در حال بارگذاری ...
پژوهشی درباره تحلیل گئورگ لوکاچ از «فاوست» گوته

فاوست: «درام نوع بشر»

ایران تئاتر-بهزاد کورشیان: ایده «فاوست» اثر شاعر و نویسنده نامدار آلمانی یوهان ولفگانگ فن گوته (۱۸۳۲-۱۷۴۹)، به بیان خودش قریب به شصت سال از نخستین سال‌های جوانی تا پایان عمر با او بود؛ به‌نحوی‌که می‌توان به این امر اذعان کرد که این نمایشنامه جاودان به‌نوعی سیر و سلوک نظری و عملی گوته در گذر ایام بود.

*"آه، کاش هرگز زاده نمی شدم"

                                                     فاوست

«فاوست» اثری است که نشات گرفته از تحول و تکامل زندگی پر بار گوته محسوب می شود. به طور کلی، «فاوست» از دو بخش تشکیل شده است؛ نخستین قسمت آن در سن بیست و چهار سالگی و در حوالی سال 1790 میلادی به رشته تحریر درآمد و با فاصله زیادی در سال 1808 م منتشر شد. قسمت دوم آن نیز در دو بخش یکی در سال 1826م و دیگری در 1832م، اندک زمانی پس از مرگ او در سن هشتاد و سه سالگی منتشر شد.

درون مایه و بافت کلی اثر با توجه به تقسیم بندی دوگانه آن خود به دو بخش تقسیم می شود. در واقع، بخش نخست در چارچوب فضای شبه تاریخی قرون وسطایی رخ می دهد که در بردارنده تلاطم های روحی و جسمی انسان در باب جوهر تقدیر و سرنوشتش در زمینه و زمانه ای آکنده از باورهای خرافی و سنتی است و بخش دوم سیر تکاپوی مداوم و مستمر رهایی از این مرتبه فرودین به دنیایی سرشار از شرایط و امکان های خود تعین یافتگی است. بدیهی است که اثری با چنین خواست به ظاهر دست نیافتنی و آرمان گرایانه ای از همان بدو پیدایش مورد توجه اغلب نویسندگان و متفکرین چه در زمان خود و چه تاکنون به نحوی بی وقفه قرار گرفت و مورد بحث و جدل های فراوان شد.

گئورگ لوکاچ از جمله اندیشمندانی است که رساله ای جداگانه در تحلیل و تفسیر این اثر نگاشت. او رساله خود را که با عنوان «مطالعاتی درباره فاوست» در سال 1940 م نوشته بود در کتابی با نام «گوته و عصر او» منتشر کرد.این رساله متشکل از مجموعه مقالاتی است که ماهیت و جنبه های مختلف نمایشنامه مزبور را بررسی و تحلیل می کند. نوشتار پیش رو تلاشی است برای تبیین یکی از این مقالات با عنوان «درام نوع بشر» که به دلیل اهمیت معنا شناختی آن سزاوار است که مورد توجه قرار بگیرد.

پیش از هر چیز لوکاچ تراژدی فاوست را به حق بزرگ ترین اثر در ادبیات کلاسیک آلمان می داند و از پوشکین نقل می کند که فاوست، ایلیاد زندگی مدرن است. از این پس تاکید بر صفت مشخصه مدرن نقطه عزیمت او در تحلیل اثر است. لوکاچ این امر مهم را پیش می کشد که در تضاد با فرم ادبی باستانی، فرم پردازی فاوست نه از مفهوم پردازی های انتزاعی جوهر انسان که با تعین یافتگی انضمامی او در بستر تضادها و کشمکش های عینی شکل می گیرد. از این منظر، سرنوشت فاوست در مقام یک انسان عمدتا در زمینه اجتماعی-تاریخی اش ترسیم می شود و نه صرف محتوای مفهومی و نظر ورزانه اش. این انگاره ما را مجاب می کند تا تراژدی فاوست را به مثابه یک فرایند تاریخی درک کنیم و نه نوعی ایده باوری اتوپیایی که هیچ ریشه و پیوندی در زندگانی پیش روی ما ندارد. با وجود این، فاوست هرگز نمایشنامه ای تماما فرم گرا نیست که به هیچ وجه به جهان ایده ها راه نداشته باشد؛ اما می بایستی ایده را «نه به معنای صورت بندی ای مفهومی، بلکه به منزله تعینی انضمامی، به منزله افق و به مثابه چشم انداز بسط و تحول کاراکتری معین» در نظر گرفت.

