در حال بارگذاری ...
گفت و گو با سلیم باشکوه به بهانه اجرای «پشت پلک های نیمه باز»

دغدغه اصلی من در این نمایش تاکید بر بحران روابط بود

ایران تئاتر: سلیم با شکوه را پیش از آنکه یک کارگردان و نویسنده تاتر بدانیم باید در جرگه روزنامه نگاران قرار داد.

او متولد 1366 از اردبیل است. پس از دریافت مدرک کارشناسی ادبیات نمایشی، به روزنامه نگاری روی آورد و سالها در روزنامه های مختلفی همچون ایران، خبر، خبرآنلاین، اعتماد، فرهیختگان، اعتماد، همشهری و ... به عنوان منتقد فعالیت می کرده و در حال حاضر نیز عضو کانون منتقدان تئاتر ایران است.

همزمان با اجرای نمایش «پشت پلک های نیمه باز» که باید از آن به عنوان دومین اثر حرفه ای سلیم باشکوه پس از اجرای «بیا با هم حرف بزنیم» یاد کنیم، گفت و گویی با ایشان انجام دادیم که در این مجال نظر شما مخاطب گرامی را بدان جلب می کنیم:

 

در دورانی که خیلی از گروههای نمایشی به دنبال گیشه هستند، یک نمایش اجتماعی- سیاسی را به روی صحنه آوردید، به نظر خودتان در جلب نظر مخاطب موفق بودید؟

متاسفانه فضای تئاتر امروز ما صرفا سرگرمی است. خیلی از گروه های نمایشی سعی می کنند از خطر قرمزهای جامعه کیلومترها فاصله بگیرند تا دچار مشکل نشوند، خیلی ها کارهایی به روی صحنه می برند و از چیزهایی می گویند که از جامعه ما نیست و من هیچ غرابتی بین آن نمایش ها و زندگی خود نمی بینم. سوال من این است که ما برای چه تئاتر کار می کنیم؟ برای چه می نویسیم؟ مگر قرار نیست تئاتر به جامعه کمک کند. در مسیر فرهنگسازی گام بردارد.

متاسفانه تئاتر ما تبدیل به یک بیزینس شده است. به جای بهره مندی از یک متن قوی بازیگر چهره می آوریم. مخاطب به خاطر آن بازیگر 5 دقیقه کار را تحمل می کند اما بعدش چی؟ بعد از دقایق ابتدایی متن قوی است که اثرگذار می شود. به عقیده من تئاتر باید از خط قرمزها عبور کند تا نقش اصلاح گر داشته باشد موضوعی که فعلا از آن دور هستیم.

 

مهمترین دغدغه شما از اجرای این نمایش چه بود؟

به طور کلی دغدغه کارهای من چه در این دو نمایشی که به اجرا رفته اند و چه نمایشنامه هایی که نوشته ام و قرار است به روی صحنه بروند، بحران روابط است. به عقیده من ما در ایجاد ارتباط با یکدیگر دچار بحران هستیم و این بحران ما را به سمت سرگشتگی و تنهایی می برد. آن روابطی که در گذشته ما وجود داشت، کم کم در حال رنگ باختن است و نوعی انفصال و ازخودبیگانگی در جامعه موج می زند و پشت پلک های نیمه باز با تاکید بر همین بحران به روی صحنه رفت و همانطور که در بروشور نمایش نیز بیان کرده ایم، قصه ما معمای خاموش انسان معاصر است که در تنهایی ناخواسته خود غرق شده و این سرگشتگی گزاره‌هایی را در ذهن او پدید آورده که سودمندی، حرکت و آرامش را از او گرفته تا نتواند به سازوکاری درست برای حیات خود دست یابد.

 

طبق باور اگزیستانسیالیست‌ها زندگی بی معناست مگر آنکه خود شخص به آن معنا دهد؛ رگه هایی از این مفهوم در نمایش شما وجود داشت و شما با خلق یک گمشده به نام ترانه تلاش کردید زندگی را در این قصه ها بامعنا کنید. چقدر این تفکر بر نمایش شما تاثیرگذاشت؟

اصلا اینگونه نیست. نویسنده ها براساس تئوری ها یا مانیفیست یک نظریه پرداز نمی نویسند، داستان هر کس بر مبنای تفکر و عقاید اوست. هرچند این احتمال هم وجود دارد که ناخواسته نگاهمان به نگاه یک نظریه پرداز نزدیک باشد. حداقل در مورد خودم به هیچ وجه سعی نکردم الگویی از یک تئوری بگیرم.

 

در نمایش، ما با 4 قصه روبرو بودیم که سه قصه به اجرا در آمد و قصه چهارم توسط راوی، روایت  شد که اگرچه با مضامین مجزا بودند اما در کلان یک مفهوم خاص را تداعی می کردند، چرا روایت خود را در یک داستان به تصویر نکشیدید؟

همانطور که عنوان کردید این 4 قصه روایت های جداگانه اما در هم تنیده اند چون این نمایش می خواهد بگوید همه ما بدون آنکه در کنار هم باشیم در زندگی یکدیگر دخیل هستیم. به عبارتی هر بحرانی که در قصه یک نفر شکل می گیرد در زندگی دیگری نیز تاثیر می گذارد. مثلا ما در داستان پلیس، وقتی پلیس به خاطر صحبت هایی که در فیلم خصوصی خود کرده بود، دستگیر شد ما انعکاسش را ناخودآگاه در دو اپیزود دیگر دیدم و آن ترس و خودسانسوری ای بود که در حین دیدن فیلم داشتند و این یعنی مردم با دیدن یکدیگر ناخودآگاه از هم تاثیر می گیرند.

 

ما در نمایش شما با آدمهایی روبروئیم که درک نمی شوند، یک عاشق، یک خانواده طلاق، یک ترنس و ...؛ آیا لایه زیرین کار شما را باید انتقادی بر نبود آزادی های اجتماعی تعریف کنیم؟

به نظر من جامعه ما درون یک دایره است و مردم در لبه‌های این دایره قرارگرفته‌اند و وسط خالی شده است. هیچ‌کس دیگری را درک نمی‌کند و بیشتر اتفاقاتی که برایمان رخ می‌دهد از همین مسئله نشات می‌گیرد. انسان آن قداستی که در جامعه باید داشته باشد را ندارد و همین مسئله باعث شده که همه در کنار هم باشیم اما تنها... و پوچ‌گرایی ماحصل این تنهایی است.

به عقیده من ما آدم‌هایی هستیم که به خاطر بحران در روابط به هیچ شناختی از خودمان دست نیافته‌ایم به همین خاطر در شناخت آدم‌های اطراف نیز دچار مشکل هستیم. وقتی فرد از خود و اطرافیان شناخت ندارد ارتباطاتش مختل می‌شود، انفصال و ازخودبیگانگی ایجاد می‌شود و به‌مرور دچار روزمرگی و درنهایت پوچی می‌شود. من در این نمایش به‌هیچ‌وجه از پوچ‌گرایی صحبت نکردم اما اعتقاددارم اگر جامعه به همین شیوه حرکت کند ارمغانی جز پوچی در انتظارمان نخواهد بود.

 

گفت‌وگو: علی رحیمی

 




نظرات کاربران