در حال بارگذاری ...
علی اکبر عبدالعلی زاده با ذکرحکایت درس خوان شدن مهدی فخیم زاده از مردم خواست

برای سلامتی هنرمند خاطره ساز کشورمان دعا کنیم

ایران تئاتر - علی اکبر عبدالعلی زاده : خبرها بد هستند ، انگار این روزها خبر اگر بد نباشد خبر نمی شود. خبر سانحه برای مهدی فخیم زاده سر صحنه فیلم آخرش واقعا شوکه ام کرد .جدا از جایگاه هنری او و علاقه ای که ایرانیان به این هنرمند دوست داشتنی و خاطره ساز دارند ، لطف اقا مهدی به من در مسیر زندگی حرفه ای تاثیر گذار بوده .

تجربه همکاری و آموختن از او در کنار افراد دوست داشتنی همچون غلامرضا موسوی ، فریدون جیرانی ، بیژن امکانیان و حبیب اسماعیلی در هفته نامه معظم سینما در مسیر فعالیت حرفه ام غیر قابل کتمان است ، اما لطف او به جوانی که جز تلاش پشتوانه ای در دنیای سینما نداشت چیز دیگری بود،تا اینکه پس از چند سالی دوری از این نشریه تخصصی و منحصر به فرد، به دعوت آقا مهدی به عنوان سردبیر به هفته نامه سینما بازگشتم و اینگونه لطف و توجه اش را برایم تمام کرد .

مهدی فخیم زاده از معدود هنرمندانی است که در خاطره جمعی مان به نام نقش ها و آثر متعددش نقش بسته ، برای همین پرداختن به او کاری دشوار است . وقتی سردبیری کتاب سی و چهارمین جشنواره فیلم فجررا عهده دار شدم  و قرار بود در آن دوره  آقا مهدی  هم مورد تجلیل قرار گیرد ، مبنا را بر ارایه زندگینامه حرفه ای در کتاب جشنواره قرار دادم. همچنین به نظرم رسید اولین مواجهه هنرمند با سینما را در قالب یادداشتی به قلم هنرمند عزیز دیگری روایت شود. حالا برای هر هنرمند می بایست گزینه مناسبی پیدا می کردم. به نظرم رسید داوود میرباقری بهترین گزینه ای است که می تواند برای مهدی فخیم زاده متنی را قلمی کند. این ایده را با فخیم زاده عزیز در میان گذاشتم و کاشف به عمل آمد که میرباقری این روزها سخت مشغولیت دارد. از جناب فخیم زاده پرسیده دیگر چه گزینه ای را در نظر دارد. ازآنجا که ایشان بی تعارف است و شدیدا از تعارفات معمول دوری می کند گفت: این روزها چه چیزی می توان نوشت که در مورد من تازگی داشته باشد. معمولا این نوشته ها به خالی بندی و تعارف تبدیل می شود که آن هم برای علاقمندان سینما کاربردی ندارد. از او انکار و از من اصرار و در نهایت قرار شد بخش های مناسبی از کتاب سینما و من (زندگینامه مهدی فخیم زاده) به انتخاب خودش برای انتشار آماده شود با این پیش فرض که اولین مواجهه او با سینما را روایت کند.

 

آنها که با این فیلمساز دوست داشتنی همنشینی دارند می دانند تا چه حد اهل قول و قرار و وفای به عهد است و تا چه میزان در زمانبدی دقیق. روز جمعه فردای همان روز شماره صفحات انتخابی را برایم تلفنی خواند و پاراگراف های مورد نظر را مشخص کرد. متن را که آماده کردم دیدم در صفحه حدود ۳۰۰ کلمه برای یادداشت در نظر گرفته ایم ولی متن مورد نظر ۱۱۰۶ کلمه است. ماجرا با او در میان گذاشتم و گفت ریش و قیچی دست خودت. کار سخت شد. متن آنچنان شیرین و روان و خواندنی است که من با این همه سال جلادی متون بلند هم دلم نمی‌آمد به آن دست بزنم. اما چاره ای نبود و دست به قیچی شدم و با سختی متن مورد نظر را به ۵۰۰ کلمه رساندم. آنچه پیش روی شماست متن کامل است با این توضیح که بخش های کوتاه شده میان دو خط تیره قرار گرفته است.»

