در حال بارگذاری ...
خاطره بازی ایران تئاتر با علیرضا کوشک جلالی

فکر می‌کردم وقتی بزرگ شدم رهبر ارکستر می‌شوم

ایران تئاتر- علیرضا کوشک جلالی درباره اولین فعالیت هنری خود می گوید: اولین فعالیت حرفه ای من بعنوان بازیگر بود و در کلاس های آقای مصطفی اسکویی بودم و در نمایشنامه هایی که در اونجا اجرا شد مثل «قیام در هاییتی» یا «ابوعلی سینا» بعنوان هنرجو بازیگر فعالیت داشتم.

علیرضا کوشک جلالی، یکی از شناخته شده ترین چهره های یک دهه ی گذشته ی تئاتر کشورمان است که به جرآت می توان گفت که در ایجاد نگاه تازه در تئاتر کشورمان، موثر بوده و با وجود اینکه در کشور آلمان اقامت دارد و از سال 1363 در این کشور بعنوان نویسنده و کارگردان مشغول کار است همچنان به تئاتر ایران و مخاطبان تئاتر کشورمان توجه دارد.

کوشک جلالی که دارای مدرک درجه ی یک هنری از وزارت فرهنگ و ارشاد است، برای نمایش نامه "پا برهنه، لخت، قلبی در مشت" (با کاروان سوخته) جایزه نمایش نامه نویسی آلمان را دریافت کرده و در سال 2016 نیز برنده ی جایزه افتخاری تئاتر شهر "کلن" آلمان شد.

او تاکنون بیش از 43 نمایش در آلمان و 15 نمایش در ایران به روی صحنه برده و جوایز زیادی در زمینه کارگردانی و نویسندگی در فستیوال های تاتری بین المللی کسب کرده است.

از آثار به اجرا در آمده این کارگردان در ایران، می توان به آثار نمایشی چون "مسخ"، "پستچی پابلو نرودا"، "بازرس"، "موسیو ابراهیم و گل های قرآن"، "راهزنان"، "خدای کشتار"، "روبینسون کروزو" اشاره کرد.

همچنین پنج اثر نمایشی از کوشک جلالی با نام های "پستچی پابلو نرودا"، "پوزه چرمی"، "با کاروان سوخته"، "محاصره شمال شرقی" و "من نفرت نمی ورزم" در سال های اخیر در زمره ی نامزدهای بهترین اجراهای کشور آلمان بوده اند.

همچنین درسال 2014 انتشارات "گوته/حافظ" شهر "بن"، نمایشنامه "دیسکو ترور یا رقص در بهشت" را به زبان آلمانی روانه بازار کتاب کردبا این هنرمند تئاتر کشورمان گفت و گویی مبنی بر خاطرات هنری ایشان داشتم که در ذیل مطالعه می کنید.

 

  • آقای جلالی، اهل کجا هستید و نخستین بار که تئاتر تماشا کردید یا اسم تئاتر به گوشتون خورد رو به یاد دارید؟   
  • من اهل تهران هستم و فروردین ماه سال 1337 در محله ی خواجه نظام الملک در نزدیکی پادگان عشرت آباد به دنیا آمدم و بخاطر دارم که کوچه ی ما بین خیابان خواجه نظام الملک و خیابان گرگان واقع بود. اما درمورد اینکه نخستین بار چه نمایشی را تماشا کردم باید بگویم که وضع اقتصادی خانواده ی من اجازه نمی داد که بطور مرتب به تماشای تئاتر برویم ولی پدرم گاهی اوقات که سرحال بود من و خانواده رو به تئاترهای لاله زار می برد و هنوز میان پرده های نمایش های لاله زار رو که کمدی بودند فراموش نکردم. یک بار هم برادرم که دانشگاه قبول شده بود، من و پدر و مادرم رو برای صرف شام به رستوران "افق طلائی" برد و یادم میاد که اونجا هم یک میان پرده ی سیاه بازی تماشا کردمو توجهم جلب شد.

 

  • وقتی برای اولین بار تئاتر تماشا کردید چه حسی داشتید؟   

حس خوبی داشتم و احساس اینکه یک نفر بتونه در قالب یک کس دیگر و یک شخصیت دیگر برای مدتی روی صحنه ظاهر بشه و یک نقشی رو بازی کنه برای من جذاب بود. درحقیقت این ورود کردن به دنیای روانی و اجتماعی آدمها برای من حالت جادویی داشت و حس خوبی داشت.

