نقد نمایش سونات شب به کارگردانی کارگردان : سعید داخ
پتک زمان، عشق وتنگنای رابطه در عصر ارتباطات
ایران تئاتر_سید علی تدین صدوقی : نمایش سونات شب دو اثر متفاوت از دو نویسنده است؛ که دو مترجم آن را ترجمه کردهاند. نمایش «زیبای بیاعتنا»نوشته ژان کوتکو ، ترجمه پرویز تائیدی و نمایش «ببخشید شماره عوضیه» نوشته لوسیل فلچر، ترجمه منیژه محامدی. محور هردو نمایش زنان و روابط بین زوجهاست؛ اما به لحاظ مضمونی بهگونهای است که توگویی دو اپیزود از یک نمایشنامه واحد است.
از درایت و حسن انتخاب کارگردان نباید گذشت ؛ که دو نمایش متفاوت را با مضامین نزدیک به هم و بهنوعی در ارتباط با یکدیگر برگزیده. نمایش زیبای بیاعتنا در خصوص زنی است که شاید دیوانهوار عاشق همسرش است. عشق او بهنوعی اعتیاد بیمارگونه و هیستریک بدل شده. بهگونهای که حتی به خوابها و رؤیاهای شوهرش نیز حسودی میکند. چون نمیداند که او چه رؤیاها و تخیلاتی دارد. چون نمیداند خودش در کجای خواب او قرار دارد .اصلاً در رؤیاهایش او هم حضور دارد؟ زن هماره به شوهرش مشکوک است. واین شک چون خوره به جان او افتاد ه و از درون و بیرون او را بهسوی نابودی و سقوط سوق میدهد. این دوست داشتن نهتنها بلای جان خودش شده بلکه همسرش را نیز میآزارد. تا جایی که مرد از خانه و از او فراری و گریزان داست. هرچند که نشان داده نمیشود اما اینگونه برمیآید که زن درنهایت شوهرش را میکشد؛ و در یک چرخه بیانتها در چنبره ذهنیات آشفته و ایضاً مازوخیستی خود اسیر میشود. او هر شب منتظر شوهرش است که به خانه بازگردد. زن کار خود را که در بانک بوده رها کرده و خواننده کلوپهای شبانه و... شده.
اینهم شاید از روی خودخواهی و نیازش به جلبتوجه بوده. اینکه حسادت شوهر را برانگیزاند تا به او توجه بیشتری کند و بهاصطلاح او را ببیند. غافل از اینکه رفتار و عمل او و دوست داشتن لجامگسیخته و حسادت و شک بیمارگونهاش همسرش را از خانه و از او گریزان کرده است. زن چون یک بیمار روانی در تصورات و خیالات بیهوده خود بر بالین شوهری که دیگر نیست مینشیند و اینگونه وانمود میکند که او خواب است و دارد رؤیا میبیند. رؤیایی که زن در آن جایی نداشته وجود خارجی ندارد.
متن به لحاظ ابعاد روانشناسانه قابلتحلیل و تأمل است. اینکه آیا ما از سر دوست داشتن افراطی و علاقه بیشازحد طرف مقابل را نمیآزاریم؟ ما بجای آنکه با ابراز عشق فراوان و بیشازحد او را به خود نزدیک کنیم برعکس از خود دور کرده ، رانده و در او تنفر از خویش را ایجاد مینماییم. درواقع دوست داشتن و عشق هم باید حد خود را داشته باشد. زمانی که از حدومرز خود خارج شود انسان را خفه میکند؛ و شاید بتوان گفت «چو نفس خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود». آیا اینگونه ابراز عشق کردن از سر خودخواهی و خودکمبینی و فقر محبت نیست؟ اینکه بخواهیم مدام ثابت کنیم طرف مقابلمان را چه اندازه دوست داریم و چقدر لحظهبهلحظه در فکر او هستیم و یا برعکس بخواهیم که او هرلحظه ثابت کند که عاشق ماست و البته باید تنها ما را باجان و دل دوست داشته باشد. این رفتهرفته اثر عکس داشته و حس تنفر را در طرف مقابل ایجاد میکند. درواقع «عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن» باید در بحر عشق شنا کردن را بیاموزیم .
نمایش دوم و یا بهتر بگویم اپیزود دوم حالتی برعکس دارد زنی که فلج است و بر روی ویلچر نشسته. شوهر او معمولاً از دفتر کارش دیر به منزل میآید. زن بهظاهر با این امر کنار آمده او یک پرستار دارد که کارهایش را انجام میدهد و تا شوهرش بیاید نزد او میماند تا تنها نباشد. به گفته زن او در طبقه بالای منزلشان زندگی میکند. شوهرش دیربهدیر به او سر میزند حتی زمانی که در خانه حضور دارد . زن دوازده سال است که فلج شده است. پرواضح است که مرد اوقاتش را طور دیگری پر میکند و با زنان دیگر در ارتباط است. زن کموبیش این موضوع را میداند اما بهنوعی با آن کنار آمده است. شاید همینکه شوهر دارد و حوائجش رتقوفتق میگردد برایش کافی است هرچه باشد او فلج است ونمی تواند چون دیگران زندگیای عادی را با شوهرش داشته باشد. او با این مسئله بهنوعی کنار آمده است. در شبی که ما نظارهگر آن هستیم شوهر طبق معمول دیر کرده . زن تنهاست چون پرستارش کار داشته و زود رفته.
