مروری بر فصل بهار 96 در تئاتر تهران
بعضیها هنوز کافیاند برای تئاتر
ایران تئاتر،رضا آشفته: هر فصلی برای خود میتواند فراز و نشیب داشته باشد و در فصل بهار ۹۶ در حوزه نمایش نیز شاهد اتفاقات نابی بودهایم که در این گزارش تحلیلی به دنبال بیان آن هستیم.
نمایشهایی چون بیپدر کار محمد مساوات، تو با کدام باد میروی کار کمال هاشمی ازجمله کارهایی بودند که برای اولین بار در این فصل اجرا شدند و هر دو به لحاظ اجرا و بازی حرفی برای گفتن داشتند. امیررضا کوهستانی دو نمایش در میان ابرها را که در سال 84 برای نخستین بار در تالار قشقایی اجرا کرده بود و شنیدن را که برای نخستین بار در سال 94 در چهارسو اجرا کرده بود، در تالار مستقل تهران اجرا کرد که یادآوری این دو نمایش با درنگ و تامل ویژهای همراه شد. هر دو نمایش درنگ اجتماعی داشتند به مسئله مهاجرت و البته از زوایه دید دگرگونهای که ما را دچار حیرت میکردند. همچنین هملت آرش دادگر که اقتباسی از شکسپیر بود میتوانست ما را در تکرار دوبارهاش با یک برداشت آزاد قابل چشمگیر همراه کند. اما بوف کور ناصر حسینی مهر باآنکه قابلیتهای متحول کنندهای نداشت؛ چالشی بود در اقتباس از آثار برجسته معاصر ایرانی که میتوانند زمینهساز اتفاقات بایستهای در صحنه تئاتر باشند.
بهترین نمایش
«بیپدر» یک نمایش است، نمایشی که میخواهد نگاه خود را به یک داستان کودکانه نشان دهد. این بار از منظر بزرگسالان میشود این وضعیت غریب را به تماشا نشست.
این تخیل و فانتزی محمد مساوات است که منجر به گروتسک و جهان کابوس گونهای خواهد شد که یقینا حال و هوایش بسیار نوین و بازنگری در افسانههای کهن بیانگر نوعی نگرش پسامدرن خواهد بود و البته این نگره به لحاظ محور قرار دادن نشانگان اینجایی و هدف قرار دادن یک فرهنگ و درگذر از بومینگری، به اثری جهانشمول مبدل خواهد شد.
نگره دراماتورژیک در قصه خانم بزی اتفاقی است ناب که بشود از آن وضعیت تازهتری را پیش روی مخاطبان قرارداد که بیشتر ما را با یک وضعیت آخرالزمانی مواجه خواهد کرد و این بسیار هولناک است که انسانها از حالت معمول و طبیعی خودشان چگونه بیرون میآیند و تبدیل به موجودی حیوانی خواهد شد و البته این حیوان بیشتر وحشی است تا اهلی!
محمد مساوات بیپدر بودن بزها را بهانه و هدف قرار میدهد که درام خودش را از بستر این افسانه کهن روایت کند و چه نگاه درستی هم دارد. این نگاه درست از چند منظر قابل تامل است.
اول اینکه در افسانه کهن، حیوانات بسترساز یک موقعیت انسانی هستند اما در روایت محمد مساوات درام بسترساز شکل وارونهای است که در آن انسانها بیانگر خوی حیوانی و حتی هیولا گونه خودشان هستند. این روش معکوس میتواند پژواکی تازه و بلندتر و گویاتر داشته بود چون افسانه درنهایت لطیف است اما درام محمد مساوات همانند نمایشهای مارتین مکدونا بسیار خشن و بیرحم است و این خشونت یادآور تئاتر شقاوت آنتونن آرتو نیز هست؛ با این تفاوت عمده که شکل و شمایل اجرایی تا حدودی یکی نیست و در سبک آرتو انجام و اجرای یک آیین بسیار رکن اساسی است و حتما به دنبال ارتباط گرفتن با تماشاگران هست که بشود این شقاوت را به شکل ملموستری به مخاطب ارائه کرد. اما در کار محمد مساوات تقریبا میشود که هیچ نوع ارتباط مستقیم و رودررویی با مخاطب تعبیه نشده است.