 

  •  آیا به مطالعه ی نمایشنامه هم علاقه داشتید؟ 

اوایل که فعالیتم رو در زمینه ی تئاتر شروع کردم خیر، چندان علاقه ای به مطالعه ی نمایشنامه نداشتم و بیشتر دوست داشتم رمان و قصه های پلیسی مطالعه کنم؛ چون خوندن نمایشنامه برایم سخت بود و اسامی شخصیتها و دنبال کردن اون فرم قصه برایم سخت بود. زمان زیادی برد تا به خوندن نمایشنامه عادت کنم.

 

  • دسترسی به نمایشنامه های چاپ شده آسان بود؟        

ما در محله ی فقیری زندگی می کردیم و ما هفت برادر بودیم و با پدر و مادر نه نفر نان خور می شدیم و یک نفر کار می کرد و اون هم پدرم بود؛ بنابراین خرید کتاب برای من مثل یک شیء لوکس محسوب می شد. یادم هست که یک کتابفروشی در نزدیکی خانه ی ما بود به نام کتابفروشی "صبحی" و من و دخترعمویم که تقریبا همسن بودیم، شبی ده شاهی پرداخت می کردیم و کتاب کرایه می کردیم و دوتایی مطالعه می کردیم و به سرعت هم مطالعه می کردیم؛ چراکه قیمتش کمتر می شد. به این ترتیب عطش مطالعه ی کتاب رو با کرایه کردن کتاب برطرف می کردیم. اتفاقا من یک قصه ی کوتاهی هم در ارتباط با کرایه و مطالعه ی کتاب نوشتم. ما سه نفر جوان در دبیرستان بودیم و می خواستیم کتاب بخریم ولی پولش رو نداشتیم. ما می رفتیم کتابفروشی های جلوی دانشگاه و اونجا یک کتابفروشی بود که قربانی جنایتهای ما بود و ما هفته ای یکبار می رفتیم اونجا و کتاب میدزدیدیم و اولین کتابی هم که از اونجا دزدیدیم کتاب "مادر" اثر  "ماکسیم کورکی" بود. هر کدام از ما هم یک نقش بازی می کرد. به این ترتیب که یک نفر با فروشنده صحبت می کرد، یک نفر استتار می کرد و یک نفرمون هم برمیداشت و زیر لباسش میذاشت و خلاصه می اومدیم بیرون و طی این یک هفته وقت داشتیم که هر کدوم از ما به مدت دو روز این کتاب رو بخونیم و روز هفتم دومرتبه به همون کتابفروشی برمی گشتیم و کتاب رو میذاشتیم سرجاش و یک کتاب دیگه برمیداشتیم. این داستان شش هفت ماه طول کشید و ما به این ترتیبکتاب می خوندیم. خاطرم هست که صاحب اون کتابفروشی هم یک آدم چپی با سبیلهای خیلی انبوهی داشت و تا زیر لبهای پایینیش اومده بود و مرد بسیار جدی بود. ما از او وحشت هم داشتیم ولی بالاخره یکجوری با نقشه ای که می کشیدیم می گفتیم یکجوری سرش کلاه میذاشتیم. این داستان ادامه داشت تا اینکه یک روزی رفتیم و اون مرد نبود و شخص دیگری اونجا بود. ما هم به کارمون ادامه دادیم و کتاب قبلی رو گذاشتیم و کتاب بعدی رو برداشتیم و اومدیم بریم که مچ مارو گرفت. ما هم زدیم زیر گریه چون واقعا اگر پدر و مادر و یا کسی متوجه می شد آبرومون می رفت و خیلی برامون سنگین بود و کلا از پلیس وحشت داشتیم که نکند دستگیرمون کنند. حالا اون مرد هم به پلیس زنگ زد و ما هم مثل بچه های کوچولو داشتیم گریه می کردیم تا اینکه به صاحب کتابفروشی هم زنگ زد و اون آقای سبیلو از راه رسید و خیلی هم عصبانی بود. من با خودم گفتم الانه که بیچاره بشیم. اون مرد بعد از صحبت با مردی که مچ مارو گرفته بود، بلافاصله به کلانتری زنگ زد و شنیدیم که گفت قضیه حل شده و نیازی به حضور پلیس نیست. توی دلمون گفتیم وای، حتما خودش می خواد یه بلایی سرمون بیاره. به ما گفت بیایین توی این اتاق. ما  رفتیم به اتاق پشتی مغازه و برای ما آب و چای آورد و ما هم لب به چیزی نزدیم؛ چون وحشت داشتیم که چه اتفاقی می خواهد بیفتد. اون مرد قفسه ای رو به ما نشون داد که تمام کتابهایی که ما دزدیده بودیم و بعد از مطالعه برگردونده بودیم داخل اون قفسه بود و ما متوجه شدیم که اون مرد از روز اول تا الان از همه چیز خبر داره و براش مثل یک بازی است که چندتا جوان که پول ندارند نمی خوان غرورشون رو زمین بندازن و بیان التماس کنند و کتاب رو می دزدند ولی برمی گردونند. از  اون به بعد با ما دوست شد و خودش به ما کتاب می داد و از طریق اون حتی با موزیکهای کلاسیک و بتهوون، شاستاکوویچ و برشت  و نمایشنامه هاش آشنا کرد و آرام آرام افتادیم به کتابهای فاخر.