او مدام شماره دفتر کار شوهرش را میگیرد اما اشغال است. آرامآرام میترسد. از تلفنچی میخواهد که او شماره محل کار شوهرش را بگیرد. تلفنچی اشتباهی شمارهای را وصل میکند. زن اتفاقی مکالمه دو مرد را میشنوند . آن دو درباره کشتن یک زن تنها که آدرسش نزدیک منزل اوست صحبت میکنند. قرار است که در ساعت یازده و ربع شب آن زن را بکشند. زن میترسد به تلفنچی میگوید ؛ او درنهایت زن را به پلیس وصل میکند. پلیس از او سؤالاتی را میپرسد زن عصبی است و ترسیده. پلیس میگوید پی گیری میکنیم. در این اثنا فردی از تلگرافخانه زنگ میزند و پیغام شوهر زن مبنی بر اینکه هرچه تلفن کرده منزل اشغال بوده برای او می خواند . شوهرش برای یک مورد کاری مجبور شده به شهر دیگری برود و تا فردا شب هم برنمیگردد .
زن با شنیدن این موضوع بیشتر میترسد. درنهایت میفهمد که آن دو مرد درباره او صحبت میکردند وزنی که باید کشته شود خودش است. با فهمیدن این مورد مردی وارد میشود و نمایش تمام میگردد. در اینجا نیز زن محور ماجراست فلج بودن او شاید نشانهای باشد از عدم ارتباط درست با شوهر و ... درهرصورت او نمیتواند حرکت کند. شوهر نقشه قتل همسرش را کشیده و میخواهد از دستش خلاص شود. درواقع خسته شده است؛ مانند شوهر نمایش اول. او نیز از فرط دوست داشتن غیرمنطقی و غیرمعمول زنش که تبدیل بهنوعی جنون عشقی شده خسته گشته و از خانه گریزان بود. این دو مرد شاید موقعیتی عکس هم اما بهنوعی شبیه به یکدیگر در ارتباط با همسرشان دارند. شخصیتهای هر دو نمایش ناتوان از ارتباط درست با همسرانشان هستند. هرچند که هر دو اپیزود رویکردی فمینیستی هم در لایههای زیرین خوددارند. اجرای این دو نمایش در کنار یکدیگر بهعنوان دو اپیزود این پرسش مهم را مطرح میکند که آیا برای عشق و دوست داشتن هم حد و اندازهای وجود دارد؟ و اگر چنین است تا کجا نامش عشق است و تا کجا جنون و دیوانگی؟ و یا چگونه زندگی مشترکی که با عشق شروع میشود بهمرورزمان دستخوش تغییر شده و به تنفر میانجامد. درواقع آیا آن روی سکه عشق میتواند تنفر و گریز باشد؟ و آیا این تغییر و دگرگونی در طول زمان اجتنابناپذیر است؟ و اگر چنین شود را حل چیست و چه باید بکنیم که زندگی و رابطه ما به سرانجام زندگی کاراکترهای نمایش ختم نشود؟ و... یعنی گریز ازآنچه زمانی فکر میکردیم عشق است و دوست داشتن. از همین رو شاید بهدرستی رضا مهدی زاده زمان را اساس طراحی خود قرار داده است. چون زمان عنصر اصلی نمایش است. همانطور که عدم ارتباط اینچنین است؛ و نشانه آن گوشیهای است که به ساعتهاست وصل شده و از آنها آویزان است. واین باز ارتباط مستقیم بین زمان و چگونگی روابط انسانی را نشان میدهد.
