در حال بارگذاری ...
دلنوشته نصرالله قادری در نکوداشت خسرو شجاع‌زاده

خسرویی که من می‌شناسم بوی تئاتر می‌دهد

ماه را فقط باید تماشا کرد و رفت. «خسرو» را فقط باید تماشا کرد، غوغایی است.

«خسرو»، ملک، پادشاه، کسری، قیصر، هر پادشاه صاحب شوکت، مشهور، نیک‌نام، بلند آوازه است. او در جهان اوستایی هأسروه / Haosravah و به پهلوی هوسرو /Husraw است. خسرو به زبان فارسی به معنای، «نیک آوازه»، «دارای شهرت خوب» است. خسرو صاحب شوکتِ نیک‌نامِ بلند آوازه‌ی من غریب و تنهاست. بعضی از خلقان که بر سر هر سفره‌ای حاضرند و همیشه زینت المجالس بوده و هستند و خواهند بود، دیوانه‌اش می‌خوانند. راست می‌گویند.
آدم‌های حقیر، انسان‌های والا را دیوانه می‌پندارند. چراکه این انسان‌ها سرشت نامعقول‌تری داشته و به سمت چیزهای استثنایی جذب می‌شوند. چیزهایی که هیچ جذابیتی برای بسیاری از مردم ندارند.
او می‌داند که نیاز نیست انسان بزرگی باشیم؛ انسان بودن، خود نهایت بزرگی است. می‌توان ساده بود ولی انسان بود. او می‌دانست، می‌داند که خلقان از او توقع ندارند که هنگام مرگ مانند قو آوازی حزن‌انگیز سر دهد. او فقط باید نقش خود را مطابق با متن ایفا کند؛ و نقش موفق این است که در دل شب با گرگ‌ها زوزه بکشی. خسروی من هرگز زوزه کشیدن نیاموخته است. او هر صبح و غروب زیر تک‌درخت غریب افتاده در جنگل!!! می‌نشیند و آواز می‌خواند. او نیک آموخته است که بمیرد، پیش از آنکه بمیرد. او «مرگ آگاه» مرگ‌اندیشی است که بهای «زندگی» را به «زنده» بودن نپرداخته است. من صدای غربت‌زده‌اش را مدام می‌شنوم که با خود می‌گوید: «در سکوت بمیر، هیچ‌نگو، سربلند و باوقار بمیر، مانند قو آوازی تأثرانگیز آغاز کن، سفره دل خود را برای «یار» بگشا. زندگی کن؛ اما هرگز زوزه نکش. فراموشت می‌کنند. منکرت می‌شوند. اصلاً مهم نیست. مهم این است که به هر قیمتی «زنده» نبوده‌ای، اما برای زندگی بهای گزافی پرداخته‌ای».
خسرویِ من به شخصیت خودش بیشتر از آبرویش اهمیت می‌دهد. چراکه می‌داند شخصیت او جوهر وجود اوست و باقی عَرَض است؛ و آبرو تصورات دیگران نسبت به اوست. او جوهر است و نسبتی با عَرَض ندارد. او عاشق است. وقتی عشق فرمان می‌دهد، محال سر تسلیم فرود می‌آورد. این خسرویی که من می‌شناسم در قاب حقیقی عکس بزرگ هنرهای نمایشی در بهترین نقطه طلایی آن ایستاده است؛ اما از هنگامه‌ای که آن عکس بزرگ نرم‌نرمک به فرمان نانوشته‌ای و بنا به مصلحت کوچک و کوچک‌تر شد، خسرو و خسروها حذف شدند و به یاری تکنیک فتوشاپ دیگرانی در قاب نشستند که همه‌گونه رقصی را مشق کرده بودند و خوش رقصی آنها خلقان را خوش آمد. آنهایی که زوزه کشیدن در دل شب را نیاموخته بودند به انزوا پناه بردند و سکوت کردند؛ و چه لذت سُکرآوری دارد این سکوت، در دل غوغایی که زینت المجالس‌ها به پا کرده‌اند. او ماننده‌ درخت سیب قبل از آنکه بمیرد، زیباترین شکوفه‌هایش را داده است. شکوفه‌هایی که در این غوغای پر صدای زوزه‌ها پرپر می‌شوند و زیر پاهای بی‌رحم لهیده می‌شوند اما هرگز نابود نمی‌شوند. باز از دل خاک سر برمی‌دارند. باز می‌بالند و شکوفه می‌دهند. باز در چشم خورشید می‌نشینند. باز در تنهایی سکوت می‌کنند؛ و چه لذت اهورایی دارد این سکوتِ مردان بزرگ که فریادی به بلندای گیتی است؛ و می‌دانم که خسروی من در سخن شناخته نمی‌شود؛ و می‌دانم:
سخن سایه‌ی حقیقت است
و فرعِ حقیقت.
چون سایه جذب کرد،
حقیقت به طریقِ اولی.
و به این باور است که می‌گویم و خاموش نمی‌شوم. من کودکی بودم خُرد که بر صحنه دیدمش. نوجوانی بودم که در پرده نقره‌ای دیدمش؛ و همیشه در کنار «نام» های بزرگ و همیشه در نقشی که برازنده او بوده است و همیشه گزیده‌کار و همیشه ماندگار و درخشان. همیشه همین‌طور است، در هر حرکتی کلی حباب صابون هم هست که به مرور زمان خواهد پاشید. نباید نگران این حباب‌های تو خالی بود که همیشه زینت‌المجالس هستند. آنهایی که کمپلکس دیده‌شدن دارند، به محض دیده نشدن مثل حباب می‌ترکند. اگر از آنها مجسمه‌هایی از فولاد و سیمان هم بسازند، می‌پاشند؛ و هیچ‌کس بهتر از خودشان نمی‌داند که چقدر حباب‌اند؛ اما خسروی من پوپک سپیدی است که از دل گیتی آمده، سماعی کرده، آوازی خوانده، خوش درخشیده و پرپرش کرده‌اند. او در هر پرش باز پوپک می‌شود. او نسبتی با دروغ ندارد. ریاکار نیست. نان به نرخ روز نمی‌خورد. الینه نشده است. عقده خوددیگربینی ندارد. خوش رقصی نمی‌داند. مثل خسرو است؛ و از تنهایی و جنگل و فراموشی خلقان نمی‌ترسد. محتاج نگاه مردمان نیست. سائل دیده شدن و درخشیدن نیست. نور، نور است. می‌درخشد. هست. چه بخواهی، چه منکر شوی. هر نور گذرایی روی سطح دریا منعکس می‌شود، از میان انبوه شاخ و برگ‌های جنگل می‌گذرد، ولی هرگز به عمق دریا نمی‌رسد. به دل جنگل نمی‌رسد. فقط بر سطح می‌درخشد و در زیر این سطح تاریکی است؛ اما نور، نور است. به هر طریقی راهی خواهد یافت، از دل ظلمت خوا ه در کوچه پارس، در آن ساختمان لرزان مشغول تمرین بودیم. وقتی که ادب بود و آدابی بود و مهربانی بود و مهربانان بودند و خسرو بود.
خسرویی که من می‌شناسم بوی تئاتر می‌دهد. معنای بازیگری است. مفهوم هنرمندی است. ذات آدمیت است، خسرو است، خسرو شجاع‌زاده. آخرین باری که دیدمش در مراسم رونمایی کتاب نازنینی دیگر که جمشید است، بود. من باز بوی تئاتر را استشمام کردم؛ و لحظه‌ای هر سه بی‌صدا گریستیم. اشک‌ها در گرد و خاکی که به پا شد به گل نشست. گل، دل شد؛ و من باز احساس کردم که هنوز دارم زندگی می‌کنم. هنوز تئاتر می‌نوشم. هنوز بوی تئاتر تازه است و ما زندگی می‌کنیم.
و من صدایی را می‌شنوم که غمگنانه می‌خواند:
همیشه همان...
اندوه همان:
تیری به جگر نشسته تا سوفار
تسلای خاطر همان:
مرثیه‌ای ساز کردن ـ
غم همان و غم واژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر...
غلغله می‌کنند. صدا گم می‌شود و من پایان این آواز غمگین را می‌شنوم:
... و شاعران
از بی‌ارزش‌ترین الفاظ
چندان گناه واژه تراشیدند
که بازجویان به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس
سخن گفتن
نفس جنایت شد.
خسرویی که من می‌شناسم، ماه است. ماه را فقط باید تماشا کرد و رفت. او تا دیر در دل آسمانِ شب می‌درخشد چه ما بخواهیم، چه نخواهیم. به ماه نگاه کنید. به خسروی من نگاه کنید.
او خسرو شجاع‌زاده است.
والسلام

 




نظرات کاربران