دوم اینکه افسانه شنگول و منگول یک فانتزی لطیف است که در آن گرگ در هر حالتی که میخواهد بزغاله ها را ببلعد یا بلعیده است، در نهایت مادر درنبرد رودررو گرگ را شکست میدهد یا در خواب شکم گرگ را پاره میکند و در نهایت برههایش را نجات میدهد. اما در درام مساوات، هیچ ملاطفتی در ماجرا نیست و قول و قرارداد اولیه هم قرار گرفتن در یک وضعیت ناممکن است. اینکه آقاگرگه با خانم بزی ازدواج میکند و حتی گرگک، تولهاش را به این خانه میآورد که با برادرها (شنگولومنگول) و خواهرش (حبه انگور) زندگی کند.
این سرآغاز تضاد بزرگی است که باید رفتهرفته گرگها بز و برعکس بزها گرگ شوند. در اینجا استحاله اتفاق میافتد. استحاله به معنی؛ دگر گشتن، دگرگون شدن. اما احساس میشود که بنابر دگرگونی ماهیت درونی این کاراکترها، بشود گفت که این اشخاص بیشتر دچار استحالهی فرهنگی میشوند. استحاله فرهنگی درواقع جابجا شدن و دگرگونی افکار، اخلاق، هنر و نوع زندگی فرد است. یکی دیگر از روشها در استحاله فرهنگی، تغییر سبک زندگی مردم است. چنانچه گرگ علف خوار و بز گوشتخوار میشود و این تناقض ایجادشده با مفاهیمی ذهن را همراه میکند که به تعبیر درستتر گروتسک بازنمایی و برآیند این مفاهیم خواهد بود.
بازیهای متناقض
نمایش «تو با کدام باد میروی» نوشته و کار کمال هاشمی که در تئاتر مستقل تهران اجرا میشد، میخواهد به موضوع مهاجرت از منظر تازهای بپردازد. کمال هاشمی توانسته آن نگاه کلیشه شده که مهاجرت بد است و دردسر دارد و از این حرفها را به کنار بگذارد و بهگونهای دیگر بر آن هست که ما را متوجه انسانی کند که بهجای مهاجرت از سرزمینی به سرزمین دیگر، دارد از جهان مادی به جهان والا سفر میکند. یعنی از ناسوت دل میکند و در لاهوت سیر آفاق و انفس میکند.
این نمایش باید که شکل و شمایل متفاوتی داشته باشد چون بنابر الگوهای رایج کار نشده بلکه برخورد متفاوتی با موضوع دارد و در نهایت نیز، جنس مواجهه با مخاطب دگرگون خواهد شد و ما درواقع داریم نوعی تئاتر شهودی را میبینیم که در آن امر متافیزیکی بسیار حائز اهمیت است.
بهرام (کاظم سیاحی) و فروغ (شیوا فلاحی) که به دنبال یک زندگی مشترک با معیارهای بهتر گریزندهاند، کیارش (محمد عباسی) که در پی معشوقه خود آلاله از مرزها در میگذرد، امینه زن افغان (سونیاسنجری) که کدکی در بغل گرفته، (حامد حامد نجابت) که به دنبال رهایی است، چشم به راهند که خسرو راهنمای سفرشان برگردد اما با دیرکردش این پلیسها هستند که گلولههای شربیشان را از پشت به سینه و سرشان فرو میآورند و مرگ شان نوعی داغدیدگی است انگار برای کل هستی!
این بازیگران در همان فن بازیگری حسی تحرک درونی شان رقم میخورد با این تفاوت ممکن که به دنبال برانگیختن حسی برنیامدهاند و در جریانی مینی مالیستی به کمترین حسهای متبلور شده در فضا بسنده کردهاند. البته در اینجا تلویحاً همان تعریف خاص استانیسلاوسکی را در پیشگرفتهاند.
کنستانتین استانیسلاوسکی (۱۸۶۳-۱۹۳۸) بازیگر و کارگردان شهیر روس، در قطعه گزینششده زیر از مقدمه کتاباش “کار بازیگر”، خلاقیت درونی ذهن هنرمند را با بدن فیزیکی بازیگر- که بایستی خلاقیت ذهنیاش به مرحله رهاسازی برسد- مقایسه میکند:« بازیگری بیش از هرچیز، باطنی، روانشناسانه، نیمه خودآگاه است. بهترین اتفاق وقتی است که خلق یک نقش خودانگیخته، شهودی و از خلال الهامات باشد… اگرچه، بایستی پیش از فریبخوردن از درجات بالای الهام، به واسطه تکنیکهای خودآگاه، نقش را به دست آورده باشیم. ما نه فقط با ذهن خلاق و دسترس ناپذیر بازیگر، بلکه با بدن مرئی و ملموسِ او نیز روبهرو هستیم. این بدن، واقعیت دارد، مادی است و کار بر روی آن “جان کندن” است که عدمش هیچ تولیدِ هنریای نخواهدبود.»