تلفن که یکی از مظاهر زندگی امروز و مدرن است بجای آنکه ما را به هم نزدیک کند از یکدیگر دور کرده است. ساعتها اهمیت زمان را مدام گوشزد میکنند. عقربههایی که لحظهبهلحظه و شتابان ما را به انتها نزدیکتر میکنند. ما ساعتهای متعددی را که به هرکدام یک گوشی تلفنی آویزان است میبینیم. طراحی صحنه ارتباطی ماهوی با متن وزیر متن داشته و بهصورت دراماتیک در راستای تکمیل مفاهیم آ ن گام برداشته است؛ اما باید توجه داشت که میباید استفاده دراماتیزه تری از این طراحی به عمل آید بدین معنی که علی القاده نمیتوان بدون ربط مفهومی و منطقی و دراماتیکی بهطرف ساعت و گوشی رفت؛ یعنی میباید هدفی چه از سوی کاراکتر و چه کارگردان در این رفت آمد بین ساعتها و انتخاب ساعتی خاص وجود داشته باشد. بهطور مثال در اپیزود اول زن در ابتدا بهطرف گوشیای که از ساعت پایهای آویزان است میرود. ساعت یازده و پانزده دقیقه را نشان میدهد. پس از چند دیالوگ بهسوی ساعت پایهای که زمان ده و چهلوپنج دقیقه را نشان میدهد رفته و با گوشیای که از آن آویزان است صحبت میکند؛ اما این دو زمان به هم هیچ ربط دراماتیک ندارد. زن چرا بهطرف ساعتی که زمان مثلاً دو یا هشت ونیم را نشان میدهد نمیرود؟ اگر به لحاظ منطق و توالی دراماتیک بررسی کنیم وقتیکه زن بهسوی ساعت ده و چهلوپنج میرود، درواقع یعنی اینکه این زمان گذشته ساعت یازده ونیم است؛ و ما داریم گذشته متوالی یک ساعت قبل و اتفاقی که در بین اینیک ساعت افتاده را میبینیم.
حالآنکه در عمل اینگونه نیست و یا نشان داده نمیشود. نمونه یادشده تقریباً در اکثر موارد صدق میکند. نبود انگیزه و هدف جهت نمایاندن موردی خاص درگذشته یا آینده متوالی. یا چرا مرد کتش را روی ساعتی میاندازد که هشت ونیم را نشان میدهد؟ این صبح است؟ بعدازظهر است؟ یک روز قبل است؟ روز بعد است؟ کدام؟ مرد چند ساعت است که به منزل نیامده؟ زن چند ساعت تنها مانده والی آخر... در اپیزود دوم هم به همین صورت. یا در اپیزود دوم ساعتها صرفاً صحنه را پرکردهاند و آن کارایی دراماتیک اپیزود اول را ندارند. درواقع بخشی از آنها اضافه مینماید. نبودشان لطمهای به لحاظ مفهومی و دراماتیک به کار نمیزند. یا زن در اپیزود دوم چرا با گوشیهای مختلف حرف میزند؟ از این گوشی به آن گوشی؟ و...
مورد بعدی حضور نوازنده است. زمانی که او در بین ساعتها نشسته، یعنی اینکه میتواند و یا میباید یکی از شخصیتهای نمایش بهحساب آید. حالآنکه در اصل اینگونه نیست و فقط نوازنده است. پس صحیحتر آن بود که در پشت ساعتها قرارمی گرفت. اینگونه درجاهایی فوکوس هم نمیکشید. از اینها که بگذریم بازیها روان صورت پذیرفت، با حس و حال طبیعی و واقعی و طنزی مناسب. این علاوه بر تلاش بازیگران بیشتر به هدایت درست کارگردان و طراحی میزان و حرکات دراماتیک او بازمیگردد. هرچند که در اپیزود اول درجاهایی که بازیگر میخواهد عصبی یا ناراحت شود تند حرف میزند و اینگونه گاها بخشی از جملات شنیده نمیشود و مفهوم نیست. درواقع کلمات خورده میشود؛ اما باید گفته بدون آنکه غلو بیشازاندازه نماید بازی روانی را در نقش زنی که تحتفشار است و ذهنی آشفته و مغشوش دارد ایفا مینماید. بازیگر اپیزود دوم نیز با درک شخصیت توانسته بود نقشش را باورپذیر ارائه کند. بازی در سکوت بازی گر نقش مرد نیز نرم و با انتقال حس درونی صورت پذیرفت. هوشمندی سعید داخ ابتدا به انتخاب متن و کنار هم قرار دادن این دو نمایشنامه متفاوت برمیگردد که با دراماتورژی خاص خود بهصورت دو اپیزود مرتبط به هم آن را اجرا میکند. دو نمایشی که مضامین آن مبتلابه شرایط روز جامعه ما نیز هست. در مرحله بعدی همانطور که گفته شد نوع طراحی میزان و حرکات، توجه به زیر متن و مفاهیم آن و هدایت حس و حال بازیگران و کنش و واکنش آنهاست. ما با دو مونولوگ روبرو بودیم که با ریتمی مناسب و بازیهایی درخور لحظات متفاوت کاراکترها را به صحنه کشیده است. سعید داخ نشان داد که در مقام کارگردان به مقوله تئاتر اشراف داشته و میتواند کارهایی قابلتأمل را به لحاظ دراماتیک ارائه نماید. بهگونهای که اندیشه و تفکر خود را در جایجای کار جاری و ساری کرده و مخاطب را با خود همراه سازد. به کارگردان و گروه خسته نباشید میگویم.