بهاریه «ابراهیم پشتکوهی»، نویسنده و کارگردان تئاتر
در ستایش بازیگوشی
ایران تئاتر - ابراهیم پشت کوهی : درس هایی برای بازیگران جوان در آغاز بهار و سال نو.
من دبستان را در مدرسه میثم بندرعباس درس خواندهام. همهی میثمیها عاشق کلاس پنجم بودند.کلاس پنجمیها، پنجشنبهها زنگ اول ریاضی داشتند، زنگ دوم و سوم ورزش، بعد زنگ خانه میخورد. از کلاس اول تا چهارم حسابی درس خواندم تا زودتر به پنجم برسم، روزی که با یک کتاب به مدرسه بروم. رویای ما پسران محله کوچه فرهنگ، همین کلاس پنجم بود. حالا دیگر به رویایم رسیده بود، حالا دیگر اولویت اول ما درس نبود، مدرسه میرفتیم برای زنگ ورزش، برای بازی فوتبال. برای اینکه اولین نفر باشیم وقتی زنگ آخر میخورد پا تو کوچه بگذاریم. روز چهارشنبه البته سختترین روز ما بود، روز ریاضی، علوم، جغرافیا . در یکی از این چهارشنبهها معلم از ما درس پرسید. تقریبن نصف کلاس بلد نبودیم. ما را فرستاد دفتر تا آقای عطایی مدیر مدرسه تنبیهمان کند. آقای عطایی وقتی این قافله کلهشق درسنابلد را دید، گفت:«آقای محمودی شیلنگ شماره14رو بیار».
با شیلنگ میزد کف دستها و بیهوا گریه بچهها بلند میشد. من خودم را به ته صف رساندم. همه کتک میخوردند و میرفتند کلاس. به من که رسید،گفت «دستترو بگیر».گفتم «آقا اجازه! مارو فرستاده بود بچههارو بیاریم». نگاهی کرد و مکث کرد. میدانستم بازی خطرناکی است.گفت «برو، پس چرا ایستادی؟». در راه دفتر تا کلاس دستهایم را به هم مالیدم تا حسابی قرمز شوند. در کلاس بودم و با صدایی خفیف اجازه گرفتم بنشینم. معلم گفت پشتکوهی تو تنبیه شدی؟ گفتم «بله آقا». معلم پنجم ما مَرد بود. آقای دیرباز گفت «یه لحظه واستا». به چشمهای من خیره شد. سرم را پایین انداختم. مبصر را صدا زد:«پشتکوهیرو ببر پیش مدیر، ببین کتک خورده یا نه».
مبصر جلو حرکت کرد، منم پشت سرش، نزدیکیهای دفتر به مبصر گفتم «برگرد وگرنه زنگ آخر...»، او دوید توی دفتر:«آقا اجازه! آقامعلم میگه پشتکوهی کتک خورده یا نه؟». آقای عطایی موهایش جوگندمی بود. ایستاد، هیبتش حجم عجیبی از کمد قهوهای پشت سرش را پوشاند. پنکه داشت آرام میچرخید، مدیر سرش را تکان داد و نزدیک شد، فریاد زد:«آقای محمودی شیلنگ شماره16رو بیار».
شلینگ قرمز رنگی از کمد فلزی بیرون آمد. این بار وقتی به کلاس رسیدم، چشمهایم حسابی خیس بود و دستهایم قرمز.
درس اول برای بازیگران جوان این است؛ اهمیت عشق در فراق است و بازیابی آن و این جز با درک فضا به دست نمیآید. قرارگرفتن در فضا، اگر فضا را درک کنیم موقعیت را درست میسازیم، من فضا را کاملاً درک نکرده بودم، همه بچهها گریه کرده بودند و من با آن جثه نحیفم رویینتن نبودم، من هم اگر کتک خورده بودم، باید چشمهایم خیس میبود.
درس دوم چشمهاست؛ چشمهای من نه تنها خیس نبود، بلکه یک لحظه ترسید و از زلزدن به چشمهای خیره آقای دیرباز طفره رفت. دانشآموز کتکخورده به معلمش زل میزند، طوری که یعنی «حالا دلت خنک شد؟». من قدرت چشمها را نادیده گرفته بودم در آن روز بخصوص و تاوان این فراموشی را پس دادم.
همیشه چه در کلاسها، چه در تمرینات به بازیگران میگویم بازیگری مثل کوبلندوزی است، باید تمام خانهها را پُر کنی، حتا یک خانه خالی، یعنی کامل نیست کارت و به همین منظور بازیگران را در موقعیت قرار میدهم، وقتی بازیگران فضا را درک کنند «مثلاً اینکه کتک خوردهاند»، دیگر باقی ماجرا خود به خود ساخته میشود. هنر بازیگر اینست که بی آنکه واقعاً طعم شیلنگ شماره14 را چشیده باشد، درد آن را برای بیننده قابل لمس کنند. ملموس چیزی است که بازیگران باید هر روز تمرینش کنند. متن مانند یک تالاب است که بازیگر میتواند آن را به چشماندازی بینظیر تبدیل کند، عکس دختر آسمان را در آن بیندازد یا مردابی متروک از آن بسازد. تمرین ذهنی و قراردادن خود در موقعیتهای مختلف حافظه احساسی بازیگر را چنان پرورش میدهد که در لحظه لزوم هر آینه آن را عملی میکند.
پیشنهاد تمرین:
بهاربودن را تمرین کنید، زایش و شکوفایی اولین درس بهار است.
اگر خوب انجامش بدهید، عادت میکنید به شکوفهکردن، شکوفا میشوید و کمی که بگذرد نقشهای شما میوههای شما میشوند که تا مدتهای مدید، مثل پدیدهای عجیب طعم آن در روح و جان تماشاگرتان میماند.
مانا باشید.