 

  • بیشتر به نمایشنامه های ایرانی گرایش داشتید یا نمایشنامه های غیر ایرانی جذابیت بیشتری داشتند؟
  • درمورد نمایشنامه های ایرانی می تونم به آثار غلامحسین ساعدی اشاره کنم که خیلی دوست داشتم و چندین بار هم مطالعه کرده بودم یا آثار محسن یلفانی که نمایشنامه ی " آموزگاران" او یادمه خیلی برام جالب بود و حتی شنیدم در نخستین شب اجرای این نمایشنامه، مامورین ساواک ریخته بودند و همه ی بازیگران و حتی تماشاچیان رو برده بودند. اون زمان یک نمایشنامه از بهرام بیضایی خونده بودم که زبانش قدری برام پیچیده بود. درحالیکه زبان ساعدی برام راحت تر بود. همینطور از اکبر رادی هم مطالعه می کردم. مثلا من یادمه اولین نمایشنامه ی خارجی که خوندم از برشت و چخوف بود و بعد نمایشنامه ی "باغ وحش شیشه ای" اثر تنسی ویلیامز بود و "شاه لیر" اثر ویلیام شکسپیر خوندم. 

 

  • معمولا نمایشنامه هایی مثل آثار چخوف، شکسپیر، ایبسن، مولیر و . . . از جذابیت بیشتری در کشور ما برخوردار بوده و هستند. دلیل جذابیت آثار این نویسندگان در کشورمون رو در چه چیزی می بینید؟ 
  • یکی از دلایلی که به نظر من باعث محبوبیت و جذابیت بیشتر نمایشنامه هایی که اسم بردید میشه این است که ساختمان درام خیلی دقیق پایه ریزی شده و قصه بسیار جذابه و هم از نظر فرم و هم از نظر محتوا، شکل بسیار جالبی داره و هیجان زیادی برای خوندن و اجرا کردن داره و به همین دلیل تبدیل به آثار کلاسیک تمام دنیا شده و آثاری هستند که استقبال خوبی از اونها میشه. واقعیت اینه که ما نمایشنامه هایی که در سطح جهانی محبوبیت داشته باشه نداریم و یکی از دلایلش اینه که به تئاتر ما انقدر بها داده نشده، دولت سرمایه گزاری نکرده. یادمه در آلمان نمایشنامه ای می خواستم بنویسم که از طرف وزارت فرهنگ تماس گرفتند که در ارتباط با ایدز نوشته بشه. به من بورسیه ای دادند که در عرض شش ماه بنشینم و این نمایشنامه رو بنویسم و به فلان جا هم بروم .  از این نوع بورسیه ها برای نمایشنامه های خودشون سرمایه گذاری می کنند. اگر ما موسسه ای داشتیم که مثلا می گفتند بیایید بر اساس داستانهای مثلا فردوسی نمایشنامه بنویسید و از نمایشنامه نویسان جوان می خواستند که در ارتباط با این قصه ها نمایشنامه های مدرن بنویسند و اون داستانها و تئاتر ملی خودمون رو بهش پر و بال و بها بدیم. متاسفانه از طرف دولت و مسئولان فرهنگی کار زیادی شکل نمی گیره که این بدنه های تئاتری رشد کنه و ما بتونیم به جایگاه بالاتری پیدا کنیم. چون ادبیات ما قوی است و مطالب بسیار زیادی دارد که قابلیت نمایشنامه شدنش هست. البته این قائده دوطرفه است و شاید هنرمندان ما هم کم کاری کردند و خود من هم از این قائده مستثنی نیستم. مثلا من درمورد نمایشنامه ی که در ارتباط با ونگوگ نوشتم و پنج سال طول کشید و بورسیه گرفتم. این کار رو می تونستیم درمورد خیام انجام بدیم یا هر شاعر یا نویسنده ی ایرانی دیگر. بطور کلی یک بخش ماجرا بحث مادی است و یک بخش هم کاملا سلیقه ای است. بنظر من اگر حمایت صورت بگیره ما می تونیم نمایشنامه نویسهایی در حد چخوف، ایبسن و مولیر به دنیا عرضه کنیم.

