گفتوگو با بازیگر نمایش «تب»
نادر فلاح: بازیگری قله ندارد
نادر فلاح که این روزها با نمایش «تب» به کارگردانی رؤیا کاکاخانی در سالن قشقایی تئاتر شهر به صحنه میرود، ازجمله بازیگران تئاتری است که در دو دهه اخیر در سینما نیز بسیار موفق بوده است. با وجود کارهای تصویری متعدد فلاح هنوز خود را متعهد میداند که هر سال و بهطور مداوم تئاتر کار کند. او تئاتر را بخش مهمی از حفظ و ارتقای جایگاه خود در این حرفه میداند.
علیرضا نراقی: فلاح در نمایش«تب» با مونولوگی طولانی، دشوار و سنگین دستوپنجه نرم کرده و تلاش کرده این متن عمیق والاس شان را برای مخاطب ایرانی درکپذیر و جذابتر از آنچه هست اجرا کند. با او درباره این تجربه، دیدگاهش در باب تئاتر و بازیگری به گفتوگو نشستیم که در ادامه میخوانید.
اجرای نمایشنامه «تب» نوشته والاس شان به نظرم بسیار دشوار است. علاوه بر دشواریها و چالشهای ذاتی اجرای یک مونولوگ طولانی، این متن شامل گفتارهایی فلسفی و سیاسی است که کاملاً نظری هستند و به شکلی دقیق نمایشنامهنویس به آنها پرداخته است. پیدا کردن حس بیانی درست و درکپذیر برای انتقال این مباحث احتمالاً چالش اصلی شما بهعنوان بازیگر بوده است. چگونه به این لحظات نزدیک شدید؟
بله، این متن بحثهای جدی زیادی دارد و برخی از لحظههایی که ارتباط برای تماشاگر دشوار میشود به همین بحثهای سنگینی برمیگردد که در متن وجود دارد. اما با همه اینها بههرحال این یک درام است، اینکه این انسان تب دارد و از یک کشور ثروتمند شروع به سفر به کشورهای فقیر کرده است خود یک چالش دراماتیک است. از طرف دیگر موقعیت این آدم نیز موقعیتی دراماتیک است؛ او در یک هتل دربوداغان اقامت دارد، در اطرافش اعتراض و جنگ و ناامنی شدید است، دکلهای برق کنارش منفجر میشود، مدام صدای آمبولانس و تیراندازی میآید و... همچنین مسئله این آدم، مسئله بیعدالتی است، مسئله عدم توازن در تقسیم و توزیع ثروت است که همه اینها بار دراماتیک دارند. لابهلای اینها تازه وضعیت هذیانی این آدم هم هست، کابوسهایش که باعث میشود خود را در یک سلول و در حال شکنجه تصور کند، به دوران کودکی و زندگی با پدر و مادرش بازگردد، خاطراتش از دیدن تئاتر و زندگی در کشور ثروتمندش را به یاد بیاورد، بازگشتش به آمریکا و ترجیح اینکه دوباره به کشورهای فقیر برگردد و همه این اتفاقات در نمایشنامه هم درام ایجاد میکنند و هم احساسات بسیار متفاوتی را به وجود میآورند که میتوانند فراز و نشیب داشته باشند و امکانهای حسی بسیار زیادی را برای من بازیگر به وجود بیاورند. این عناصر به نظر من متن را با وجود آن نکات جدی نظری و تئوریکی که دارد از تختی و مونوتون بودن دور کرده است. به نظر شما اجرا تخت بود؟
خیر، به نظر من تخت نبود و اتفاقاً مایههای فکری نمایشنامه نقطه قوت و جذابیت آن است. اما من اول حس میکردم با آدمی در موقعیت جنون و هذیان روبهرو هستم اما وقتی نمایش جلوتر رفت احساس کردم که نه ما با یک متفکر روبهرو هستیم که تحلیل دقیقی از واقعیت جهان پیرامونی ما دارد و نمایشنامهنویس میخواهد بهواسطه زندگی او به ما دید بدهد و همین اجرای کار را نسبت به یک متن داستانگوی سرگرمکننده سختتر میکند. پس از اجرا داشتم خودم را جای گروه اجرایی میگذاشتم و به این فکر می-کردم که این نمایش درباره چیست؟ چون به نظر تقریباً درباره همهچیز است، درباره بسیاری از مسائل انسانی در متن حرف زده میشود. شما با چه ایدهای از ایدههای مختلف نمایش ارتباط برقرار کردید و آن را ایده اصلی میدانید؟
این نمایشنامه پروپیمانی است. نمایشنامهای صدوپنجاهصفحهای و مفصل است که والاس شان در آن دغدغههای بسیار متنوعی را مطرح کرده است. اما تم اصلی به نظر من همان چیزی است که در متن گفته میشود، این آدم میگوید من عاشق آدمهایی هستم که غذای خوب میخورند، لباس خوب میپوشند و... اما مسئله این است که همه میتوانستند مثل اینها باشند و نیستند. مسئله متن این است که امکان این وجود دارد که همه آدمها به یک نسبتی از رفاه اجتماعی، آرامش و نظم دست پیدا کنند اما عملاً نمیتوانند. حرف این است که با همه تجربیات بزرگ بشر هنوز بردهداری وجود دارد، فقط شکلش عوض شده است. ثروتمندانی که در اقلیت هستند بر فقرا که اکثریت جهان را تشکیل میدهند سیطره دارند و آزادی و نیازهای طبیعی آنها را کنترل و سرکوب میکنند. هنوز بعد از این همه سال و این همه پیشرفتی که بشر داشته و ثروتی که تولید کرده است، درگیری اصلی فقر و گرسنگی و بیعدالتی است. در عصر جیمز وب و پیشرفت بینظیر علم، آن بدبختی اصلی و قدیمی بشر یعنی فقر و بیعدالتی گسترده حل نشده است و آنچه مضمون و دغدغه اصلی این متن است به نظر من همین نکته است.
