نقد نمایش هملت به کارگردانی: آرش دادگر
هملتی که هملت نیست
ایران تئاتر_سید علی تدین صدوقی : هملت نمایشنامه معروفی است که حتی میتوان گفت اکثر مردم یا آنهایی که تحصیلات متوسطه و دانشگاهی دارند با آن آشنا هستند و یا لااقل داستان آن را شنیده، دیده و یا درجایی خواندهاند.
نمایشنامه هملت بهگونهای است که هر کاری هم بخواهی روی آن انجام دهی و با هر زاویه و خوانش و نگرشی که بخواهی به سویش بروی باز ناچاری که داستان و یا قصه نمایشنامهای را که شکسپیر نوشته است بازگو کنی. به دیگر سخن نمیتوان مثلاً در انتهای نمایش شاه را نکشت و یا هملت را طوری نشان داد که خیانت مادر و کشته شدن پدر به دست عمو برایش اهمیتی نداشته باشد و... بس علیهذا. پس به هر دری که بزنی باید داستان نمایش و سرنوشت هملت و دیگر شخصیتها را آنطور که شکسپیر نوشته بازبنمایی. حال اگر بخواهی داستانها و یا ماجراهای دیگری را بر این نمایش « نمیگویم حق نه» که اضافه کنی مجبوری میشوی در لابلای آن، داستان هملت را آنگونه که در نمایشنامه اصلی هست بازگویی و یا ماجرای خودت را در لابلای داستان هملت بگنجانی.
در حال هر کاری که بکنی در واقع هملت هملت است و دست ازسرت برنمیدارد. حال اگر ماجرای خودت را بخواهی به ماجرای هملت شکسپیر اضافه کنی بهنوعی به زیادهگویی و تعدد موضوع و به بیراهه رفتن و اعوجاج نوشتاری دچار میشوی و تازه در انتها هم باید همان داستان همیشگی هملت را بگویی. پس دیگر اینهمه اضافه گویی و شعار دادن و لقمه را دور سر چرخاند ن برای چه؟ اگر هم بخواهی حرف خودت را در قالب نمایشنامه هملت بگویی زیر سایه سنگین شکسپیر وهملت قرارگرفته و از دست میرود .حرف خود را زدن و حرف امروز و اکنون جامعه و مردم را گفتن کار پسندیدهای است .که از این بابت نویسنده زحمت خود را کشیده است ؛اما به شرطی که اولاً به سمت شعار و شعارزدگی نرود . دوما تحتالشعاع نمایشنامه اصلی قرار نگیرد. شاید به همین دلایل دادگر با هوشمندی به سمت نوعی کولاژ رفته است .متن با نوعی ازهمگسیختگی و چند پارگی مواجه است توگویی ماجرای هملت از چند زاویه نگریسته شده و هر بار یک شخصیت بهاصطلاح بولد شده و یا در مرکزیت قرارگرفته است و سپس اینها توسط کارگردان کولاژ شده و حالا این هملت آرش دادگر است که روی صحنه جان میگیرد و نه حتی نویسنده.
از سویی همانطور که نمیتوان داستان هملت را از نمایشنامه جدا کرد وهملت دیگری ساخت که آنوقت دیگر نامش هملت نخواهد بود. همانگونه هم شکسپیر را نمیتوان از نمایشنامه هملت جدا نمود و مثلاً در بروشور و پوستر و... نامی هم از او نیاورد و حتی ننوشت که بر اساس نمایشنامه هملت اثر ویلیام شکسپیر .این البته بدعتی است که در دو سه سال اخیر توسط بعضی از بهاصطلاح نویسندگان گذاشتهشده. براساس نویسی ونیاوردن نام نویسنده اصلی ،بدعتی است که از پایه و اساس اشتباه است وکسی هم این را گوشزد نکرده.هر چند که ما جسته وگریخته مطالبی را در این خصوص داشته ایم . این مانند آن است که مثلا هنگامیکه پیتر بروک کنفرانس مرغان را کارمی کرد نام عطار نیشابوری خالق اصلی اثر را نمیآورد. البته ایشان هرگز دست به چنین کار غیراخلاقی و غیرحرفهای و غیر هنری و غیر تئاتری نزدند که هیچ کلی هم در خصوص عطار قلم فرسایی کرده اند .در اینجا باید گفت «دمشان گرم» ؛ اما ما در ایران این کار را میکنیم ! یعنی خالق اثر را بهکلی حذف مینماییم و آب هم از آب تکان نمیخورد. در اینجا مجال آن نیست که در خصوص چند وچون بر اساس نویسی که در دو سه سال اخیر همچون یک اپیدیمی در تئاتر ما باب شده است بنویسیم و یک آسیب شناسی جدی از آن ارائه دهیم . این را می گذاریم برای مقالی دیگر در آینده نزدیک انشااله .اما اگر خیلی دلمان میخواهد که ما هم خالق یک هملت باشیم، خب بنشینیم و یک هملت ایرانی بنویسیم به شرطی که اصلاً شبیه به هملت شکسپیر نباشد.