 

  •  آقای جلالی، با چه عنوانی اولین فعالیت حرفه ایتون رو آغاز کردید؟ بازیگر، کارگردان یا . . . .؟ 

اولین فعالیت حرفه ای من بعنوان بازیگر بود و در کلاسهای آقای مصطفی اسکویی بودم و در نمایشنامه هایی که در اونجا اجرا شد مثل "قیام در هاییتی" یا "ابوعلی سینا" بعنوان هنرجو بازیگر فعالیت داشتم.

 

  • خیلی دوست دارم بدونم از ابتدا تصمیم داشتید که تحت عنوان کارگردان تئاتر فعالیت داشته باشید یا مثلا نمایشنامه نویسی هم مورد نظرتون بوده؟ 
  • یادمه بچه که بودم، خیلی رهبر ارکستر رو دوست داشتم و مدام فکر می کردم وقتی بزرگ شدم رهبر ارکستر میشم و موسیقی رو خیلی دوست داشتم و موسیقی روی من خیلی تاثیر میذاشت. ولی یکی دو بار به سراغ نت خوانی رفتم و ارتباط برقرار نکردم و هنوزم که هنوزه دستگاههای ایرانی رو گوش می کنم ولی نمیفهمم این دستگاهها مثلا کدام شور است و . . . و فقط صدای روحانیش منو به وجد میاره. چه موسیقی کلاسیک یا بعضی از موسیقیهای سنتی و پاپ و موسیقی های مختلف. ولی اینکه اون رهبر اونجا می ایسته و اون همه آدم رو با اون چوبی که در دست داره و تکان می ده و مدیریت می کنه برای من جذاب بود و حتی میرفتم مطالعه می کردم که این فرد چکار می کنه و نقشش چیه و چجوری میشه که مثلا یک کار بتهوون رو دو نفر رهبری می کنند و دو اثر متفاوت خلق میشه و این چقدر به تحلیل اون رهبر ارکستر ربط داره برام جذاب بود و نوع کارش برام مهم بود. از اون پس بیشتر بعنوان یک تفریح و سرگرمی بهش نگاه کردم و وقتی وارد دنیای تئاتر شدم همون بازیگری برام خیلی جذاب بود و بعد از یک دوره ی یکی دو ساله ای که در تئاتر آناهیتا فعالیت کردم  به آلمان رفتم و یک دوره ی سه ساله ی بازیگری در آلمان دیدم و مدرک بازیگری رو گرفتم و جاییکه استخدام شدم هم بعنوان بازیگر و دستیار کارگردان بود. من مشغول به کار بودم ولی مجموع نقشهایی که به من می دادند احساس می کردم مدام نقشهای یک خارجی به من داده می شد، چون به هر حال من در یک سنی به آلمان رفته بودم که هرجوری هم صحبت می کردم به هرحال یک لهجه وجود داشت؛ این درحالیه که کارگردانان آلمانی هم خیلی خیلی روی زبان بازیگر تعصب دارند و نمی تونستند نقش دیگری به من بدند یا نمی خواستند. مثلا اگر من در امریکا یا فرانسه یا پرتقال یا لهستان بودم یک پیشرفت دیگری در بازیگری داشتم. من همیشه دوست داشتم نقش هملت یا مکبث رو بازی کنم و بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که من ممکنه که هملت رو در آلمان کارگردانی کنم ولی هیچوقت نمی تونم هملت رو در آلمان بازی کنم و این برای من خیلی دردناک بود. یک سفری به برلن داشتم و در اونجا با صادق شباویز آشنا شدم. ایشون یکی از تئاتریهایی بود که در گروه تئاتر نوشین بوده و من هر کدام از شاگردان نوشین که باهاشون آشنا شدم، از آقای اسکویی گرفته تا صادق شباویز همگی می گفتند که نوشین به اونها گفته که تو بهترین شاگرد من هستی. من وقتی با ایشون آشنا شدم ایشون در " دوئیچه تئاترا برلین" یعنی یکی از بهترین تئاترهای آلمان