در حال بارگذاری ...
به بهانه اجرای نمایش «مهاجران» نوشته اسلاومیر مروژک

این درد مشترک

ایران تئاتر- شیرین میرزانژاد*: نمایش «مهاجران» علیرغم نامش درباره مهاجرت نیست، بلکه در تلاش است محرومیتى را به تصویر بکشد که در غیاب آزادى و عدالت اجتماعى گریبانگیر افراد مى‌شود. محرومیتى که فارغ از زمان و مکان، همواره درد مشترک انسان‌هاست.

«تو بچه‌هاتو مى‌فرستى مدرسه، یه مدرسه‌ خوب و درست و حسابى، که درس بخونن و براى خودشون کسى بشن.

کار نون میاره و قانون آزادى. چون آزادى یعنى قانون، و قانون، آزادى.

تو برمى‌گردى به مملکتت و دیگه هیچ وقت هم برده نمى‌شى. نه تو، نه بچه‌هات.»

این‌ها جملات پایانى نمایش «مهاجران» اثر اسلاومیر مروژک است، حرف‌هایى که شاید به نظر شعار برسد، اما حقیقت و صداقتى در آن نهفته است که هر شنونده اى را با خود همراه مى‌کند.

مروژک مهاجران را در سال ١٩٧٤ در حالى نوشت که در تبعیدى خودخواسته در فرانسه زندگى مى‌کرد. نمایشى که پس از چهار دهه، همچنان به‌روز است و در طول این سال‌ها بارها بر صحنه‌های مختلف جهان اجراشده است. «مهاجران» در نگاه اول نمایشى سیاسى است. شخصیت‌هاى این نمایش یکى کارگرى است که به امید یافتن کار مهاجرت کرده است تا پولى پس‌انداز کند، به کشورش بازگردد و خانه‌اى بسازد؛ و دیگرى روشنفکرى که به دلایل سیاسى مجبور به مهاجرت شده است. این دو از یکى از کشورهاى اروپاى شرقى در دوران جنگ سرد مهاجرت کرده و در یکى از شهرهاى بزرگ اروپاى غربى ساکن شده‌اند. شخصیت‌هاى نمایش نام ندارند و گویى هر یک نمادى از افرادى هستند که در آن دوران براى مروژک بسیار آشنا بوده‌اند: مردمى که در شرایط بد اقتصادى به اشکال مختلف ازجمله مهاجرت چاره‌جویى مى‌کنند و روشنفکرانى که سرکوب مى‌شوند و یکى پس از دیگرى فضاى بسته و خفقان‌آور کشور خود را ترک مى‌کنند. این آشنایى تا حدى است که مى‌توان گفت مروژک خود را در روشنفکر نمایشنامه‌اش به تصویر کشیده است. نمایش برشى است از زندگى طاقت‌فرسای این دو شخصیت به ‌ظاهر متضاد در زیرزمینى نمور و به قول روشنفکر «لونه موش کثافتى که بدتر از اون نمى‌شه تو این شهر پیدا کرد». روشنفکر کلافه است، آرام و قرار ندارد. از سویى رفتارهاى کارگر آزارش مى‌دهد و موجب مى‌شود تا مدام به تحقیر و تمسخر او بپردازد و از سوى دیگر سرخوردگى فروخورده‌ى خود را که ناشى از گذشته‌ى تلخ و شرایط ناگوار فعلى‌اش است و ارتباط چندانى به کارگر ندارد بر سر او خالى مى‌کند. اما کارگر منطق ساده‌اى براى زندگى دارد. سخت کار مى‌کند تا هر چه بیشتر پس انداز کند و بتواند هر چه زودتر به کشورش بازگشته و خانه‌ی رویاهایش را بنا کند. از زندگی خود در این زیرزمین جهنمی راضی است و شکایتی ندارد و نسبت به رنج و بی‌قراری روشنفکر بی‌تفاوت است. تنها یک چیز است که کارگر را پیش می‌برد و آن رویای بازگشت است. گویی این رویا پرده‌ای در پیش چشمانش گذاشته که از پس آن واقعیت زندگی را نمی‌بیند، یا ترجیح می‌دهد که واقعیت را نادیده بگیرد و با رویاهایش خوش باشد. رویاهایی که نه تنها چشم‌انداز او از آینده را می‌سازد، بلکه تصویر زندگی روزمره‌ ناگوار او را نیز تغییر داده و آن را برایش خوشایند می‌کند؛ همانطور که روشنفکر هم اشاره می‌کند:«ما ملت همیشه همین‌طوریم، روی واقعیت سرپوش می‌گذاریم و رویاهامون رو به جاش قالب می‌کنیم...» چنین رویکردى روشنفکر را مى‌آزارد و گویى وظیفه خود مى‌داند که کارگر را «ارشاد» و «اصلاح» کند.