اسمش را هم میتوانیم بگذاریم مثلاً شملت و یا هر چیز دیگری بهغیراز هملت. پس این نمایش بر اساس نمایشنامه جاویدان هملت اثر ویلیام شکسپیر نوشته شده است متن رویهای سیاسی اجتماعی دارد که وجه سیاسی و مذهبی آن بارزتر از دیگر وجوهش است. هرچند که این مقوله در سطح میماند و بیشتر رنگ شعار تکرار و کلیشه به خود میگیرد. مثلاً هملت از همان ابتدای نمایش حتی قبل از اینکه روح پدرش را ببیند جمله معروفش را میگوید « بودن یا نبودن مسئله این است» حالآنکه او پس از صحبت با روح و گذشت زمانی از تردیدها و شکهایش این جمله را به زبان میآورد؟ چرا؟ فرقش چیست؟ چون در ابتدای نمایش هنوز شخصیت او شکل کامل خودش را نگرفته تأثیر مرگ پدر و خیانت مادر و عمو و صحبت با روح در او یک تحول فکری ایجاد میکند. آنگاه شنیدن این جمله از او به لحاظ دراماتیک و ایضاً وجوه روانشناسانه که در شخصیتپردازی او متبلور میشود منطقی است؛ اما اگر این جمله در همان ابتدای نمایش گفته شود او چون یک حکیم و فیلسوف نشان داده میشود و آنگاه دیگر اعمالی که در طول نمایش انجام میدهد تصنعی است و باورپذیر نیست.
این گونه برمی آید او مطالبی را دریافته که نمیدانسته و یا پیشازاین بدا ن ها فکر نکرده بود ه و همین دانستن جدید از سر آگاهی تازه یافته او را به کشف و شهودی درونی میرساند همین خودآگاهی او را شوکه کرده و بهاصطلاح به هم میریزد و دنیای دیگری را به رویش میگشاید. درواقع اگر پدر هملت کشته نمیشد و مادرش و عمویش خیانت نمیکردند و روح پدر بر او ظاهر نمیگشت. شاید هملت به این مرتبه از آگاهی درونی و رها شدن از قیدوبندهای دنیوی که عشق زمینی و مجازی نیز جزای از آن است نمیرسید.