بعنوان بازیگر فعالیت داشت. درحقیقت بعد از کودتای بیست و هشت مرداد به آلمان رفته بود و یک همسر آلمانی داشت و اونجا زندگی می کرد. یک شب که منزل ایشون بودم داشت برای من درددل می کرد و می گفت علی من یه چیزی بهت بگم و یک نصیحتی به تو می کنم و تجربه ام رو در اختیارت میذارم. گفت تو تا آخر عمرت هم که در آلمان کار کنی با این لهجه و زبان و سنی که به آلمان اومدی نمیتونی به قله ی بازی برسی. می گفت الان من در قله ی تئاتر آلمان هستم و کار می کنم ولی نقش هایی که بازی می کنم نقش های فرعی و کوچولو و خارجی و این حرفاست. ایشون واقعا بازیگر توانایی بود و یکی دوتا از کارهاشون رو هم دیده بودم. ولی بخاطر اینکه در اون موقعیت قرار گرفته بود یک جورایی شهید شد واقعا و از بین رفت و اون حس بازیگریش تبدیل شد به مسئله ی نون درآوردن. اون یک نقطه ی عطفی بود که از بازیگری آروم آروم اومدم کنار و شروع به نوشتن نمایشنامه کردم و اولین نمایشنامه ام هم به زبان آلمانی نوشتم؛ چراکه به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم در آلمان زندگی و کار کنم باید یرم در دل آلمانیها و به زبان اونها بنویسم و از این حصاری که ایرانیها دور خودشون کشیدند و فقط می خواهند به زبان ایرانی کار کنند بیرون بیام. این شد که من اولین نمایشنامه ام رو به زبان آلمانی نوشتم. البته من قبل از اینکه به آلمان مهاجرت کنم یک نمایشنامه به نام " همزاد" نوشته بودم که بعدها تصحیحش کردم و در نشر قطره هم چاپ شد. ولی کار حرفه ای نمایشنامه رو با نمایشنامه ی آلمانی شروع کردم. چندتا نمایشنامه نوشتم که حتی قرار بود یک کارگردان گردن کلفت آلمانی به نام "جرج تابولی" اون رو کار کنه که یکی از اونها به نام "سرزمین مادری آلمان آلمان" که پنج صحنه در فضای آزاد بود و حدود سیصد بازیگر داشت که تاریخ آلمان و جنگهای بزرگ تاریخ آلمان در این نمایشنامه پیاده کرده بودم و یک کولاژی از تاریخ آلمان بود که بخاطر برآورد هزینه که شده بود انقدر زیاد بود که منتفی شد. باخودم گفتم وقتی اولین نمایشنامه ات تا اینجا پیش رفته می تونه قدمی به سمت جلو رفتن باشه. نمایشنامه ی بعدی که نوشتم "خارجی گمشو" بود که صحنه های کوتاه کوتاه از وضعیت خارجی ها بود که خودمون بازی کردیم و یکی از معلمهامون کارگردانی کرد و در شهرهای مختلف روی صحنه رفتیم و در "تالیا تئاتر هامبورگ" که تئاتر بزرگی بود دعوت شدیم و اجرا کردیم. بعد از ن اتفاقی رخ داد و اون هم آتش سوزی "زولینگ" بود که در اون یک خانواده ی ترک سوختند  و من بر اساس اون یک نمایشنامه نوشتم که نقطه ی عطفی در زندگی تئاتری من بود و جایزه ی نمایشنامه نویسی دریافت کردم.

 

  • چه شد که به کشور آلمان مهاجرت کردید؟ 

من برای ادامه ی تحصیل از کشور خارج شدم و بصورت اتفاقی یکی از دوستاننم در آلمان زندگی می کرد و مثلا اگر در فرانسه زندگی می کرد من هم به فرانسه می رفتم. درحقیقت حق انتخاب نداشتم . البته خیلی خوشحالم که به آلمان اومدم و در این دنیای بزرگ، آلمان نصیب من شد و خیلی راضی هستم.