با تمام اینها روشنفکر همچنان به زندگى با کارگر ادامه مى‌دهد و کارگر نیز از سوى دیگر تلخی و تندى روشنفکر را تاب مى‌آورد، چرا که ظاهراً هر دو به هم نیاز دارند: روشنفکر براى پروژه‌اى که مشغول به کار بر روى آن است، بر روى کارگر مطالعه مى‌کند‌ و کارگر نیز از رفاه نسبى روشنفکر بهره مى‌جوید.

روشنفکر طبق گفته هاى خودش از اقشار بالادست بوده و در کشورش از رفاهى نسبى برخوردار بوده است. او به دنبال آزادى‌اى که در کشورش از آن محروم بود، جلاى وطن کرده و تن به زندگى در این زیرزمین خفت‌بار داده است. بارها قصد ترک این زیرزمین را کرده اما هیچ گاه قصدش را عملى نکرده است. گویى رنجى خودخواسته را بر خود هموار مى‌کند تا بهایى براى این  آزادى بپردازد، آزادىِ محصور در چهاردیوارى زیرزمین. براى کارگر که تمام هدفش دستیابى به زندگى بهتر است قابل درک نیست که چرا آن زندگى را رها کرده و به اینجا آمده است.نوع نگاه کارگر به زندگى، لایه‌اى زیرین در نمایش را آشکار مى‌کند. کارگر بر خلاف روشنفکر، برآمده از اقشار فرودست اجتماع است و آرزوهایش یادآور الگوی زندگی در کشورهای سرمایه‌داری و رویایی است که این نظام در سر مردم می‌پروراند. الگویى که مسئولیت رفاه اجتماعى را به گردن افراد مى‌اندازد و به جای برقراری و ترویج عدالت اجتماعی از سوی حکومت‌ها خودِ افراد را مسئول سعادت یا شقاوت‌شان مى‌داند؛ به عبارت دیگر همان بخش از «رویاى آمریکایى» که موفقیت را مدیون کار و تلاش سخت مى‌داند و نتیجه مى‌گیرد که اگر موفق نشده‌اى حتماً به قدر کافى تلاش نکرده‌اى. در بخشى از نمایش کارگر در گفتگویى اعتراف‌گونه مى‌گوید: «...وقتى من سخت کار کنم، خوب پول در مى‌آرم، وقتى هم که خوب پول دربیارم، مى‌تونم خودمو بکشم بالا، مگه نه؟ ... ولى بعضى وقتا به خودم مى‌گم آخرش که چى؟» کارگر در این اعتراف هولناک به پوچی این رویاى شیرین، در واقع ناخواسته همان حرفى را مى‌زند که روشنفکر در تلاش بوده تا آن را به کارگر بفهماند. او تسلیم صحبت‌هاى روشنفکر مى‌شود: «... تو راست مى‌گفتى! من مثل یه سگ زندگى مى‌کنم، اما سگا بهتر از من زندگى مى‌کنن، دست‌کم لازم نیست اینطور جون بکنن... نه این زندگى نیست...» در نهایت کارگر در پى حملات تند و رگبارگونه‌ روشنفکر که مى‌خواهد او را متوجه اسارتش در بند رویایى دست‌نیافتنى کند، تحت تأثیر این صحبت‌ها دست به عملى فراى انتظار روشنفکر مى‌زند: پلى که به سوى رویاهایش ساخته بود را خراب مى‌کند، پول‌هایش را پاره مى‌کند تا به روشنفکر ثابت کند که برده نیست و هیچ چیز نمى‌تواند جلودار بازگشت او به کشورش باشد و تمام معادلات روشنفکر را درباره‌ى او بر هم مى‌زند.