هر چند لوکاچ ریشه های ابژکتیو بودن تراژدی فاوست را در ماهیت ارگانیک این افسانه در زیست-جهان پیشا رنسانسی آن و ربط وثیق آن با حیات مردمی اش می داند؛ اما با این حال، این نکته را گوشزد می کند که این افسانه فولکلور و مردمی نزد گوته، مضمونی اصیل می یابد. به عبارت دیگر، گوته بر آن است تا با بازگشت به گذشته پر رمز و راز که اینک از دست رفته قلمداد می شود، نوعی خواست بازاندیشی و نوگرایی ضروری را پیش بکشد که طبیعتا تنها از دل واکاوی میراث کهن تاریخی بیرون خواهد آمد. این نگرش گوته ای، فعلیتی را عریان می کند که در ذات ستیزها و تضادهای مضمر در جهانی است که هر چند در حال گذار و گسستن از پیوندهای سنتی و کهنه خود است اما هنوز به صورت های نو و مدرن زندگی دست نیافته است. بدین ترتیب، فاوست، بیش از هر چیز هجرت از این در خود ماندگی معنایی به سوی رشد و تحول است. با وجود این، نکته حائز اهمیت در این فرا روی شکل گرفتن رابطه ای ضروری میان فاوست در مقام یک فرد و فاوست در مقام انسان نوعی است.

درام نوع بشر

در اینجا لوکاچ پروبلماتیک فاوست را این گونه تفسیر می کند: «در مرکز، یک فرد قرار دارد که در عین حال بناست تجربه، سرنوشت و رشد و تحولش، بازنمای پیشروی و تقدیر کل نوع یا گونه باشد.» او بر این باور است که تنها در نقطه تلاقی فاوست در مقام فردی تاریخ مند با کشمکش ها و تضادهای زیست عملی امکان خاص بسط این سیر تطور و تکامل تحقق پیدا می کند. اما برای آن که این سیر و سلوک فردی و جزئی بتواند همچون سرلوحه رشد و تحول انسان نوعی باشد؛ لوکاچ میان این رهیافت و حرکت از رشد آگاهی فردی به آگاهی انسان در فلسفه هگل پل می زند. گئورگ ویلهلم فریدریش هگل فیلسوف شهیر آلمانی در اثر خود با عنوان پدیدارشناسی روح که لوکاچ آن را به مانند فاوست گوته بزرگ ترین اثر در فلسفه کلاسیک آلمانی می داند، نیز به نحوی مشابه همین روند را در پی می گیرد. هگل در پدیدار شناسی سفر اودیسه وار انسان را از نقطه ای که او تنها در مقام انسانی منفرد آگاهی و درکی بسیط از جهان دارد تا ارتقای او را به ساحت بشر خود آگاه در مقام روح پی می گیرد. به زعم هگل، فرد از کمترین صورت آگاهی در قالب معرفت حسی و فردی خود آغاز می کند و تا آنجا پیش می رود که این آگاهی صورت نوعی به خود بگیرد و لذا در بردارنده عنصر مقوم آگاهی همچون تقدیر بشر شود. پیوند میان هگل و گوته که هم عصر یکدیگرند و مواجهاتی نیز با هم دارند همچون مدعایی از سوی لوکاچ طرح می شود تا شاهدی باشد بر اینکه این هر دو، یکی در مقام شاعر و نویسنده و دیگری در مقام فیلسوف از طریق به تصویر کشیدن موقعیت بغرنج رابطه فردیت و نوعیت در جامعه ای که دستخوش تحولات اجتماعی و سیاسی فزاینده ای است، در صدد باشند تا به این وضعیت پاسخی بدهند؛ هر چند که نحوه مواجهه هر یک متفاوت است؛ گوته با زبانی شاعرانه و هگل با بیانی منطقی.       

دیالکتیک فرد و نوع در گوته و هگل هر کدام البته خصلت نمای خاص خود را دارند. در واقع این رابطه دوسویه در نمایشنامه فاوست گوته دراماتیزه می شود و در پدیدارشناسی هگل در قالب نظامی معرفت شناختی عرضه می گردد. با وجود این، نکته ای که هر یک از آن دو بر آن مهر تایید می زنند همانا ماهیت تاریخی و اجتماعی این رابطه دو سویه است. به زعم لوکاچ، هم گوته و هم هگل معتقدند که نژاد بشر تنها با گسست از قید و بندهای قرون وسطایی قادر خواهد شد که در راه کمال گام بردارد. این مساله که ریشه در موضع روشنگرانه هر دو دارد تنها نقطه اتصال میان شان نیست؛ لوکاچ در اینجا مفهومی دیگر را پیش می کشد که هر چند در ابتدا شباهت هایی میان آن دو برجسته می کند اما با این حال نحوه برخورد هر کدام با آن متفاوت خواهد بود. این مفهوم که در این درام بشری نقشی تعیین کننده ایفا می کند همانا تراژدی است.