در مقایسه با متن شما در اجرا تلاش کردید که یک جاهایی زبان را بشکنید و لحن خودمانی و سادهفهمتری ایجاد کنید، کمی درباره این روند و انتخابتان برای بازی در این نقش بگویید؟
اساساً الآن مدتهاست قائل به این هستم که حتی شما وقتی نقشی از نمایشنامههای شکسپیر را اجرا میکنید که زبان بسیار دشوار و دقیقی دارد نوعی رئالیسم در بازی باید وجود داشته باشد. حتی وقتی شما اجراهای شکسپیر را در تئاترهای دنیا و به زبان خود او میبینید متوجه میشوید که بدون تغییر دیالوگ و زبان نوعی رئالیسم در بازیها جاری است. این رئالیسم لزوماً در شکستن کلام نیست و اصلاً در زبانی مثل زبان شکسپیر که آرکائیک است باید آن سنگینی و وزن کلام حفظ شود، اما حس شما در اجرا باید واقعی و باورپذیر باشد. حالا اینجا در «تب» من با زبان آرکائیک روبهرو نبودم، اما متن زبان خاص خود را دارد و بههرحال زبانی که ما با آن روبهرو هستیم زبان ترجمه است. من تا جایی که میتوانستم همان زبان متن را اجرا کردم ولی برای نزدیک شدن به واقعیت، کمی آهنگ کلام روزمره و شکل گفتاری روانتری را وارد بازی کردم تا متن بیشتر به جان تماشاگر بچسبد.
با وجود نکاتی که در متن وجود داشت و به آن اشاره کردید و شرایط و فضای کلی کارهایی که در تئاتر ایران اجرا میشود، نگران این نبودید که این متن برای مخاطب همچنان سنگین باشد؟
خیلی زیاد. حتی من اول که بازی برای این نمایش به من پیشنهاد شد رد کردم. چون وقتی متن را خواندم ترسیدم، گفتم اصلاً این متنی نیست که مخاطب امروز پایش بنشیند، اما بعد بیشتر که صحبت کردیم و من متن را چند بار دیگر خواندم متوجه شدم که ظرایفی در آن هست که جذاب است و حرفش به دل تماشاگر ایرانی و اساساً هر تماشاگری در هر جای دنیا مینشیند. این نمایشنامهای است که دغدغه ایجاد میکند. هر بار که متن را میخواندم و بیشتر با فضای آن آشنا میشدم، میدیدم که والاس شان که خودش کمدین هم هست نمک خاصی را وارد این متن کرده. اساساً در بیشتر آدمها هم اینطور است که وقتی «تب» را برای اولین بار میخوانند احساس جدایی میکنند و خیلی وارد فضایش نمیشوند. اما برای بار دوم و سوم متن تازه خود را نشان میدهد. با خوانش زیاد و ایجاد حرکات و لحن روان کمکم از آن نگرانی فاصله گرفتم و حالا حس میکنم این متنی است که دغدغه همه ماست و هر مخاطبی در هر سطحی میتواند با آن ارتباط برقرار کند و برایش جذاب باشد.