شاید دراینبین برخی بنابر نقش توانستهاند بیشتر نمود بیابند اما در کلیت ماجرا این روند در یکسانی بازیها تدارک دیدهشده است؛ یعنی آن فراز یافتن هم هرگز به چشم نمیآید چون منطقی برای داوری و سنجیدن یافت نمیشود. اینها مردهاند و به ناگزیر همینگونهاند که در صحنه بازی میکنند و شاید این همان تناسب با دایره الهامات متناقض باشد که همهچیز را پذیرنده خواهد کرد.
تکرارهای شایسته
نمایش در میان ابرهای امیررضا کوهستانی، به لحاظ ساختاری چندان پیرو ساختار مدرن و کلاسیک نیست، بلکه نورپردازیاش فراتر از آن چهارچوب مشخص و پذیرنده است.
ساختار در نمایش در میان ابرها، بهظاهر در گریز از هنجارهاست و نمیخواهد پای بند اش را به اصول و قواعد شناختهشده نشان دهد. در گریز یا نافرمانی، به دنبال ارائه فضایی سیال و در گریز از مرکز است که در آن، باید چنین باشد. دو دلیل در آن موج میزند؛ اول اینکه روایتها همسطح و همزمان نیستند و در آن توالی مکانی نیز وجود ندارد و دوم اینکه روایتها تلقینگر امری مشهود هستند و ما بهجای واقعیت پیرامونی، در واقع با جهان دیگری همراه میشویم که زمینی نیست و متافیزیک بر آن چیره میشود.
ساختار متکی بر روایتهای چندگانه است. اول مادر (شیوا فلاحی)؛ دوم ایمر (محمدحسن معجونی) و سوم دختر (شیوا) که در آنها مادر در رودخانه فرزندش را بدون شوی حامله میشود. مرد یا شوهر که دامهایش در رود غرق شده اند، خود نیز غرق میشود. حالا زن میماند در کنار رود و گاهی در رود شناور است تا اینکه احساس میکند از رود حامله است. دقیقا این همان توهمی است که در کنار همبستر شدن با شوی پیش از مرگ نمیخواهد همخوانی داشته باشد و زن این توهم را بهگونهای دیگر به باوری مقدس و پاک بدل میسازد. بنابراین زن ایمر، فرزند پسر را می زاید با آنکه ایل نمی داند و نمیخواهد بداند چون به هر تقدیر ایمر می تواند فرزند همان شوی مُرده باشد و چندان لطفی ندارد که با توهم زن بخواهد بجنگد. ایمر بزرگ میشود در کنار ایل قشقایی و حالا در جوانی به دنبال کار و ثروت است اما چون مدیون عمو و خانواده اش است که او را بزرگ کردهاند بنابراین دسته جمعی می خواهند کوچ کنند و از ایران بنابر دعوت یکی از دوستان به لندن بروند. ایمر که نتیجه رود قره قاج است در رود ساوای – در مرز بوسنی و صربستان- ابتدا غرق میشود اما بعد نجات می یابد. در این غرق شدن قایق، بقیه اعضای خانواده اش می میرند. نتیجه آنکه ایمر میماند که از نداری و ناچاری کار کند در بار مادر و دختری... تا اینکه سروکله دختری از ایران پیدا میشود با بچه ای در شکم که مدعی است او هم بدون شوی حامله است. این زن باور دارد که در زیارتگاهی به دعای متولی باردار شده است اما دوست دارد بچه اش را در کشور دیگری بزاید که به همین دلیل بتواند برای پسر و خودش اقامت بگیرد. دختر از ایمر میخواهد که همراهی اش کند از بالکان تا انگلستان و هر چه دستمزدش میشود می دهد. حتی می تواند پدر بچه اش بشود و او هم اقامت بگیرد. اما ایمر نمی پذیرد و به ناچار دختر می گوید که پدر بچه مرده است که نرم بشود و تن بدهد به راه سخت و صعب العبور... از بالکان به ایتالیا و از آنجا به فرانسه می روند که در پاریس دختر می زایاند آن هیچ را و... می مانند در جوار مرزی فرانسه و انگلستان. در کاله که بتوانند از این دریای توفانی در گذرند... دچار بلاتکلیفی اند. بعد هم انگار با قایق می روند و دوباره واژگون میشود و ایمر در آب غرق میشود و در گوشش صدای دریا میماند تا ابدیت...
