آخر بازی بکت در مولوی به آخر رسید
ساعت مثل همیشه است
مرد نابینایی که از پوچی دنیا وزندگیاش، همهی روزهای زندگیاش مثل یکدیگر است از تنها همزیستش میخواهد تا او را بکشد.
ایران تئاتر- بهنام حبیبی: پیرمردی نابینا که از آغاز تا پایان نمایش بر صندلی خود در مرکز صحنه نشسته است و در طول دو ساعت نمایش هرگز از جای خود برنمیخیزد، مرد جوانی به نام "کلاو" را در کنار خود به خدمت گرفته است که دستورات پیرمرد را برایش اجرا میکند. پیرمرد در پی یافتن پاسخ به پرسشهایی است که پیوسته از ذهنش عبور میکنند و او در تردید درست یا نادرست بودن آنها با "کلاو" رایزنی میکند، ولی او نیز تنها به تکرار دستهای از پاسخهای تکراری به پرسشهای تکراری پیرمرد بسنده میکند. در جایی پیرمرد میگوید: "دودلم تمومش کنم. دیگه وقتشه!". و مرد جوان پاسخ میدهد: "ساعت مثل همیشه است.". و در جای دیگری پاسخ میدهد: "همیشه همون سؤال و جوابها.". "کلاو" برای زنده ماندن نیازمند خدمت به پیرمرد است و پیرمرد هم در ازای این خدمت به گفته خودش: "هر روز به قدری بهت غذا می دم که نمیری. هر روز یه بیسکویت."، به معنای آن که زنده ماندن "کلاو" در دستان پیرمرد است. اگرچه "کلاو" اشاره میکند که پیرمرد را نمیکشد چون رمز در انبار را نمیداند، اما آن چه که بر این رابطهی استعماری توافقی بین این دو نفر، تأکید میگذارد، آفرینش فضایی مبهم و وحشتآور از بیرون از این صحنه است که پیرمرد پیوسته به آن اشاره دارد و این ترس را به "کلاو" نیز منتقل میکند، در جایی میگوید: "بیرون از این جا مرگه!". "کلاو" میگوید که نمیتواند بنشیند، این موضوع، باعث میشود تا پیرمرد معلولیت او را با نابینایی خودش، در کفههای ترازویی بگذارد و از برتری استعماری خود در برابر "کلاو"، به بالانسی منطقی و پذیرفتنی دست یابد. او میگوید: "هر کی خصوصیات خودش!". "کلاو" در پیروی از پیرمرد، به نوعی انزوای داوطلبانه از زندگی دست میزند. اگرچه او با دوربین خود، مردم و جمعیت را میبیند اما هم او، به پیرمرد میگوید: "تو آشپزخونه به دیوار زُل میزنم تا ضعیف شدن چشم هام رو ببینم." که نشان از بیهدفی و پوچی زندگیاش دارد. آن دو با نوعی بیطرفی در واکنش به پیرامون خویش، به انتظاری مبهم برای پیش آمدن رویدادی رسیدهاند که پیوسته تنها دربارهاش سخن میگویند اما هیچ حرکتی برای کشف آن نمیکنند. پیرمرد چند بار میپرسد: "چه اتفاقی داره می افته؟" و "کلاو" پاسخ میدهد: "یه چیزی داره دورهاش رو می گذرونه." اما هرگز به این اتفاق، یا چیز، یا دوره، هیچ اشارهای نمیشود. پیرمرد همواره در صدد بیان ناتوانیهایش از بهره بردن از لذتهای این دنیاست. او میگوید: "اگه می تونستم بخوابم، می تونستم عاشق بشم و برم توی جنگل." گویی او هرگز عاشق نشده است و یا عاشقی را تنها در خواب تجربه کرده است. پیرمرد نابینا، نمادی از انسان درمانده در سرگردانیهای اندیشه ورزی انسان معاصر امروز است. او چشم خود را بر روی همهی پیرامون خود میبندد و همهی خواستش آن است که حتماً بر مرکز صحنه بنشیند، صحنهای که نشان از زمین دارد و او با قرارگیریاش بر مرکز زمین، تلاش دارد تا سودای قدرت و یگانگی در برتریاش بر دیگران را باور کند. او به انتهای سیر شناخت خود از این دنیا رسیده است و گویی در انتظار مرگ است، حتی از "کلاو" میخواهد تا او را بکشد. او میگوید: " چرا من رو نمیکشی؟ اگه من رو بکشی، رمز انبار رو بهت می دم.". او نمادی از انسان سرخوردهی بازندهای است که در انتهای بازی زندگی خود تنها به پوچی و بیهدفی این دنیا پی برده است و در اثر این آگاهی و باخت بزرگ زندگیاش، زخم و دردی بزرگ و درمان نشدنی را در درون وجودش مییابد. او میگوید: "دیشب توی خودم رو دیدم. یه زخم بزرگ بود که زنده بود.". که این زخم همان باخت معنایی و درونی انسان اندیشه ورزی است که از پوچی و بیهدفی این هستی به گروتسک تکرارشوندهی زندگی بر روی زمین میرسد و حتی بر سر اعادهی حق خویش از پدرش نیز بازخواست میکند. اما "کلاو" که مدعی است نظم را خیلی دوست دارد، خود بر اثر ماندگی و بیحرکتی دچار کک در لباسش شده است و به سختی برای مبارزه با آن برمیخورد.