اصلاً شاید مفهوم جمله او برعکس باشد. درواقع او میخواهد نباشد تا به یادها بماند. نه اینکه مسئلهاش مردن یا نمردن، کشته شدن یا کشتن و... باشد. یا اگر افلیا را باردار نشان دهیم دیگر هملت به او نمیتواند بگوید به صومعه برود؛ زیرا دختران در دوشیزگی است که به صومعه میروند و خود را وقف خدمت به مسیح و مادر مقدس میکنند و به مقام راهبی و خواهر روحانی میرسند. چون باید گناهی نکرده و پاک باشند. دوری از غرایز بهمنزله یکی از مهمترین ریاضتهای آنان است؛ و وسیلهای برای نزدیکی به خدا. ما به ازا این پاکی همان باکرگی است. یا چرا افلیا خود را در آب غرق میکند. مگر نمیتوانست سم بخورد یا خود را حلقه آویز نماید؟ سم خوردن که آسانتر است و مرگش راحتتر از خفگی در آب است. شکسپیر چرا او را در آب غرق میکند؟ غرق شدن در آب یکی دیگر از نشانههای پاکی و باکرگی اوست. افلیا چون آب لطیف است و زلال و پاک. اینها و موارد دیگر نیاز یک دراماتورژی را در متن الزامی میکند؛ اما به کارگردانی که میرسیم اوضاع متفاوت است چون کارگردان از میان متونی که نویسنده با خوانش ها یا برداشتهای مختلف از متن اصلی هملت نگاشته انتخاب کرده. آرش دادگر را از همان کارهای اولیهاش میشناسم و او و کارهایش را دنبال کردهام و بسیار نقد بر آثارش نوشتهام؛ او کارگردان و هنرمند نقدپذیری است.
هنرمندی بیادعا که هر چه دانشش افزون میگردد تواضعش بیشتر میشود؛ واین یعنی هنرمند تئاتر. دادگر از سر اندیشه هماره دغدغه جامعه و مردمش را دارد. دغدغه وطنش ایران. اینکه مردم باید بفهمند و آگاه شوند. ازاینرو کارهایش چه در دهه هشتاد برای همین بود. آگاهی دادن به جامعه و طرح مسایل و مشکلات و معضلات مبتلابه روز. چه اکنون در دهه نود. حالا هم مسایل و معضلات مشکلات روز جامعه و مردم را مطرح میکند. حالا هم دغدغه او ایران است. او کلاژی دراماتیک را ترتیب میدهد. توگویی هر عضو هملت و داستان او را از جایجای متون نگاشته شده توسط احمدزاده، بیرون کشیده وهملت خود را در قالب اجرایی دراماتیک میسازد. دادگر هماره نشانههای دیداری خود را داشته است؛ مانند آن رداهای بلند کشیشان مسیحی که شاید دیگر چون ترجیح بندی در کارهای او خودنمایی میکند. او در مقام کارگردان تو را به فکر وامیدارد؛ و ردپایش در جایجای نمایش مشهود است؛ مانند طنزهایی که خاص آثار اوست هرچند که باید درجاهایی کنترل شود و فرمان بداهه از دست دوستان بازیگر بدر نشود که به سمتوسوی طنز غیر دراماتیک نروند. در حال شاید یکی از مواردی که در اجرا باید به آن توجه شود ریتم و زمان نمایش است. درجاهایی ریتم میافتد. درجاهایی همصدای موسیقی مانع شنیدن دیالوگها میشود.
بازیگران بهخوبی توانسته بودند نسبتاً بازیهای روانی را ارائه دهند. بخصوص پانتهآ پناهیها، مهران امام بخش و امین طباطبایی. این به هدایت کارگردان بازمیگردد و البته تلاش بازیگران. طراحی صحنه با سردی وبی روحیای که داشت همسو با فضای حاکم بر نمایش بود. چون ما با نمایش اکسپرسیونیستی با رگههای از سورئال وگروتسک روبرو بودیم. از اینها که بگذریم باید گفت دیدن کارهای آرش دادگر با تو کلنجار میرود و ساعتها با تو همراه خواهد بود. او پرسشهایی را مطرح میکند که شاید میباید خودت بهعنوان تماشاگر به دنبالش باشی و این از نقاط قوت کار اوست و نتیجه اندیشهای است که هماره در پسکارهایش نهفته است. یکی دیگر از نقاط قابلتوجه او حفظ هسته اصلی گروهی است که سالهاست با آنان کار میکند ازاینرو بهراحتی حرف یکدیگر را میفهمند و میتوانند ارتباط پویا و مستمری باهم و لاجرم با مخاطب برقرار نمایند؛ و میدانیم که تئاتر یعنی با گروهی ثابت کار کردن؛ یعنی تشکیل یک گروه خوب و منسجم و ایضاً حفظ آن گروه. به آرش دادگر و گروهش برای ارائه کاری درخور خسته نباشید میگویم.