پس از این عمل انقلابی‌گونه‌ کارگر، شاهد واکنش نسبتاً غیرمنتظره‌ى روشنفکر هستیم. او که خود را مسئول رهایى کارگر از بند اسارتش مى‌دانست و مدام او را موعظه مى‌کرد، بالاخره او را وادار به واکنش کرده بود، اما نه واکنشى که انتظار داشت. شاید بتوان گفت که روشنفکر انتظار هیچ تغییرى در رفتار او نداشته و یا متوجه تبعات صحبت‌هاى خود نبوده و نتیجه‌ خاصى را پیش‌بینى نمى‌کرده است و ناگهان با نتیجه‌ عملش روبرو مى‌شود.

کارگر در تمام طول نمایش جسته و گریخته نشان داده که علیرغم اختلاف ظاهرى، در باطن حرف‌هاى روشنفکر را باور دارد و تأیید او به نوعى برایش مهم است. در صحنه‌ى ابتدایى نمایش وقتى روشنفکر داستان‌سرایى‌اش را درباره‌ ایستگاه قطار و ملاقات نه چندان عاشقانه‌اش را بر هم مى‌زند، در پى توجیه بر مى‌آید:«من فقط مى‌خواستم یه کم بهم خوش بگذره!» در صحنه‌اى که مى‌خواهد کنسرو غذاى سگ را بخورد، دست به توجیه و دلیل تراشى مى‌زند تا تأیید روشنفکر را بگیرد. وقتى از گذشته‌اش حرف مى‌زند و فلسفه‌ى زندگى‌اش را برایمان روشن مى‌کند، مدام از روشنفکر تأیید مى‌خواهد. اما به نظر مى‌رسد روشنفکر تا پایان نمایش متوجه میزان تأثیر خود بر کارگر نمى‌شود و در واقع به مسئولیت خود و عواقب اعمالش آگاه نیست. در نهایت این کارگر است که از روشنفکر جواب مى‌خواهد و او را متوجه این مسئولیتش مى‌کند. با آلت قتاله او را تهدید مى‌کند: «…تقصیر تو بود… من فقط مى‌خواستم برگردم خونه…» و سپس قصد خودکشی می‌کند. به این ترتیب است که کارگر با تجربه‌ی عملی زندگی نادانسته پرسش‌هایی اساسی را برای روشنفکر مطرح می‌کند و بر خلاف انتظار، در واقع این کارگر است که روشنفکر را آگاه می‌سازد. خواست‌های این دو شخصیت در واقع هر یک تبدیل به نمادی از تلاش برای دستیابی به هدفی می‌شوند: کارگر برای عدالت اجتماعی و روشنفکر برای آزادی. داستان نمایش نیز تجلی پیوند ناگسستنی میان این دو می‌‌شود؛ کارگر پس از پاره کردن پول‌هایش به خود می‌آید و مانند همیشه که برای یافتن پاسخ و گرفتن تایید چشم به روشنفکر دوخته است، از او می‌پرسد:«حالا من چی‌کار کنم؟» «هر کاری دلت می‌خواد. تو حالا یه آدم آزادی!» «ولی حالا دیگه نمی‌تونم برگردم خونه.» در نهایت این صحبت‌ها و وقایع پس از آن منجر به دست یافتن روشنفکر به شهودی می‌شود که موجب می‌شود تا با کارگر همصدا شود:«تو خودت میبینی که خانوادت چقدر خوشحال می‌شن. اونا منتظرت هستن. چشم به راهتن. فکر کن. چه جشنی به پا میشه.. فکر کن به اون همه سوغاتی‌های قشنگ… تو هر چی دلت بخواد میتونی بخری. چندتا چمدون پُرِپر. فکرشو بکن... بعدش یه خونه می‌سازی. یه خونه‌ی قشنگ. با نمای سنگی. با یه عالمه مگس که توش برات وزوز کنن...