پیرمرد هنوز از همهی زندگی خود، معنا و هدف بودنش را نیافته است و این خود، بزرگترین نشان پوچگرایی این اثر "بکت" است در جایی که او از پدرش میپرسد: "حرومزاده! تو چرا من رو به وجود آوردی؟". و برای پدرش قصهی زندگیاش را در دنیایی تعریف میکند که مردم در پی یافتن تکهای نان، در آن به بردگی کشیده شدهاند.
"آخر بازی" از کارگردانی خوب و قابل قبولی برای یک اثر ابزورد بهره میبرد. آفرینش فضایی انزواگرایانه در جایی بیهیچ نشانی از واقعیت زندگی روزمره انسانها، به پیشبرد هدف پوچگرایانه ی اثر، کمک شایانی میکند. تهی بودن صحنه از هر گونه دکور و اکسسوار و افکتهای دیداری و شنیداری، مجال بیشتری به پرسوناژهای بازی میدهد تا در این فضای ذهنی بیمعنا، تنها بودن انسان در فضای پوچ جاری این دنیا رو به خوبی به نمایش بگذارند. بازی، از میزانسن های صحنهای خوبی در موومان های حرکتی و موومان های ایستای بازیگران برخوردار است و در جایجای بازی به تولید تابلوهای صحنهای زیبایی منجر میشود. اکت و مکثهای صحنه اگرچه همگی به خوبی طراحی شدهاند اما به نظر میرسد با طولانی شدن زمان این مکثها، زمان اجرای این اثر، کمی بیشتر از زمان رویدادی لازم برای داستان است و این امکان وجود داشت تا نمایش، با زمانی کمتر اجرا شود و از یکنواختی اثر بکاهد.
بازیگران "آخر بازی" با تلاش حداکثری خود در اجرای این اثر "بکت" توانایی خود را در بازی یک اثر پوچگرایانه بر صحنهی مولوی به نمایش میگذارند. "کلاو" با حرکات استیلیزه شده و حرکات دیکته شدهاش در پیروی از میزانسن های سطحیاش، به خوبی، فرمانبری از پیرمرد نابینا را در بازی سنجیدهاش به نمایش میگذارد. پیرمرد نیز به خوبی، واماندگی تردیدمحورش، و حس تکبر و آزمندیاش در فرمانروایی بر زمین و هر آن چه بر روی آن است را با گروتسک جالب بازیاش نشان میدهد، اگرچه بازی حس پوچگرایی درونش، نیازمند کمی پررنگتر شدن است. پدر و مادر نیز که نمایندگان جهان پس از مرگ هستند، بازیهای خوبی را در ارتباط با دیگر پرسوناژها در تمسخر زندگی این جهان نشان میدهند. این دو، با نوع کارکترهای آبستره و تکامل نیافتهشان، به پوچی و بیمعنایی زندگیشان تأکید بیشتری میگذارند، در جایی که زن به لبهایش رُژ میزند و مرد نیز با ناشیگری به خود عطر میزند تا یکدیگر را ببوسند.
تالار کوچک مولوی با صحنهای ابزورد به تماشاگرانش خوشامد میگوید. صحنهای با کنارههایی از لته های چوبی با جاماندگیهایی به نشان بینظمی و آلودگی، با سقفی از زوارهای چوبی شکسته و درهمتنیده، و با کفی از متریال شفاف رنگشده با بینظمی و کاملاً نپوشیده، همگی خبر از فضایی از بینظمی و بیمعنایی و بیتوجهی دارند. در کنارههای صحنه، دو نشان از پنجره با پردههایی لته وار به کف لغزان و نامطمئن در زیر گامهای بازیگران افزوده میشوند که نشان از عدم اطمینان و استحکام دارند. صحنه با انحنای اندکش و با تأکید بر مرکزیت صندلی پیرمرد، نمادی از کرهی زمین را به مخاطب یادآوری میکند. در نزدیکی صندلی پیرمرد، جایی بر کف صحنه، دو دریچه وجود دارند که در واقع سنگ قبرهای پدر و مادر پیرمرد هستند که از دنیا رفتهاند اما به دفعات با باز کردن این دریچهها سر خود را بیرون میآورند و با پیرمرد و "کلاو" گفتوگو میکنند.
آخر بازی مانند هر متن ابزورد دیگر با پرسشی از سر تکرار و سرخوردگی آغاز میشود و با اشاره بر پوچی و بیهدفی جهان هستی به روایتش پایان میدهد. این اثر بکت نیز مانند دیگر آثارش، با توماری از پرسشهایی همراه است که پرسوناژهای نمایش به سمت مخاطبان خود شلیک میکنند و آنها را با چشمانی بهتزده از نیافتن پاسخ، بر صندلی هاشان میخکوب میکنند. داستان، یک گروتسک پوچگرایی از تکرار همهی رفتار و اخلاق و معاشرتهای انسانهایی بیهدف و بیخاصیت است که حتی جنسیت خود را فراموش کردهاند.
کلاو: بوی تعفن اجساد همهی دنیا رو گرفته.
پیرمرد: گور پدر دنیا!