روایت اولین برخورد با سینما که مهدی فخیم زاده را درس خوان کرده است:

«مهدی فخیم زاده: من تو جنوب شهر به دنیا اومدم. یه جایی اطراف خیابان بوذرجمهوری، دور و ور سبزه میدون و پاچنار، پایین‌تر از درخونگاه. ‌یه جایی به اسم تکیه حاج رجبعلی، ‌ یه سر این تکیه می‌خورد به کوچه کلیسا و بازارچه قوام‌الدوله، یه سرش به گذر وزیر دفتر و یه سرش به درخونگاه. ‌نمی‌دونم هنوز همون‌جوری باقی‌مونده یا نه، ولی اون روزا از تکیه که عبور می‌کردی می‌رسیدی به کوچه کلیسا. بهش می‌گفتن کوچه کلیسا، چون یه خورده پایین‌تر از این کوچه و بالاتر از بازارچه قوام‌الدوله که هنوزم تقریبا به همون شکل باقی‌مونده یه کلیسا بود. خونه ما توی یکی از بن‌بست‌های همین کوچه کلیسا قرار گرفته بود. یازده سال اول عمرم را تو همین خونه گذروندم. شش سالم بود که منو گذاشتن تو یه مدرسه‌ای به اسم جعفری که تو کوچه میرزاحسین خان بود. -اگه الان آدرس دقیق این کوچه را بخواین درست نمی‌دونم کجا بود. ‌گمونم پایین‌تر از کلیسا بود و به بازارچه قوام‌الدوله نمی‌رسید، ولی مطمئنم که نزدیک یه حمومی بود به اسم حموم میرزاحسین خان که بابام هر پونزده روز یک بار صبح زود دست من رو می گرفت و می‌برد به این حموم. شاید هم اسم کوچه چیز دیگه‌ای بود و من خیال می‌کنم اسمش کوچه میرزاحسین خان بوده. خلاصه یک سال توی این مدرسه بودم. بعد نمی‌دونم به چه دلیلی از این مدرسه درم آوردن و گذاشتن تو یه مدرسه دیگه به اسم هدایت که زیر بازارچه قوام‌الدوله بود. تا کلاس چهارم این‌جا بودم.- ‌البته دوم ابتدایی رو دو سال خوندم و نکته عجیب این‌که همون موقع متوجه شدم که من نسبت به بچه‌های دیگه از هوش کمتری برخور دارم. چون اونا مسائل ریاضی را می‌فهمیدند و من به ‌وضوح می فهمیدم که نمی‌فهمم. حالا فکر نکنین که این مسائل ریاضی که من نمی‌فهمیدم جبر و مثلثات و حساب استدلالی بود، ‌ نه از همین جمع و تفریق و ضرب و تقسیم سر درنمی‌آوردم.

وقتی کلاس دوم رد شدم، ‌برادر بزرگ‌ترم حسن آقا خرم رو چسبید و گفت: یا درس می‌خونی یا پدرتو درمی‌آرم. سر همین ماجرای درس خوندن و نخوندن بود که برای اولین بار رفتم سینما. - حسن آقا هفت سال از من بزرگتره، یعنی وقتی من شیش هفت سالم بود، اون سیزده چهارده سالش بود. ولی بر خلاف من که تا قبل از هشت سالگی ببو بودم و از سنم کمتر حالیم بود و قدرت دفاع از خودم رو نداشتم، اون زبر و زرنگ و سر زبون‌ دار بود و همیشه اعتماد به ‌نفس زیادی داشت.

نقل می‌کنن: یه بار تو خونه صدای شطرق شنیده می‌شه، ‌ همه متعجب می‌پرسند این چه صدایی بود؟ حسن آقا که پنج ‌شیش سالش بود، میاد جلو می‌گه که من بودم، ‌ رفتم جلو یه کشیده از آقا جون خوردم و برگشتم.

یک روز بعد از این‌که سر درس نخوندن کتک مفصلی از حسن آقا خورده بودم، ‌با اخم گفت: برو لباس بپوش می‌خوایم بریم سینما. من تا اون موقع فقط اسم سینما به گوشم خورده بود. ‌ یه چیزایی هم از بچه‌ها و فک و فامیل شنیده بودم، ولی نمی‌دونستم چه جور جاییه. لباس پوشیدم و همراه حسن آقا بدون این‌که به کسی بگیم از خونه زدیم بیرون.

