبا دارای فرمی از ژست و فیگور است، درباره تئوری و زیبایی شناسی تئاترتان بیشتر توضیح دهید؟

 

در سنتی از تاتر به فرم می اندیشم که آن را تاتر فیگوراتیو و تنانه مینامم، سنتی که بزرگانی چون میر هولد، آنتونن آرتو، اتین دکروا، گروتفسکی، باربا یا جولین بک در آن سنت بوده اند. این سنت تاتری بسیار سختگیر و پیچیده و فلسفی است.

 

به معنایی شدیداً متعهدانه تئوریک است. منظورم این است که اصلاً با عبارت پردازیهای شاعرانه و شبه رومانتیک و شیوه های خلسه گرایانه و باطن گرایانه که بسیار رواج دارد و این بزرگان متفکر و دقیق را با این برداشت های غلط و عرفان زده می آلایند، ربطی ندارد. مانند تفسیر های موجود در ایران از آرتو یا گروتفسکی، البته اگر بتوان نام تفسیر بر آنها گذاشت، چرا که بیشتر انشاهایی شبه شاعرانه است. برداشت مغشوشی از مفهوم مواجهه با نقش یا فرو رفتن در یک "آن" از احساس یا عبارت غلط فهمیده شده ی "اکت ناب" که تمام تلاش این فهم اشتباه، حذف خردمندی و تعقل در اکسپرشن اکت و ژست است که این فهم مغشوش باطن گرایانه جز هرج و مرج و پراکندگی رفتار روی صحنه چیزی به بار نمیاورد و حاصلش تکرار کلیشه های غلو شده است. هم آرتو و هم گروتفسکی (که بیشترین سوء تفاهم درباره ایشان است) صریحاً این خلسه گرایی و باطنی گری و در لحظه و آن سیر کردن را مردود اعلام میکنند و با عباراتی چون هرج و مرج یا روانشناسی گرایی یا ذهنی گرایی طرد میکنند.

 

درباره بزرگان فیلسوف و تئوریسینی چون مایر هولد و باربا و دکروا تکلیف روشن تر است و از اینان کمتر سوء برداشت میشود. در تمام سالها کار و زحمت در تاتر و اکنون در چهل سالگی به این سنت از تاتر اندیشیده ام و زیبایی شناسی ام را بر این بنیاد تئوریک آجر به آجر بنا کرده ام. برای لحظه لحظه ی اکت و اکسپرشن هیجان بازیگرم، آنالیز زیبایی شناسانه و مبنای تئوریک در این سنت تاتری دارم. هیچ اکسپرشنی به هرج و مرج عاطفی و برون ریزی های کلیشه ای احساسات نباید منتهی شود. پرخاشگرانه ترین و پرآشوب ترین اکت ها نیز میبایست به دقت یک فیزیک دان در محاسبه پرتاب یک موشک به
فضا، محاسبه و سپس اجرا شود. صحنه ی تاتر برای من چونان قوانین مکانیکی بین اجزای در هم پیچ شده ی لوکوموتیو است. اجزایی پیچیده در روابطی ارگانیکی و مکانیکی که یک کل متحد پیچیده را حاصل میکند؛ چونان جامعه. جامعه برای من اینگونه است که صحنه ی تاترم نیز اینگونه میشود. از این منظر، هرگز در هیچ کدام از کارهایم، حتی یک بازیگر از صحنه خارج نمیشود.

 

هیپولیت حاصل چند ماه تمرین و آماده سازی است و از تعداد محدود اجراهای خود راضی هستید؟

 

امیدوارم فرصتی محیا شود که بتوانم هیپولیت را مجدداً اجرا کنم، کاری که هفت ماه تمرین سخت جسمانی و حرکتی داشته ده شب اجرا برایش بسیار کم است. هیپولیت شیره ی جان من است که نوزده سال در تاتر اندیشیده، خوانده و جان کنده ام. راه بسیار طولانی و جانفرسایی را در تنهایی و بی هیچ حمایتی تا الان پیموده ام و چه سخت و جانفرسا گذشت همه ی این سالها تابمانم و تنم زخمی است اما عشق به تاتر، عشق به سوفوکل، اشیل، اوریپید، شکسپیر، برشت، عشق به نور صحنه، عشق به لحظه ای که درِ سالن بسته میشود و اجرا شروع میشود، عشق به روزهای سخت تمرین و کار با بازیگر در جزئی ترین رفتارش، هنوز مرا در این میانه ی کارزار جانکاه هنوز زنده و امیدوار نگه داشته. در شرایط دشوار تنهایی و تاریکی راهم و مغاک روزگارم همیشه این شعر نیما را زمزمه میکنم و صحبتم را با شعری از نیما تمام میکنم:

 

پای آبله زراه بیابان رسیده ام

بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او

                                برده بسربه بیخ گیاهان وآب تلخ

دربررخم مبند که غم بسته بر درم

دلخسته ام به زحمت شب زنده داریم

                                 ویرانه ام زهیبت، آبادِ خواب تلخ

عیبم مبین که زشت و نکو دیده ام بسی

دیده گناه کردن شیرین دیگران

                                  وزبی گناه دلشدگانی ثواب تلخ

درموسمی که خستگی ام می برد زجای

با من بدار حوصله بگشای در زحرف

                           اما در آن نه ذرّه عتاب و خطاب تلخ

چون این شنید بر سر بالین من گریست

گفتا« کنون چه چاره ؟» بگفتم «اگررسد

                           باروزگارهجروصبوری شراب تلخ »




نظرات کاربران