شنیدن نمایشی شهودی است و در آن جنبه های آیینی زندگی به شکل تمثیلی در خدمت اجرا قرار می گیرد که به شکل و شیوه ارائه ی داده های تلقین گر به دنبال تاثیری ژرف و ماندگار برآمده اند و هدف این است که انسان نه از مدار واقعیتها بلکه از مدار حقایق روشنگر با خودش مواجه شود و این شیوه ای است درمانگر که به ذهن و روان آدمی سمت و سویی درست تر برای خودیابی خواهد داد.
امیررضا کوهستانی همواره درونی، ژرف اندیش و حقیقی بوده است و در کارهایش انسان با متافیزیک کتمان شده و قابل انکارش به جستجوگری نهاده میشود و از آن عالم ناپیدا همهچیز رنگ و لعاب راستین خواهد یافت. یعنی انسان علاوه بر جسم و جان صاحب روح نیز هست و این همان حقیقتی است که چالش های راستین را در زندگی هر آدمی مشخص خواهد کرد.
اقتباس خارجی
هملت کار آرش دادگر برگرفته از اثر جاودانه ویلیام شکسپیر است؛ خوشبختانه مبحث دراماتورژی و اقتباس آزاد و... همه را محق گذاشته تا دستی بر آثار بزرگان ببرند و اثر دلخواهشان را از آن بیرون بکشند. البته برخی نسبتا موفق و برخی هم کاملا ناموفق در این راه خود را می آزمایند. اگر دقت و تاملی باشد یقینا نتیجه هم مثبت خواهد بود وگرنه باری به هر جهت شدن مانع از تحقق یک اتفاق قابل قبول خواهد بود. ˝هملت˝ به قلم شهرام احمدزاده و کار آرش دادگر یکی از برداشت های قابل قبول است به این جهت که اهدافی را مدنظر قرار داده و به آنها نیز دامن زده است.
"هملت" میخواهد همان داستان شکسپیر را روایت کند اما به شیوه ای نوین. هملت شکسپیر کاملا تراژدی است اما این گروه ایرانی اندیشمندانه و به اقتضای زمان حاضر از آن یک کمدی-تراژدی در خور تامل بازآفرینی میکنند. وقتی هملت و دوستانش یک شلوارک می پوشند این یعنی جهان تازهای که ربطی به تاریخ و ایام ماضی ندارد بلکه زمان در این اثر رو به جلو آمده است. وقتی در صحنه ای دیگر راجع به سانسور روزنامه ها تصویری سهمگین را میبینیم که از روزنامه مسیر اصلاحات حتی یک خبر هم برای انتشار باقی نمیماند این تصویر کاملا امروزی است و در جوامع بسته چنین روالی حاکم بر وضع موجود است. موفقیت کار هم دقیقا در همین جاست که پلونیوس، پدر افلیا فضولی بزرگ تری را تا حد وزارت فرهنگ و هنر و سانسور کتاب و روزنامه عهده دار شده است. این تعمیم پذیری نقش و به روز شدنش است که مخاطب را به وجد می آورد. او همانند طالبان ریش قرمز هم شده است تا یک تصویر ارتجاعی را از همان ابتدا پیش رویمان قرار دهد و همین عاملی برای رعب و وحشت باشد. یعنی انطباق معنایی باعث جلب نظر به موضوع خواهد شد و این خود عاملی برای به روز شدن آن متن قدیمی است و همین نکته ای بارز برای قابل قبول شدن کلیت آن است.
در اینجا هملت بهجای اجرای نمایش فیلمی میسازد که متاسفانه این فیلم به اندازه آن نمایش کارساز نیست چراکه کلادیوس تحت تاثیر صحنه سم در گوش ریختن برادرش قرار نمی گیرد. فیلم هم پدیده ای معاصر است و قدرت بیشتری را برای حضور در این صحنه بازی میکند. به همین خاطر هملت در لباس کشیش از کلادیوس اعتراف می گیرد و متوجه حقیقت قتل میشود. در اینجا فضا واقعی در نظر گرفته نشده است و فضای فانتزی امکان هر نوع میزانسنی را می دهد چراکه پلونیوس دیگر پشت پرده پناه نگرفته بلکه روزنامه ای برای این منظور کفایت میکند و همین صحنه کشتن را به کمدی شدن سوق می دهد. اما افلیا همیشه حضورش اندوهبار است چراکه از یک سو با پدر زورگو مواجه است و از سوی دیگر هملتی که دیگر او را نمی فهمد. مرگ پدر و نقشه قتل هملت افلیا را وامی دارد تا خود را بکشد.