شما سالهاست که در سینما مطرح هستید و نقشهای بهیادماندنی زیادی بازی کردید و فکر میکنم پیشنهاد بازی تصویر هم زیاد دارید، درهرحال فضای سینما از هر نظر گستردهتر هم هست. چرا باوجوداین باز به تئاتر برمیگردید که فضای کوچکتری دارد و خود را در چالش اجرای چنین نقش سختی قرار میدهید؟
ببینید دو سه روز پیش در اجرای ما تنها حدود نصف سالن پر بود. من بعد از اجرا واقعاً گریه کردم و همین الآن هم که میگویم بغض گلویم را میگیرد. با خودم گفتم سی سال است که من دارم تئاتر کار میکنم و در یک سالن صدنفره فقط سی نفر به دیدن اجرا میآیند. من بهعنوان بازیگر تمام تلاشم را کردهام که کارم را درست انجام دهم و با توجه به بازخوردهایی که گرفتم یقین دارم که اجرا، اجرای درست و خوبی است. اما رنج میکشم که تئاتر چنین وضعی دارد. دلیل اصلیاش این است که گویا واقعاً مردم این نوع تئاتر با دغدغه و صاحبفکر را نمیخواند. دلایل متعددی دارد که در طول سالها تئاتر به این وضع دچار شده است. تئاتر فقط یک پدیده سرگرمکننده نیست، ورزش ذهن است، جایگاه گسترش فرهنگ والا و تفکر است. خیلی از بازیگران بزرگ که عاشق تئاتر هستند الآن تئاتر کار نمیکنند، چون آن تئاتری که دلشان میخواهد کار کنند یا نمیشود کار کرد یا تماشاگر ندارد. تئاتر کار کردن مشقت و سختی دارد، روندی طولانی است با کلی حذف و اجازه و دغدغه سالن و تبلیغات. این را مطمئن باشید که اگر تئاتر ضعیف باشد و کار خوب کم اجرا شود، نسل آینده خنگتر و ناآگاهتر میشود. بیتعارف بگویم ما دیگر خوراک هوش و آگاهی به تماشاگران نمیدهیم. با همه اینها من سعی میکنم حداقل سالی یکی دو تا تئاتر کار کنم. من سی سال است بازیگری میکنم اما هنوز فکر میکنم مثل یک ورزشکاری هستم که باید برود باشگاه و تمرین کند. مسابقه یک روز است اما تمرین همیشگی و مداوم باید باشد. اگر من سالی دو تا تئاتر کار نکنم بازیام افت میکند و وظیفه من این است که از سطح کار خودم مراقبت کنم. این اتفاق در تئاتر میافتد، تئاتر یک آموزش همیشگی است، همین الآن من هر شب دارم روی صحنه چیزهای جدید یاد میگیرم. اخیراً داشتم مستندی درباره آنتونی هاپکینز میدیدم که پس از 60 سال تازه با «سکوت برهها» اسکار گرفت اما او پیش از آن سالها کار کرده، روی صحنه رفته و همان پشتوانه او را بعد از 60 سال به آن جایگاه میرساند. درست است که سینما پول و شهرت بیشتری دارد اما اگر آدم به تئاتر بازنگردد آنجا به تکرار میافتد، خنگ میشود، چاق میشود و آرامآرام کیفیت کار خود را از دست میدهد.
قله بازیگری کجاست؟ اصلاً قله دارد؟
بازیگری قله ندارد. زمانی آدم فکر میکند مثلاً اسکار و جوایز بینالمللی میتواند قله کار بازیگر باشد ولی اینطور نیست. من الآن فکر میکنم جایزه مثل برفی است که همان لحظهای که دریافت میکنی شروع به آب شدن میکند و باید دوباره برگردی و کار خوب انجام دهی. جایزه بسیار ارزشمند و شیرین است و برای بازیگر انگیزه ایجاد میکند، اما قله بازیگری، اگر قلهای داشته باشد آنجاست که کاری را بازی میکنی که پنجره تازهای باز میکند و آن شخصیت و قصه میماند و تماشاگر چنان از آن تأثیر میگیرد که تا آخر عمر خود تأثیر آن نقش و قصه را فراموش نمیکند. تازه این هم قله کیفی کار بازیگر نیست، کیفیت قله ندارد و بازیگر تا آخر عمرش باید سخت کار کند تا بتواند باقی بماند، رشد کند و بهتر شود. اصل هنر و بازیگری است که مهم است، هنر مثل یک خورشید است که جوایز و توجه و شهرت حتی مهمترین آنها مثلاً جایزه اسکار مثل گل آفتابگردانی به سمت آن میچرخند.
با توجه به جایگاهی که دارید و اصراری که به کار تئاتر برای حفظ کیفیت کارتان دارید به این فکر کردید که خودتان گروه تشکیل دهید و حالا نهفقط کارگردانی بلکه بهنوعی نقش فعالتری به هر عنوان در تولید تئاتر داشته باشید؟
بله، تازگی دارم به این مسئله فکر میکنم. هر مرحله که آدم جلوتر میرود فکر کارهای تازه به ذهنش میرسد و من الآن دغدغه تشکیل گروه دارم. مثلاً خیلی سال پیش ما در گروه نرگس سیاه کار میکردیم. حدود دو سال روزی هشت تا ده ساعت تمرین سخت میکردیم. تمام زندگی بازیگری من را آن دو سال سختی که برای اجرای «سیاها» تمرین میکردیم ساخت. الآن به این فکر میکنم که چند جوان در این مملکت هستند که حاضر باشند دو سال سخت تلاش کنند و تا آخر زندگی خود نان آن دو سال را بخورند؟ دارم به این فکر میکنم که یک گروه با کار آموزشی طولانی، منظم و مداوم تشکیل بدهم که کار آموزشیاش فقط به ورکشاپی دهروزه و پول این حرفها ختم نشود، بلکه هدف تربیت یک نسل و گروه بازیگری باشد که بتوانند موفقیت حقیقی و مداوم را تجربه کنند.