نگاهی به «آینههای روبهرو» به کارگردانی محمد رحمانیان
زندگی لب مرز مرگ
ایران تئاتر، مرجان فاطمی: قصه «آینههای روبهرو» از یک آتش سوزی شروع میشود. یک آتش سوزی مهیب در ساختمانی که زنان بدنام و تنها و واپس زده جامعه را در خودش جا داده است.
ساختمان میسوزد و زنانی که روح و احساس و آبرو را مدتهاست پشت در گذاشتهاند و آنسوی دیوارهای این ساختمان پناه گرفتهاند زیر دست و پای معترضان فساد، سیاه و کبود میشوند، برخی می گریزند و برخی می سوزند. «نزهت» یکی از همین زنهاست؛ زنی فریب خورده و خسته که بهرام بیضایی در نمایشنامه «آینههای روبهرو»، او را از جمع سایر این زنها جدا می کند و وارد قصهاش میشود. دختر هجده ساله ته تغاری یک معلم خوشنام که قرار است همین روزها سر سفره عقد بنشیند اما... یک مرتبه حساب و کتاب دنیا تغییر میکند. او پاسوز برادر زندانی خود میشود و کل زندگیاش از هم میپاشد. نزهت با خیال نجات برادر زندانی، به تله کثیفی که تیمسار نقشهاش را کشیده پا میگذارد و رودست میخورد. برادر کشته میشود و لکه ننگی که به دامان نزهت مانده پدرش را دقمرگ میکند. نزهت از عالم و آدم میبُرد. با حس عمیق انتقام روزگار می گذراند، هر روز در خیالش بارها تیمسار را میکشد و با هر بار کشتن او، خودش هزار بار میمیرد. نزهت ساخته و پرداخته بیضایی همین زن درب و داغان است؛ یکی از هزاران زنی که بدون آرمان و هدفی از پیش تعیین شده، پایشان ناخواسته به دنیای سیاست باز شد و از همان جوانی، قربانی سیاستهای کثیف حاکم شدند و در مرز مرگ و زندگی، روزها و شبها و دقیقهها و ثانیههایشان را کشتند. بیضایی، قصه نزهت را از نقطه اوج شور و شوق جوانی روایت کرد و او را تا عمق درماندگی و نابودی رساند و محمد رحمانیان، دو روی سکه زندگی نزهت را به بهنوش طباطبایی، سپرد.
نقطه اوج بازی طباطبایی درست همان نقطه شروع است. زمانی که نزهت با سر و وضعی آشفته و خراب، از میان زنهای بیرون آمده از پشت حصارها دنبال راه فرار است. هر کاری میکند و به هرکسی رو میاندازد تا باقیمانده همین روح و جسم ناتوانش را حفظ کند. طباطبایی در قامت نزهت شکست خورده، با دستهای لرزان، موهای آشفته و لباسهای پاره، به دست و پای مردی ساده و تنها چنگ میزند و التماس میکند: «نذار منو بکشن.» این آینده سیاه همان دختر جوان و شادابی است که رحمانیان در فیلم روی پرده، نمایش میدهد. دختری با موهای بافته شده و لباسهای رنگ به رنگ که از دنیا چیزی بیشتر از همین اتفاقهای خوشایند روزمره نمیخواهد. روی پرده دختر با هیجان میخندد، چشمهایش برق میزند و با لباسهای چیندار، روزهای منتهی به مراسم عقد را میگذراند. این طرف، روی صحنه تئاتر، همان دختر، سالها بعد داخل کافهای نشسته و از گذشته پر رنج میگوید و سیگار دود میکند. تفاوت این دو نقش، رفته رفته با گذشت زمان کمتر میشود. طباطبایی رفته رفته تغییر حالت میدهد. لبخند نزهت رفته رفته رنگ میبازد، رنگ از صورتش میرود، لطافت و آرامش جای خودش را به آرایش غلیظ و رنگهای تند میدهد اما جای اندوه در صورتش ثابت میماند. نزهت روی پرده از یک جایی به بعد میشکند و طباطبایی این شکست و زخم عمیق را به بهترین شکل به نمایش میگذارد. آنجایی که بغضش میترکد و میگوید: «اگر جرئتشو داشتم خودمو میکشتم اما من از قبرستون میترسم... میترسم» و اشکهایش جاری میشود، عمق انزجار از زندگی را میشود درونش دید؛ عمق نفرت از وجود خودش. اینکه تنها علت نفس کشیدنش در این شهر شلوغ، فقط ترس از قبرستان است و نه هیچ چیز دیگر. حالا همین انسان تنها یا همین مرده متحرک، مقابل مردی نشسته که بدون اینکه بداند، تمام عمر عاشقش بوده. نزهت تنها و سرخورده که تمام این سالها حتی یک ستاره در آسمان نداشته، ناگهان با نشانههایی از عشق خیری قناعت روبرو میشود و دوباره ردی از لبخند روی لبهایش مینشیند. طباطبایی دوباره تغییر لحن میدهد. کاری میکند که رگههای امید نشسته در جانش را با تمام وجودمان از دیالوگهایش حس کنیم. آخر نمایش وقتی میگوید: «یعنی تمام این مدت، یکی عقب من میگشت؟ یکی رو داشتم و نمیدونستم»، انگار خیال همهمان راحت میشود، انگار نسیم خنک توی زندگی همهمان میپیچد. اینجاست که دلمان می خواهد مرز بین فیلم روی پرده و اتفاقات داخل سن بشکند. حسرت میخوریم که کاش رحمانیان در حق این بازیگر جفا نمی کرد و جای فیلم ضبط شده روی پرده، صحنه را برای نمایش گذشته و حال او خالی میگذاشت. فرض کنید اگر طباطبایی همزمان با نزهت شکسته و خسته، نزهت شاداب جوان را به طور موازی روی صحنه پیش میبرد، میشد بازیاش را تحسین نکرد؟ هر چند که او کار سخت تر یعنی توازن و تعادل بین بازی جلوی دوربین و روی صحنه را به درستی انجام داده و همین یکدستی بازی در دو مدیوم مختلف موجب شده تا مخاطب در طول نزدیک به دو ساعت و نیم اجرا و رفت و برگشت بین اجرا زنده و تصویر همراهی اش با نزهت قطع نمی شود و او را گام به گام که قصه جلوتر می رود میپذیرد و باور می کند.