آشنازدایی در جهت یافتن فرم اصلی هملت موثر بوده است. قرار نیست همهچیز منطبق با آن هملت آشنا باشد به همین دلیل هم همه رفتارهای شخصیت ها غیر مترقبه به نظر می رسد. چنانچه گورکن حضور فعالی از ابتدا تا پایان نمایش دارد. این به خاطر تعریف تازهای است که برای نقش در نظر گرفته اند. او در اینجا مدام در حال کندن گودالی برای یک قبر تازه است و این به دلیل کشتارهایی است که در زمانه کلادیوس انجام میشود.
مبنای کار آرش دادگر هم دامن زدن به شکل نوین است. شکلی ناب و نوین که با چهارچوب های قبلی سر سازگاری ندارد و برای همین نمی توان نسبت مشخصی برای این شاکله در نظر گرفت. همین که رزنکرانتز (عمار عاشوری) از درد سنگ کلیه می نالد و بر زمین چون فک خود را می کشد، دلالتی آشکار بر ترسیم خطوط و ترکیب های متفاوت است. در اینجا رفیق اش، گیلدنسترن همپای رزنکرانتز است تا هر دو به قهقهرای مرگ سقوط میکنند.
اقتباس ایرانی
نمایش "بوف کور" به کارگردانی ناصر حسینیمهر روایتی آزاد از "بوف کور" و "سه قطره خون" نوشته صادق هدایت است بنابراین هیچ مشکلی در این برداشت آزاد نیست چون در دنیای امروز برداشت و تلفیق از متون گذشته قالبی متداول است و چه بهتر از اینکه متون معاصر ادبیات ایران مورد بازنگری و دراماتورژی کارگردانان روزگار ما واقع شود که این منابع خود چالشمندیهای لازم را برای ورود به صحنه دارند. حتی تلفیق "بوف کور" و "سه قطره خون" نیز در ظاهر امر مشکلی ندارد اما همه اینها منوط به رسیدن به سرحدات قابل باور و پذیرش است که در برخی از موارد این ریسک کردنها بیپاسخ میماند و گاهی هم موفقیت در آن موج خواهد زد.
تلاش ناصر حسینیمهر ستودنی است، چون او سابقه پرداخت نمایش در حوزه اکسپرسیونیسم را دارد و حتی سه نمونه قابل پذیرش مانند "اتاق 6"، "ها هملت" و "ویتسک" را در کارنامهاش ثبت کرده است. به هر تقدیر، این "بوف کور" در حد انتظار نیست. دستکم نگارنده از آن به حظ بصری، درک معنوی و کشف حقیقی نمیرسد و به سادگی نیز نمیخواهد در این باره چوب مکافات بر پیکر اثر بکوباند، بلکه به دنبال ارائه ادلهای است که بشود هم امتیازاتش را واکاوی کرد و هم اینکه بدانیم چه دلایلی برای نافرجامی آن وجود دارد و درکل نمیتوان از این ترکیب و همآمیزی و دگردیسی راضی بود. شاید ادبیات سد بزرگی برای این دگرگونی باشد و شاید ژانر ادبی با ژانر اجرایی همخوانی ندارد. و شاید...
نتیجه
فصل بهار 96 با چند نمایش در خور تامل همراه بوده و این برای تئاتر این روزها که در بحران خصوصی شدن دارد می سوزد و می سازد، میتواند درنگ دلبرانه ای باشد که هنوز هم رگه های تئاتر اصیل هست و می شود به رفتن در تئاتر دلخوش کرد. به هر تقدیر بودن امیررضا کوهستانی، آرش دادگر، ناصر حسینی مهر، کمال هاشمی و محمد مساوات برای خود تئاتر یک اتفاق است. افرادی که هنوز دغدغه اصلی شان تئاتر هست و نمی خواهند در این گیرودار گذار از تئاتر دولتی به خصوصی، با چهره نما کردن دیگران تئاتر را به حاشیه ببرند و در این بازار مکاره دستی به جیب ببرند و تردستانه گیشه پر فروش را باعث خوشبختی شان اعلام کنند. اینان مرد تئاترند و دلشان برای شیوه های اصیل و ناب و اندیشه های در خور انسان و اجتماع می تپد. همین کافی است و بس! و البته دیگرانی هم بوده اند که در فصل بهار در صحنه ها حضور داشته اند و برای مردم هم این حضور راضی کننده بوده است اما متاسفانه این آثار در حدی نبوده اند که بشود به عنوان آثار برجسته این فصل موزد ارزیابی قرار داد.