... کار، نون می‌آره. و قانون، آزادی. چون آزادی یعنی قانون، و قانون، آزادی.»  و سپس اعترافی تکان دهنده:«مگه ما همه‌مون همینو نمی‌خوایم؟ مگه هدف هممون همین نیست؟ پس اگه همه‌ی ما یه هدف واحد داریم، همه‌مونم یه چیزو می‌خوایم، چی می‌تونه مانع ما بشه که یه جامعه‌ی خوب و سالم بسازیم؟» و در نهایت دست به ساختن رویایی دوباره برای کارگر می‌زند:«تو برمی‌گردی به مملکتت، و دیگه هیچ وقت هم برده نمی‌شی. نه تو، و نه بچه‌هات.» در واقع روشنفکر اعتراف می‌کند که آزادی بدون عدالت اجتماعی معنایی ندارد؛ که این‌ها مانند دو بال پرنده هستند که هیچ یک بدون دیگری کارکرد ندارد. نهایتاً این عدالت اجتماعی است که نقطه‌ی مشترک این دو قرار می‌گیرد.

علاوه بر این دو لایه، بعدى انسانى نیز در این نمایش نهفته است که در ارتباط میان این دو آشکار مى‌شود. این بعد انسانی در متن نمایش مروژک در پس وجهه‌ی سیاسی آن پنهان شده و مجال کمتری برای عرضه پیدا می‌کند. اما واقعیت این است که این بعد اساس رابطه‌ى این دو را شکل مى‌دهد و پیوند اولیه‌ى این دو از آن نشأت مى‌گیرد. آنچه این دو شخصیت را علیرغم اختلافات‌شان در کنار هم نگاه مى‌دارد، نه نیاز مادى، بلکه نیاز به ارتباط ساده‌ى انسانى است. این دو تنها همدم یکدیگرند، چرا که کارگر زبان کشورى که در آن زندگى مى‌کنند را نمى‌داند و روشنفکر هم که زبان مى‌داند، به ندرت از خانه خارج مى‌شود.

کارگر به اقتضاى شرایط زندگى گذشته و محرومیتى که تجربه کرده است، ناخواسته نسبت به روشنفکر آگاهى کمتر و بى‌تفاوتى بیشترى به این نیاز از خود نشان مى‌دهد. چرا که محرومیت نوعى سنگدلى با خود به همراه می‌آورد که در رفتارهاى کارگر به خوبى مشهود است: با بى تفاوتى خاصى از پدرش مى‌گوید که شبى در خیابان مست افتاده و تا صبح از سرما تلف شده است. اما این نیاز هر جا که مجالى بیاید، به خوبى خود را نشان می‌دهد. برجسته‌ترین این لحظات را در صحنه‌اى مى‌توان یافت که با هم مشغول خوردن و نوشیدن هستند. در این لحظات، گویى ناگهان ارتباط انسانى میان این دو برقرار مى‌شود، کارگر شروع به پرسش از گذشته‌ى روشنفکر مى‌کند و سپس از خانواده، گذشته و آرزوهاى خود مى‌گوید. اینجاست که با شنیدن سختى‌هاى گذشته و سقف کوتاه آرزوهاى آینده‌اش، متوجه عمق رنج زندگى او مى‌شویم.