 

  •  فعالیت کردن در زمینه ی تئاتر در کشوری با دیسپلین مثل آلمان باید کار سختی بوده باشه؟

پس از گذراندن دوره بازیگری در آلمان، یک سال تقاضای کار می نوشتم و مرتب پاسخ منفی دریافت می کردم. جانم به لبم رسیده و مختصر پس اندازم به انتها رسیده بود. تا این که به توصیه دوستان آلمانیم نامه ای به انستیتو گوته نوشتم و تقاضای یک دوره "هوسپیتانتی" (کارآموزی و به نوعی انجام کارهای خدماتی در گروه های حرفه ای تاتر و اجازه حضور در تمرینات) یک ساله کردن که خوشبختانه موافقت شد. پس از آن باز 8 ماه تقاضاهای کارم بی پاسخ ماند، تا این که به واسطه آشنایی با یکی از دوستانم، قرار شد در نمایشی به عنوان بازیگر، شرکت کنم. تمرینات دوشنبه ساعت 10 صبح شروع می شد. روز اول سر ساعت 10 وارد سالن تمرین شدم، چشمم به میزی مستطیل شکل بزرگ خورد که تمام عوامل گروه دور آن نشسته بودند. وارد که شدم، همهمه گروه فروکش کرد. یک صندلی خالی بود، آرام رفتم سر جایم نشستم. کارگردان اشاره ای به دستیارش کرد. دستیارش آمد طرف من و گفت با من بیایید. رفتیم بیرون، پس از چند دقیقه به بخش حسابداری رسیدیم. وارد شدیم. حسابدار چکی به دستم داد. از دستیار پرسیدم:   این چیه

گفت: دستمزد شماست

گفتم: کار که هنوز تموم نشده

گفت: کار شما تموم شده

گفتم: چرا؟

گفت: دیر اومدید!

گفتم: من سر ساعت 10 اون جا بودم.

گفت: نه. 10 و 3 ثانیه بود. تاتر یعنی نظم. 3 ثانیه دیر اومدید. روز خوش.

 

  • در تئاتر آلمان با چه سمتی فعالیت کردید؟    

من بعنوان دراماتورگ در شهر کلن استخدام شدم برای مدت یکسال. همون زمان بود که نمایشنامه "آلمان آلمان" رو نوشتم و بعدش یک دوره ی پنج ساله رو شروع کردم در تئاتر شهر "مونشلات باخ" در اونجا سه وظیفه داشتم که عبارت بودند از بازیگری، دستیار کارگردان و مدیر صحنه. من در اواخر سال سوم و چهارم بود که اولین کارگردانی ام رو انجام دادم و نمایشنامه ی موزیکال "غریبه" که به آلمانی نوشته بودم رو اجرا کردم و یک نمایش دیگر هم از من با نام "سوسیس با گاز خردل" اجرا شد و بعد از پنج سال مستقل شدم و بعنوان کارگردان و نویسنده ی آزاد فعالیت کردم و بازیگری رو کنار گذاشتم.

 

  • با وجود اینکه آلمانیها ایرانیهارو هم نژاد خودشون می دونن ولی فکر می کنم همچنان با عنوان یک خارجی کار کردن سختی هایی داشته باشه.

اتفاقا برای آلمانیها اصلا این مهم نیست که تو نژادت چیه و حتی اگر از آریاییها صحبت کنی ممکنه بعنوان یک نقطه ی منفی باهاش برخورد کنند؛ چون به هرحال گذشتشون مسئله ی آریایی و هیتلر و جنگ جهانی و این حرفا باعث میشه که دل خوشی از این حرفا نداشته باشن. ما در ایران فکر می کنیم تا بگیم آریایی هستیم اونها حال می کنند؛ درحالیکه اصلا اونها براشون مهم نیست که «زادت چی می تونه باشه. مهم اینه که من از دنیایی اومده بودم که در ارتباط با تئاتر مدرن دنیا خیلی عقب تر بودیم و حتی چند صده از اونها عقبتر بودیم و این مشکل بود و زبان مشترکی در این زمینه نداشتیم. درحقیقت ایران رو بعنوان یک کشور تئاتری نمیشناسند درحالیکه فرش یا نفت ایران خیلی مشهوره و میشناختن. یا کشتی ایران رو میشناختند یا بعد از اینکه علی دایی و علی کریمی به آلمان اومده بودند باعث شده بود که فوتبال ایران رو هم بشناسند. همینطور حافظ و خیام رو ترجمه کرده بودند و میشناختند و گوته روی حافظ کار کرده بود. ولی تئاتر رو در حد تعزیه بصورت تک و توک اشاراتی بهش شده بود. بنابراین کار سخت بود و پوست کرگدنی می خواست.

