یادداشت کارگردان آمده بودیم اینجا بمیریم به بهانه افتتاح نمایش
سلام بر خرمشهر
ایران تئاتر-مریم منصوری*:«آمده بودیم اینجا بمیریم» دریغی است بر زندگیها و عشقهایی که میشد در خرمشهر جوانه بزنند و بمانند و بپویند و جنگ این امکان را از آنها گرفت و آنها را مجبور به ترک شهر وتجربههای دیگر کرد و زندگیشان را به وادی دیگری کشاند؛ جایی به غیر از خرمشهر زخمی.
«آمده بودیم اینجا بمیریم» نقبی است به تاریخ صد سال اخیر خرمشهر از پس لایههای رنج. مرثیهای است بر از دستدادنها و سوگهایی که موقعیتهای اجتماعی نظیر جنگ و خشونتهای ناشی از آن، مسبب آن هستند. موقعیتی که بر سرنوشت آدمها حاکم میشود و ورق سرنوشت را برمیگرداند بیآنکه خودشان تصمیمگیرنده باشند؛ تنهایی در موقعیت بحرانی که بی هیچ ردی از دست میروند و پس از آن در خاطره و خیال دیگران به حضور خود ادامه میدهند و تنهایی و رنج و سرگردانی در خاطره، نصیب ماندگان است و اصلا معلوم نیست، آنکه رفته، حال بهتری دارد یا آنکه بر زمین مانده. در موقعیتهایی نظیر جنگ، زنها؛ مادر، خواهر، همسر، سهم بیشتری از این تنهایی و خیال و ماندگی میبرند. از پس تمام اینها، سهم زندگی از واقعیت، محدود و محدودتر میشود و اندوه تهنشین میشود.
«آمده بودیم اینجا بمیریم» دریغی است بر زندگیها و عشقهایی که میشد در خرمشهر جوانه بزنند و بمانند و بپویند و جنگ این امکان را از آنها گرفت و آنها را مجبور به ترک شهر وتجربههای دیگر کرد و زندگیشان را به وادی دیگری کشاند؛ جایی به غیر از خرمشهر زخمی.
پس هر یک از زنها در بازگشت؛ راوی رنج خویش میشود؛ یکی مادری فرزند از دست داده، دیگری دختری عشق از کف داده و لباس سفیدش را باد برده، دیگری زنی که از ترس سایۀ عراقیها در روزهای اول پس از امضا قطعنامه میترسد در کوچههای خرمشهر راه برود، دیگری پیرمردی که مرگش را به خرمشهر آورده و خرمشهر را زنی میبیند زیبا که چشم همۀ مردها پی اوست؛ «از روس و انگلیس بگیر تا همین صدام حسین تکریتی!... این آخری خب، یابو ورش داشته بود!... میگفت؛ خرمشهر رو دو روزه میگیرم.»
در این چرخش و پیچش، ما در زمانی غیر خطی، تاریخ خرمشهر را مرور میکنیم و وضعیت جنگزدههایی که مجبور به ترک شهر شدند و تا شهرهای حاشیه تهران هم آمدند. پس موقعیت در زمان و مکان گسترده میشود؛ خرمشهر گوشهای از تن ایران است که زخمی شده و درد میکشد و این درد بر اعصاب و رگ و پی آدمهای داستان هم میپیچد. دردی که منشاش دیگران هستند و اینها فقز دچار میشوند و به خود میپیچند. یک مشت آدم معمولی که چیز زیادی نمیخواهند؛ خانه، فرزندانشان و خانواده. حالا که جنگ، اینها را گرفته؛ نشانی از رد کسانی که نیستند. «یه جنازه! یه نشونی بهم بدید!... بگید ها! مرد!... خیالت راحت! تو هم سرت رو بذار، بمیر!»
همین سرگردانی و به هم ریختگی در کنار تصویر مخروبه شهر، آدمها را به شک وا میدارد که؛ «کِی دوباره خرمشهر، خرمشهر میشه؟» از زنی که عمرش را در خرمشهر گذرانده، تا کودکی که 5 ساله بوده و از خرمشهر رفته و حالا بعد از هشت سال، نوجوانی است که در بازگشت به خرمشهر با یک پرسش اصلی مواجه است؛ «چرا برگشتیم؟!»
از سوی دیگر، هیچ قطعیتی دربارۀ زنده و مرده بودن کسانی که نیستند وجود ندارد، از این رو برخی، مثل خواهر کوچکتر، سلما، روح مرده را در خیالش احضار میکنند؛ تا هم از عشق مگویش با او درد دل کند و هم از پس تمام حرفها و حدیثها بداند، بر او و شوهرش چه رفته...
آنچه در لایه بیرونی نمایش است، در روند نوشتن آن هم انجام شده؛ ترکیب خیال و رویا و تاریخ. مطالعه تاریخ صدسالۀ خرمشهر از شیخ خزعل و ورود متفقین به ایران و جنگ جهانی دوم تا محمدجهانآرا و حضورش در جنگ و دفاع از خرمشهر و مرگش در پرواز هرکولس سی- 130 نیروی هوایی ارتش که با سقوط هواپیما در منطقه کهریزک، در جنوب تهران رخ میدهد؛ نقص فنی، بمب گذاری، اصابت موشک ضد هوایی یا...؟ هیچ کس نمیداند.
تمام این خطوط پررنگ تاریخ آمیخته به اندوه و رنج و خون ، بی ارجاع مستقیم به هیچ یک از شخصیتهای واقعی در کاراکترهای نمایش و فاصله گرفتن از تئاتر مستند به نفع شاعرانگی و روایت زنانه، پیهای اصلی نمایشنامه را ساخت و در اجرا کوشیدیم تا با ایجاد اتمسفری حسی بر انتقال این شاعرانگی به مخاطب بکوشیم. و فارغ از مرزهای ایدئولوژیک و سیاسی، راوی درد انسانهایی باشیم که در موقعیت جنگ گرفتار شدند و بحرانی بر آنها و زندگیشان واقع شد که هیچ حقی در انتخاب و تصمیمگیریهای آن نداشتند، اما زندگیشان را به خاک سیاه نشاند.
و آخر اینکه؛ کاراکتر محوری « آمده بودیم اینجا بمیریم»، خرمشهر است. از همین رو؛ با احترام به یاد محمد جهانآرا، این نمایش تقدیم میشود به خرمشهر که چشمهای کارون بر او خیره بود.
*نویسنده و کارگردان نمایش «آمده بودیم اینجا بمیریم»