یادداشتی بر نمایش «میخواستم اسب باشم»
آیا تو هم رؤیاهایت را به دست فراموشی سپردهای؟
روایتی سرراست از بازخوانی خاطرات یک زن مرده
ایران تئاتر-آران قادرپور: «میخواستم اسب باشم» به نویسندگی محمد چرمشیر و کارگردانی عباس غفاری روایت چهار زن در سنین مختلف است که ۴ سال است در اردوگاه نازیها و در زمان حکومت هیتلر به سر میبرند. قصه روایت خطی سرراستی دارد.
در زمان هولوکاست آن فرانک یهودی که از قربانیان جنگ است بین سالهای 1942 تا 1944 خاطرات مستند زندگیاش را مینویسد. نمایشنامه محمد چرمشیر بازخوانی خاطرات آن فرانک است که بعد از مرگش منتشر میشود. در اینجا نخستین مواجهه ما بهعنوان تماشاچی مارش نظامی ارتش هیتلر روی پرده است.
در مرکز صحنه میزی قرار دارد شبیه میز شام آخر داوینچی. روی میز پارچه سفید سادهای کشیده شده و چهار زن درحالیکه پارچههای بلند سفیدی بر سر دارند پشت میز نشستهاند. یک شمعدان سه شعله نقره، چند سیبزمینی، مقداری نان، سر عروسک جدا افتاده و کاسهبشقابهای فلزی روی میز و یک جفت دست پلاستیکی قابلشناسایی هستند. مراسم شبات یهود که برگزار میشود هر یک از کاراکترها بخشی از کلام کتاب عهد عتیق را بهعنوان دعا میخوانند. سمت راست میز مانکن کلاه به سر زنی با پیراهن بلند و کفشهای پاشنهدار مقابلش قرار دارد. روی زمین هم یک رادیو، چند سیبزمینی و چند عروسک جورواجور دیده میشود.
خداوند آسمانها و زمین را در شش روز آفرید و روز هفتم استراحت کرد. آن با خانم وان دان وارد مشاجره میشود. صدایش زمان ادا کردن کلمه خداوند مثل آنکه بگیرد، مکثی دارد. داوری عادلانه خداوند را با تردید بیان میکند و همین آغاز گفتوگوی اعتراضآمیز آن با خانم وان دان بهعنوان یک ایماندار بیچونوچرا است. نمایش که پیش میرود، رفتهرفته احساس میکنی چقدر در اردوگاه هیتلر گیر افتادهای، چقدر بهعنوان یک تماشاچی تو نیز رؤیاهایت را به دست فراموشی سپردهای؟ چقدر تعمداً مانند مارگوت آنها را به یاد نمیآوری چون دردت میگیرد. پس به راهحل مارگوت میاندیشی وقتی در پاسخ به خانم وان دان که به چی فکر میکنی؟ میگوید: هیچی. باورتون میشه. خانم وان دان: دنبال چیزی هم نمیگردی؟ چرا بعضی وقتها دنبال سنجاقسرهام. مارگوت شوخی هم میکند، تصمیم میگیرد حالا که خدا در روز شبات هم هست در حضور خانم فرانک، وان دان و آن برای خدا هم بشقابی سر میز بگذارد.
طغیان آن از همان ابتدای نمایش با بازی باورپذیر بازیگر این نقش انگار به دل ما هم مینشیند. انگار یاد اعتراضهای فروخفته خودمان میافتیم که جایی گیر افتاده است و چهبسا در فرسایش زمان رفتهرفته رنگ باخته است. در آن آشفتگی خشم که هرکسی جوری گذران میکند شاید مسخره کردن خانم وان دان هم بهعنوان یک قدرت برتر توسط مارگوت حسابی میچسبد. او ادای داستان تعریف کردن خانم وان دان را درمیآورد: میخواستم اسب باشم پرندهای شدم با بالهای مرگ...قورباغهای خالدار. بازی خوب مارگوت در این صحنه بدون شک آن را به یکی از ماندگارترین صحنههای نمایش بدل کرده است. البته در این نمایش اشارهای به این رابطه نمیشود که مارگوت در واقعیت در کتاب خاطرات آن، نیز خواهر آن هست؛ اما خانم فرانک در اینجا همان مادر آن است که در دیالوگی که آن حتی او را مامان صدا میکند، مشخص است.