 

  • اولین بار که مورد توجه آلمانیها قرار گرفتید با ارائه ی چه اثری بود؟

من چند نمایشنامه نوشته بودم که مثل "سوسیس با گاز خردل" که اجرا شده بود. همینطور نمایشنامه ی "خارجی گمشو" در جاهای مختلف دیده شده بود ولی نقطه ی عطف زندگی کاری من که کارم رو راحت تر کرد نوشتن نمایشنامه "پابرهنه لخت قلبی در مشت" و "با کاروان سوخته" که ترجمه ی کمی سانسور شده اش از طریق نشر "قطره" منتشر شد. اون بعد از گرفتن جایزه ی مردمی و کارگردانی که خودم کرده بودم در کشورهای مختلف دنیا اجرا شد. بعد نمایشنامه ی "مسخ" کافکا رو با طراحی صحنه ی بهروز غریب پور کار کردم که این اولین نمایشنامه ای بود که با آن به ایران اومدم و در جشنواره ی تئاتر فجر شرکت کردم. البته در آلمان با هنرپیشه ی دیگری به نام شاپور سلیمی کار کردم که بعد در ایران با محسن حسینی کار کردم. البته همزمان نمایشنامه ی "پستچی" پابلو نرودا رو هم کار کردم که دکتر رفیعی طراح صحنه بود و رویا تیموریان، کیکاووس یاکیده، کاظم هزیرآزاد و نرگس هاشمپور بازی می کردند.

 

  •  جناب جلالی، عمده ترین تفاوت فعالیت در تئاتر آلمان با فعالیت در تئاتر ایران را در چه چیزی می بینید؟

از نظر استعداد هیچ تفاوتى وجود ندارد. اما مقایسه امکانات زیر ساختى و مادی تئاتر ایران در مقایسه با تئاتر آلمان، همچون مقایسه میان آخرین مدل ماشین مرسدس بنز و اولین ماشین پیکان است. تمام هنرمندان صحنه ای تاترهای دولتی آلمان در استخدام دولتند و حقوق ثابت دریافت می کنند. به همین خاطر امکان خلاقیت بیشتری برایشان فراهم است.

بودجه سالانه تئاترهای دولتی و تئاترهای خصوصی، تعداد سالن‌های استاندارد نمایشی و تمرین، امکانات صحنه‌ای، تعداد مدارس بازیگری و کارگردانی مجهز به نوین‌ترین اسلوب‌ها و تکنیک‌های بازیگری و کارگردانی که به طور سیستماتیک، هنرمندان جوان را به دنیای تئاتر عرضه می‌دارند، تئاتر ایران با تئاتر اروپا چندین سال نوری فاصله دارد. یکی از برجسته‌ترین این امکانات، رپرتواری بودن برنامه تاتر است. این یعنی در عرض یک هفته ۴ نمایش مختلف روی یک صحنه اجرا می‌شوند و در عرض یک ماه گاه ۱۰ تا ۱۲ اجرا.

این در حالی است که در ایران، در یک سالن تئاتر، یک اثر نمایشی به مدت یک ماه و یا بیشتر به روی صحنه می‌رود. یکى از دلایل مهم این شیوه رایج در ایران را کمبود امکانات مادی است.

تئاتر ما در عرض یک ماه، برای یک اجرای بدون نقص فنی، در یکی از مجهزترین سالن‌های نمایشی کشور، سالن اصلی تئاتر شهر، با مشکلات فراوانی روبرو است. این سالن در سال ممکن است میزبان حداکثر ١٠ تا ١٢ اجرا باشد.

در نتیجه، اجراهای صحنه ای ماهانه سالن اصلی تئاتر شهر کلن، برابر است با اجراهای سالانه سالن اصلی تئاتر شهر تهران. و به خاطر امکانات یاد شده اجراهایی که با استقبال مردم رو به رو می‌شوند، سالیان دراز در برنامه رپرتواری تاتر باقی می‌مانند. چند سال پیش هزارمین اجرای نمایش کنتراباس را در کلن جشن گرفتند و هنوز این نمایش در حال اجرا هست، ماهی یک بار.

از خیل نمایشنامه هایی هم که من در آلمان کار کردم چند تایی شان هست که بین ۳ تا ۱۸ سال روی صحنه‌اند، البته به شکل رپرتواری، یعنی ماهی یک تا سه اجرا.