روشنفکر اما علیرغم خودبرتربینى نسبت به کارگر که به کرات نیز آن را نشان مى‌دهد، از سوى دیگر همدلى بیشترى نیز به او از خود بروز مى‌دهد. پس از کشمکش و بحث بر سر کنسرو غذاى سگ، در نهایت اجازه نمى‌دهد که کارگر آن را بخورد و غذاى خود را در اختیارش مى‌گذارد و در جایى دیگر براى سر حال آوردن کارگر ضیافت کوچکى ترتیب مى‌دهد. اما تا پایان نمایش، همواره خودبرتربینى و نگاه از بالاى او و نیز بى‌تفاوتى ظاهرى کارگر، موجب مى‌شود که این ارتباط پرفراز و نشیب باشد. همین روند در پایان منجر به شکستن تصویر برتر روشنفکر از خود مى‌شود و به نوعى شاهد یکى شدن این دو هستیم.

نمایش مهاجران از سال ٢٠٠٨ به صورت اقتباسى از این اثر در رپرتوار گروه تئاتر اگزیت قرار گرفته و در کشورهاى آلمان، نروژ و ایران به روى صحنه رفته است و به نوعى چه از نظر دیدگاه اجتماعى و چه از نگاه هنرى تبدیل به یکى از شاخص‌هاى اجرایى گروه تئاتر اگزیت شده است.

اولین تفاوتى که در این برداشت جلب توجه مى‌کند، تبدیل شخصیت‌هاى مرد به دو شخصیت زن است: یکى روشنفکر و دیگرى کارگر، هر دو کمابیش با همان خصوصیات. چهارچوب کلى نمایش نیز دست نخورده باقى مانده است اما بسیارى از جزئیات تغییر کرده‌اند. روشنفکر یک عکاس و روزنامه نگار است که در طول نمایش او را مشغول کار بر روى عکس‌هایش و یادداشت‌بردارى از روى آنها مى‌بینیم، عکس‌هایى که پیش از مهاجرت، از یورش نظامى به کشورش و مقاومت مردم گرفته است. اما کارگر در این برداشت، تفاوتى غیرمنتظره دارد. او یک کارگر جنسى است که هر روز خود را مى‌آراید و براى یافتن مشترى به اماکن عمومى مى‌رود و به تن فروشى مى‌پردازد.

کارگر در ابتداى نمایش با لباس هایى براق و آرایشى غلیظ وارد صحنه مى‌شود و به مرور که لباس‌هایش را عوض مى‌کند، آرایشش را پاک مى‌کند و هم‌زمان براى روشنفکر پرچانگى مى‌کند، شاهد این هستیم که لایه لایه نقاب‌هایش را از روى خود مى‌زداید و به همراه آن قبح و انزجارى که از نگاه عموم نسبت به این زنان وجود دارد و مانع از برخوردى انسانى با آنها مى‌شود نیز کنار رفته و فراموش مى‌شود. او در نهایت ما را با تصویرى کمیاب از خود و امثالش روبرو مى‌کند: یک زن ساده‌ى روستایى، فردى عادى مانند بقیه، با تمام خوب و بدهایش. مانند کودکى مشتاق، پشت میز مى‌نشیند و با قیچى، آرزوهایش را از میان صفحات مجلات رنگارنگ مى‌برد تا به دیوار بالاى سرش بچسباند. گویى با این تصاویر سایبانى براى خود مى‌سازد که او را از گزند وضعیت ناگوار فعلى‌اش حفظ مى‌کند.

روشنفکر نیز دیگر تنها یک موعظه‌گر عبوس و متکبر نیست. در این برداشت شاهد جزئیات بیشترى از زندگى حال و گذشته‌ى او هستیم. عکس‌ها خود به تنهایى روایتگر حوادثى هستند که روشنفکر را به اینجا کشانده‌اند. او را در برزخى خودخواسته مى‌بینیم که نه امکان ترک آن را دارد و نه یاراى تحملش را.