تراژدی مفهومی است که از خلال آن پدیدارشناسی به فلسفه ای جهانی و فاوست به شعری جهانی مبدل می گردد. هگل در پدیدار شناسی ماهیت رابطه فرد و نوع را تراژیک می بیند؛ به عبارت دیگر تناقض های انضمامی جامعه مدرن فرد را ضرورتا دچار موقعیت هایی می کند که الزاما منجر به رهایی و رستگاری اش نمی شود. از سوی دیگر، لوکاچ اشاره می کند با وجود آن که خود گوته فاوست را یک تراژدی می دانست اما این اثر به مفهوم هگلی کلمه توامان برنهادن و رفع امر تراژیک نیز بود. این که هم هگل و هم گوته ماهیت تراژیک بشر مدرن که نشات گرفته از تناقضات زیست امروزین او بود را به رسمیت می شناختند و هر یک در پی بازشناختن آن بودند، نقطه اشتراک هر کدام در مواجهه با این موضوع بود و هر چند هر دو بر این باور بودند که ضرورتا تراژدی های فرد برای نوع غیر تراژیک خواهد بود، با این حال، گوته دیدگاه همه-تراژدیک باوری را نمی پسندید. از این رو بود که پایان فاوست را به گونه ای دیگر قم زد.

نگاه لوکاچ به نمایشنامه فاوست ملهم از این باور گوته است که عصری نوین در تاریخ جهان آغاز شده است. عصری که در آن کوته نظری و بی مایگی جای خود را به خودآیینی و به دست گرفتن سرنوشت داده است. هر چند که این تحول تاریخی-جهانی هر گز فارغ از ناملایمات و نابسامانی ها_ مناسباتی که لوکاچ معتقد است در ذات جامعه سرمایه داری و هیئت بورژوازی نهفته است و گوته نمی تواند به نقدی بنیادین از این مناسبات برسد _ نیست. با این حال، او موفق می شود تا تصویری دقیق و کلی از زوال جامعه پیشا-مدرن به دست دهد. او بر این باور است که گوته در فاوست موفق می شود تا شخصیتی را خلق کند که باز نماینده سرنوشت بشر به طور کلی باشد و این همان ویژگی منحصر به فردی است که نمایشنامه فاوست را مبدل به اثری جاودان می کند. گوته همچنین توانسته است تا سرنوشت بشر را به نحوی غیر سانتی مانتال ترسیم کند؛ این تصویر همانا هر چند نابودی و زوال فردی است اما در عین حال تعالی و تکامل نوعی نیز هست و این ناشی از باور عمیق گوته به جوهر تباهی ناپذیر بشر و رشد و تکامل اوست.

در نهایت، لوکاچ، فاوست گوته را به دور از هر گونه تکلف و تصنع فرمال می داند؛ این امر بیش از هر چیز به این علت است که اثری همچون فاوست که دغدغه توصیف کشمکش ها و تضادهای خشونت بار یک گذار تاریخی را در مضمون خود دارد هرگز نمی تواند خود را در چنبره ی نوعی فرمالیسم بی مایه گرفتار ببیند. هر چند این مساله به هیچ وجه عناصر قدرتمند زیبایی شناسی نمایشنامه فاوست در مقام گونه ای ادبی را نادیده نمی گیرد، با وجود این، اثر را بیش تر به مثابه نوعی پیکار مداوم علیه زمانه خویش تلقی می کند. این فرایند ستیزگونه فاوست علیه زمانه همچنین تمامی عناصر اصالت انسان را به عالی ترین شکل ممکن دراماتیزه می کند. این نگاه تعالی گرا به انسان طبیعتا ریشه در اومانیسم گوته ای دارد. اومانیسمی که خود را به مثابه شناخت و بازنمایی کلی و عمیق انسان از جنبه های گوناگون مادی و اجتماعی تا حیات سیاسی و تاریخی اش جلوه گر می سازد و بر آن است تا به آرمان های روشنگری وفادار بماند. به عقیده لوکاچ، گوته در نمایشنامه فاوست، مساله ای منحصر بفرد و ویژه را بر می سازد؛ که همانا نجات و رستگاری آن هسته و جوهر فساد ناپذیر انسانی است که به قیمت قربانی کردن تراژیک فردی، ضرورت نجات نوع بشر را تضمین می کند. تنها از رهگذر همین چالش است که درام گوته مبدل به درام نوع بشر می شود که دغدغه معنا شناختی آن بر دیگر جنبه هایش پیشی می گیرد؛ بی آنکه هیچ گونه خللی بدان ها وارد شود و یا عامدانه به هیچ انگاشته شوند.   

 

منبع

  1. گوته، یوهان ولفگانگ فن. (1385). فاوست. ترجمه م. ا. به آذین. تهران: نیلوفر
  2. لوکاچ، گئورگ.(1388). مطالعاتی درباره فاوست. ترجمه امید مهرگان. تهران: ثالث

  

* برگرفته از متن نمایشنامه «فاوست»




نظرات کاربران