 

  •  زندگی بعنوان آرتیست تئاتر در آلمان به سختی زندگی آرتیست های تئاتر ایران است یا خیر؟  

قطعا سختی هایی که یک آرتیست ، یک هنرپیشه یا کارگردان در ایران دارد با سختی های آلمان قابل مقایسه نیست. یعنی به لحاظ اقتصادی وضعیت بسیار وخیم تری دچار بازیگران در ایران است. بودجه ای که در آلمان برای کمک به هنرمندان اختصاص داده می شه، قابل مقایسه نیست و هنرمند در آلمان خیالش برای کار کردن راحته و استخدام دولت است و قراردادهای یکساله تا پنج ساله می بندند یا حتی ممکنه برای یک نمایش قرارداد ببندند ولی کساییکه در تئاتر شهر کار می کنند قراردادهای یکسال تا پنج سال دارند و خیالشون راحته و مثل کارمند دولت حقوقشون رو دریافت می کنند. حتی اگر سالن خالی باشه یا فروش نره اون سوپسیتی که دولت اختصاص می ده تامین اقتصادی ایجاد می کنه.

 

  •   برام جالبه که همچنان ارتباطتون رو با تئاتر ایران حفظ کردید. چه انگیزه ای باعث حفظ این ارتباط بود؟

سالهاست که به این نتیجه سیده ام که تنها راه تغییر بنیادی جامعه "آموزش" است. به همین خاطر است که تصمیم گرفتم سیستم آموزشی تئاتر آلمان را با کمک عاشقان این رشته در تهران و شهرستان‌های ایران پیاده کنم. سال 2013 جشنواره معتبر جهانی شیلر نمایش "راهزنان" را که در تهران با چهره‌های جوان تئاتری کار کرده بودم، به مانهایم آلمان دعوت کرد. نمایش با استقبال تماشاچیان و مطبوعات رو به رو شد.

سال‌هاست که شاهد مهاجرت توده مردم روستایی و شهرهای کوچک، به تهران و شهرهای بزرگ هستیم. به همین خاطر وقتی از تهران به شهرستان‌ها می‌روید، از نظر امکانات محدود فنی، انگار پا به سیاره دیگری گذاشته‌اید. این تفاوت اصلی بین تئاتر تهران و تئاتر شهرستان‌هاست. اما از نظر خلاقیت، هوش و استعداد، هیچ تفاوتی نیست. زمانی که در جشنواره بین‌المللی تئاتر فجر در سال ۱۳۹۲ یک گروه آلمانی از مانهایم نمایش "روبینسون و کروزو" را که من با بچه‌های تبریز کار کرده بودم دیدند، همگی با شادی تمام به پا خاستند و با احترام در برابر گروه اجرایی، این گروه را برای اجرا به آلمان دعوت کردند. سعی ام بر این است که از طریق همکاری با گروه‌های شهرستانی، تمرکز زدایی کنم و آنان را تشویق به ماندن در شهرشان، و در ضمن کارگردانان خوب تهرانی را تشویق به کار در شهرستان‌ها نمایم.

 

  •  بعنوان کسی که تجربیات فراوانی در زمینه ی فعالیت حرفه ای در تئاتر ایران و تئاتر آلمان داشته چه پیشنهادی برای بهبود وضعیت تئاتر کشورمون دارید؟   

تغییرات بنیادی: افزایش بودجه تاتر، تامین مادی هنرمندان تاتر و در نظر گرفتن حقوق ثابت ماهیانه، ساختن سالن های مجهز تاتری، حذف بازبینی، تاسیس مدارس بازیگری و کارگردانی که بیشتر به مباحث عملی بپردازند و نه تئوریک و...

 

گفت وگو از پیمان شیخی




مطالب مرتبط

نظری بر نمایش «جنون محض» نوشته مایکل فرین و کار علیرضا کوشک جلالی

اجرای کمدی در مرزهای گروتسک
نظری بر نمایش «جنون محض» نوشته مایکل فرین و کار علیرضا کوشک جلالی

اجرای کمدی در مرزهای گروتسک

حمیدرضا کاظمی‌پور*: یک گروه بازیگران تئاتر در حال آماده‌سازی اجرایی برای صحنه هستند و در خلال آماده‌سازی اثر برای اجرا، نقبی بر فرایندهای پیچیده تولید، آماده‌سازی و پشت‌صحنه تئاتر ...

|

نظر دو هنرمند درباره نمایش «هیدن»

نظر دو هنرمند درباره نمایش «هیدن»

علیرضا کوشک‌جلالی و سعید اسدی شب گذشته به تماشای نمایش «هیدن» نشستند و گفتند خون جدیدی در رگ‌های تئاتر ایران جاری شد و این نمایش باید در عرصه بین‌المللی نیز حضوری پر رنگ داشته باشد.

|

نظرات کاربران