نکته‌ دیگرى که در این برداشت خودنمایى مى‌کند، کنار رفتن شعارهاى سیاسى است که در متن اصلى در میان صحبت‌ها و موعظه‌گرى‌هاى روشنفکر براى کارگر به وفور یافت مى‌شد. در عوض بعد انسانى و اجتماعى در این برداشت بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. جرقه‌هایى که در متن اصلى دیده مى‌شد، پررنگ و برجسته شده است و دیگر مهاجران یک مانیفست سیاسى نیست. دو شخصیت نمایش پیش از آنکه نمادى سیاسى باشند، نمادهایى انسانى و اجتماعى هستند. دو انسان تنها، درمانده و رنج کشیده، در کشمکش و تلاطمى دائمى با یکدیگر.

درونمایه‌ اصلى متن مروژک همچنان موضوعى به‌روز است اما تغییرات ایجاد شده در این برداشت، آن را از فضاى جنگ سرد خارج کرده و تبدیل به نمایشى کرده است که فارغ از زمان و مکان، براى مخاطب ملموس است. کارگر و روشنفکر مدام با هم جدل مى‌کنند، بحث مى‌کنند، کار بالا مى‌گیرد و درست در زمانى که همه چیز مى‌خواهد از هم بپاشد، باز به حال معمول باز مى‌گردد. جدل‌ها در این برداشت کمابیش مانند متن اصلى است، اما در این برداشت در لحظاتى از نمایش هر کدام توجه یا محبتى به دیگرى نشان مى‌دهند که در متن اصلى اثر چندانى از آن دیده نمى‌شود. همین صحنه ها رنگ دیگرى به ارتباط این دو داده و عمق بیشترى به داستان بخشیده است. کارگر که زندگى اش با محرومیت عجین بوده است، در لحظاتى محبت روشنفکر برایش قابل هضم نیست و این تنها چیزی است که او را به اندوه افسردگى مى‌کشاند، نه زندگی سخت و ناگوارش. تاکید این برداشت بر اینگونه لحظات موجب شده تا فرازونشیب داستان نمایش شدت بیشترى به خود بگیرد.

علاوه بر تمام اینها، شیوه‌ى اجرایى آخرین تغییرات را در نمایش به وجود آورده است. بر روى صحنه هیچ المان واقعى از زیرزمین وجود ندارد، اما بر روى پرده‌ى انتهاى صحنه تصویر لوله اى متصل به یک شیر فلکه با اندازه‌اى اغراق شده به چشم مى‌خورد. صحنه‌ها با صداى سیفون طبقات بالایى از هم جدا مى‌شوند و صداى چکه آب و لوله‌ها در جاى جاى نمایش به گوش مى‌رسد. نمایش با پخش صحنه‌هایى بر روى پرده از بهار پراگ و اشغال این کشور در سال ۱۹۶۸ توسط نیروهاى پیمان ورشو آغاز مى‌شود. در قسمت‌هاى مختلف نمایش نیز بر روى پرده فلش‌بک‌هایى از زندگى روشنفکر و کارگر را مى‌بینیم که تصویرسازى متفاوتى را ارائه مى‌کند و در کنار بازى با نور موضعى، شبیه کات‌هاى سینمایى است.

مهاجران گروه تئاتر اگزیت در مجموع نگاهى متفاوت است به موضوعى همیشگى. این برداشت علیرغم نامش درباره مهاجرت نیست، بلکه در تلاش است محرومیتى را به تصویر بکشد که در غیاب آزادى و عدالت اجتماعى گریبانگیر افراد مى‌شود. محرومیتى که فارغ از زمان و مکان، همواره درد مشترک انسان‌هاست.

 

* شیرین میرزانژاد عضو گروه تئاتر اگزیت




نظرات کاربران