-حسن آقا هر جا دلش می‌خواست می‌رفت. از هیچ کس هم اجازه نمی‌گرفت. خودش تصمیم می‌گرفت، ‌ خودش هم عمل می کرد. اصلا کسی نبود که ازش اجازه بگیره. بابام که سرکار بود و مادرم بعد از ظهرها یا می‌رفت مسجد یا خونه فک و فامیل. -

از تکیه حاج رجبعلی و درخونگاه که گذشتیم، اومدیم تو بوذرجمهوری و رسیدیم به جایی که ده پونزده نفر جلوش جمع شده بودند. سر در بزرگی داشت و عکس‌های گنده‌ای بالای درش چسبونده بودند. فهمیدم سینما همین‌ جاست. این سینما جهان بود که سال‌ها تو خیابون حافظ پایین‌تر از پارک شهر قرار داشت و این اواخر دیدم که خرابش کردند و دیگه اثری ازش نیست. حسن آقا رفت جلو و یه چیزی به یارو گندهه که جلوی در وایساده بود گفت و اونم یه نگاهی به حسن آقا و من انداخت و یواشکی دستش رو کج کرد و انگشتاش را تکون داد که لابد معنیش این بود که پول بده، ‌ چون حسن آقا بلافاصله دستش رو کرد تو جیبش و یکی دو تا سکه دوزاری (دوریالی) و دو تا ده شاهی گذاشت کف دست یارو. ‌ اونم ما رو هل داد تو سالن انتظار. به در و دیوار سالن کلی عکس‌های بزرگ چسبونده بودن که من با ولع نگاشون می‌کردم و دنبال حسن آقا می‌دویدم. رفتیم جلوی یه در که پرده داشت و یه جوونکی جلوش وایساده بود. حسن آقا با انگشت به کنترل‌چی اشاره کرد. جوونک بعد از این‌که کنترل‌چی سرش رو تکون داد، از جلوی در رفت کنار و گفت: برین جلو بشینین.

رفتیم تو سالن. همه جا تاریک بود. فقط آدم‌هایی رو پرده تکون می‌خوردن و این‌ور و اون‌ور می‌رفتند. ‌حسن آقا گفت: یه دقیقه همین جا وایسا.

نفهمیدم چرا، ‌ولی نپرسیدم. فقط گفتم: چشم.

چنان هیجان‌زده بودم که حال سؤال و جواب نداشتم. ‌بعدها فهمیدم واسه این وایسادیم که چشممون به تاریکی عادت کنه. حسن آقا دست من رو گرفت و رفتیم تو ردیف اول از جلو نشستیم. فیلم عربی بود و آدم‌ها عربی حرف می‌زدن و هرچند وقت تصویر سیاه می‌شد و یه نوشته می‌اومد و همه سالن دسته جمعی اونو می‌خوندند. چنان هم همه‌ای راه می‌انداختند که من اولش ترسیدم و جابه‌جا شدم. حسن آقا نگاهی به من انداخت و گفت: نترس اونایی که سواد دارن برای اونایی که سواد ندارن می‌خونن.

گفتم: تو برای من نمی‌خونی؟

گفت: نخیر، تو کلاس دومی، ‌خودت باید بخونی.

ولی من احتیاجی به سواد نداشتم و نمی‌خواستم بدونم به هم چی می‌گند. بهت‌زده بودم. بهت‌زده موجوداتی که این‌جوری شلنگ تخته می‌انداختن و این‌ور و اون‌ور می‌رفتن و دهنشون رو می‌جنبوندند. - الان از این فیلم هیچی یادم نمی‌آد. فقط یادمه که تو یه باغ یا جنگل، ‌ آهویی داشت واسه خودش می‌چرخید که یه مردی پیدا شد و زد زیر آواز. آوازش اون‌قدر قشنگ و حزن‌انگیز بود که آهو هم شروع کرد به گریه و اشک از چشمانش سرازیر شد. همین جا بود که بغض منم ترکید و طوری که حسن آقا نفهمه شروع کردم به گریه کردن.

اولین تجربه من از سینما وسیله‌ای شد برای تشویق من به درس خواندن که البته خوب جواب داد.»

این همه را گفتم که تقاضا کنم جملگی برای سلامتی این هنرمند خاطره ساز کشورمان دعا کنیم . خداوند او را از گزند روزگار دور بدارد . انشاالله

 




نظرات کاربران