نگاهی به نمایش «غسال خونه» به کارگردانی مصطفی ملک مکان
عشق و ایثار در وادی بیهودگی
ایران تئاتر، اردشیر شیرخدایی: «غسالخونه» نمایشی است که با نوعی واقعنمایی چرک در ابتدا، به فضایی وهمی و شبه ابزورد در انتهایش میرسد.
«غسال خونه» طراحی و فضاسازی قابل توجهی دارد اما نابسندگیها و تناقضاتی در محتوا و نارساییهایی در شخصیتپردازی، کلیت این اتمسفر را در انتقال مفاهیم احتمالی مستتر در نمایشنامه و تاثیرگذاری لازم، بی اثر کرده است.
نمایش درباره تنها غسالخانه شهری در دوران جنگ تحمیلی است که ادارهکننده (رییس) آن تعهدی برای خودش قائل است. اینکه شهدایی را که به آن غسالخانه فرستاده میشود تک به تک شناسایی و مرتب کنند (چون شهدا احتیاج به غسل ندارند) و به خانوادههایشان تحویل دهند. دخترش و سایر کارمندان هر روز بر اساس الگویی مشخص مراحل تحویل، شناسایی، مرتب کردن و انتقال جنازهها را به بیرون انجام میدهند. همه به جز رییس خیلی وقت است مطلعاند به دستور مقامات، دیگر جنازهی تازهای به آن مردهشورخانه واصل نمیشود. بیست جنازه، همه این هزار و هفتصد روز، به «غسالخونه» واردشده، تحویل داده شده و دوباره به آنجا برگشته است. در حالیکه آن بالا بیرون از «غسالخونه» ، هر روز کامیون کامیون پیکر شهدا را بدون ارسال به این مردهشورخانه دفن میکنند. هر از گاهی هم یک نفر از طرف مقامات بالا به اتفاق یک عکاس، به «غسالخونه» سرک میکشد تا اوضاع اخلاقی آنجا را کنترل کند و از مالیات بگوید و عکسی با شهدای پیچیده در کاور بیاندازد و برود.
در «غسالخونه» ، منطق دراماتیکی کافی برای بیشتر اتفاقات در حال جریان درک نمیشود. برخی از شخصیتها تزیینی هستند (مملی و عسگر). عشق رویا و پرداخت به آن در کلیت داستان هماهنگ نشده است. زکی مشروب میخورد اما رییس از او در برابر مامور نظارت که میخواهد اخراجش کند، دفاع میکند. رییس هر که در مردهشورخانه مانده و خودش را وقف کرده، منزه میداند.
مرد، دختر کوچک و زنش را سالها پیش ترک کرده بود. زن برای امرار معاش مجبور به رختشوری شد و خیلی زود مرد. بعد از مرگ زن، مرد کنار دخترش برمیگردد و «غسالخونه» ای در شهر راه میاندازد. انگیزه و اصرار مرد بر این سازوکار، بسیار گنگ و بیمعنا است. در نمایش اشاره درستی به دلایل آن نمیشود. اسامی شهیدان قبلا توسط کسی در خارج از «غسالخونه» بر روی کاورها حک شده است. با بلند خواندن اسامی اجساد تحویلی مثلاً معلوم میشود یکی از جنازهها پسر همسایه دختر رییس بوده یکی عشق قدیمی رویا... اما این چه ارتباطی پیدا میکند به اصرار رییس به شناسایی و تشخیص هویت اجساد و اینکه نبایستی آنها تحت عنوان شهید، یکسره انگاری شوند؟ آیا قرار است به تفرد هر شهیدی قبل از عنوان شهید تاکید شود؟ به نظر نمیرسد با چنین منطق خامدستانه در نمایش به صورت عمیقی به اهمیت مساله بازشناختن هویت هر شهید در مقام پدر، فرزند، معشوق و... پرداخته شده باشد.
در ادامه در نقطهی فرازی، وقتی رییس متوجه میشود در آن بالا جنازهها بدون اینکه به «غسالخونه» اش بیایند، خاک میشوند، چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ وقتی میفهمد کارکنانش و حتی دخترش به نوعی به او خیانت کردهاند و او را از واقعیت آگاه ننمودهاند و یا وقتی متوجه میشود غنایمی مثل سیگار جنازهها توسط کارگرانش دزدیده میشود چه اتفاقی روی میدهد؟ پاسخ هیچ است. هیچ سرانجام نمایشی از این فهم کارکتر اصلی در تکمیل روند نمایش رخ نمیدهد.
در پایان نمایش روز بعدی، یعنی روز هزاروهفصدویکم اعلام میشود، بدین معنا که در روز جدید دوباره تمام اتفاقات روز (روزهای) گذشته تکرار میشود. این تکرار عبث و ابزوردنما! با واقعیت و منطق نمایشنامه، در اصل عدم بیخبری رییس، در تضاد قرار میگیرد. بدین معنا که تمام اتفاقات و تکرارهای اشاره شده بر مبنای ناآگاهی رییس بیخبر از ماجرا، صورت پذیرفته است و حالا که از واقعیت هولناک آن بالا بیرون از مردهشور خانه آگاه شده قاعدتاً باید تغییری در روند قبلی رخ دهد اما با اعلام روزی بعدی همانند شروع نمایش، ما به تسلسلی عبث رهنمون شدهایم. نمایشنامه بر منطق خودش استوار نیست. این تمهید بیشتر به فریبی میماند چرا که نمایشنامه از اصول ساختاری خودش عدول میکند.
«غسالخونه» ، چندان بی آلایش نیست. نمایش میتوانست محمل مناسبتری برای احترام به شرافت و بزرگی انسانهایی باشد که با خلوص و ایثار برای دفاع از این سرزمین جان خود را از دست دادهاند تا صلح را برای بازماندگان معنا کنند. این اتفاق محترم در هنر نمایش با اعتراض آگاه به شرایط و سوءاستفادههای مختلف و ادامهدار از نام و مقام این انسانها صورت میپذیرد و نه با شعارهای مستعمل و توخالی که در حاشیه و خارج از اجرای یک نمایش، سر داده میشود.
* اردشیر شیرخدایی؛ منتقد گروه تئاتراگزیت