آنچه اجرای این نمایش را قابلتوجه میکند این است که کارگردان تلاشی برای بزرگنمایی و اغراق در میزانسنها ندارد. ما با یک اجرای هدفمند روبهرو هستیم که حضور کارگردان در جهت انتقال معنای صحیح و کمک به درک بهتر تماشاچی و همراه کردن اوست نه خودنمایی. کارگردان همانند دانای کلی آگاه این مفاهیم پراهمیت را مقابل چشمانمان در کادرهایی متناسب با موقعیت تصویر میکند و قابهای متوازنی بسته است. علاوه بر این از کوچکترین ارکان صحنه از ابتدا تا پایان نمایش بهخوبی بهره گرفته است. کفشهای پاشنهدار گوشه صحنه به پا میرود. دستهای جفت روی میز بالا میرود و سیبزمینیها رئالیته ماجرای جنگ جهانی را به ما یادآور میشود. نورپردازیای که از طریق روشن کردن شمعهایی محدود در چند صحنه اتفاق میافتد فضای تاریک و خنثی رنگ را به چشم ما روشنتر و امیدوارانهتر میکند. حتی زمانی که خانم وان دان با شمعی از صحنه خارج میشود انگار جرقه امید را زنده نگه میدارد. کاش پیتر از روی مسخرهبازی خود را نمیکشت و کاش مسخرهآمیزترین تصمیم دنیا برای عروسی آن و خودش واقعی میشد. در این نمایش بهصورت مجزا موسیقی نداریم اما شعر خواندنها و دعا خواندنها موسیقی نهفته اثر را زنده نگه میدارد. بااینحال تصاویر ارتش هیتلر که در ابتدا و انتهای نمایش به روی پرده پخش میشود نیز همراه با موسیقی است.
هرچند فکر میکنم اجرای یکساعته میخواستم اسب باشم از ریتم مناسبی برخوردار است؛ اما اگر بخواهم کمی دقیقتر به لحظات نمایشی فکر کنم شاید کاستن چیزی کمتر از ده دقیقه از زمان نمایش میتوانست تأثیرگذاری ریتمیک بهتری داشته باشد. بهعنوانمثال صحنه سیگار کشیدن خانم وان دان و ایجاد ابری بر روی سر خودش، گفتوگوی آن و خانم وان دان را میتوان کوتاهتر برگزار کرد و حتی صحنه اثرگذار پایانی شاید بتواند کمتر از یک دقیقه را به سود ریتم کلی نمایش ذخیره کند.
روزهای پیش از چهلمین جشنواره تئاتر فجر در عمارت نوفللوشاتو اینچنین گذشت: یک متن پرمایه نمایشی در اجرایی بیتکلف، با بازیهایی حسابشده و پخته و میزانسنهایی متناسب و منطقی فضایی بهیادماندنی را برایمان به یادگار میگذارد. نمایشی با پایانی رنجآور اما یادآور ایمان و رؤیای سرکوبشدهای که امید به ترمیم آن هست.
دلم را گرم کن تا بدانم برای چه به انتظار نشستهام...
دیدن نمایش میخواستم اسب باشم دلت را گرم میکند که در فضای این روزهای دشوار و از دیگر سو تعدد انتخابهای پرزرقوبرق که گاه از ایمان و امید خشکیده در مقایسه با انواع سرگرمیها تئاتر میتواند سرت را گرم کند، رؤیایت را به تو گوشزد کند و اندیشهات را برای چند روزی با خود همراه کند.