نقدی بر نمایش «پیکرتراشی» نوشته حسن برزگر و کار پریسا محمدی
یک پازل ناکامل
رضا آشفته: نمایش پیکرتراشی میخواهد پسامدرن باشد اما در این تجربه پیش روی، چه در متن حسن برزگر و چه در کارگردانی پریسا محمدی نمیتواند آنطور که بایدوشاید ما را متأثر از یک وضعیت پسامدرن سازد و به بیان بهتر، آنچه میبینیم گزارههای ناکاملی از آن وضعیت است.
وضعیت پسامدرن چیزی مابین سنت و مدرن است؛ البته این وضعیت شباهت غریبی به آنچه دارد که در ایران میگذرد و ما ضمن سنتی بودن، دچار مدرنیته میشویم و در غرب پس از مدرن، بازگشت به سنتها نمایه پسامدرن مییابد و ما در بلاتکلیفی سنت و مدرن دچار انگاره پسامدرن شدهایم و این وهم دست از سرمان برنمیدارد مگر فرایند طبیعیاش یا همان گذار از سنت به مدرن و برگشت از مدرن به سنت را بهدلخواه طی کرده باشیم؛ یعنی ما دچار عالم برزخی هستیم و در این وضعیت نه این و نه آن دقیقاً نمیدانیم چگونه باید باشیم اما بهناچار گرفتار هر دو هستیم؛ بنابراین در هنر و ادبیات ایرانی این روزها این بلاتکلیفی موج میزند و اکثر هنرمندان در مکاشفه این وضعیت ره به جایی نمیبرند و حکایت کبک و کلاغ میشود که کبک راه رفتن خود را نیز گم میکند.
با آنکه حسن برزگر ایدههایی دارد و شناختی از شکل پسامدرن؛ اما در پرداخت، این ایدهها سروسامانی نمیگیرد و ما بهعنوان مخاطب در بلاتکلیفی شگردها و زاویه دید در روایت سردرگم میشویم؛ میدانیم وضعیت پسامدرن با عدم انسجام شکل مییابد و این به معنای شلختگی محض نیست اما در «پیکرتراشی» نه پیکری بهسامان است و نه افزودههایی تراشیده میشود؛ یعنی سازهای دقیق و مهندسیشده در روایت، خردهروایتها و وضعیت نمایشی به چشم نمیآید مگر پارههای روایی و نمایشی که ما باید با وصله و پینه مال خودمان کنیم و نامش را بگذاریم نمایش «پیکرتراشی».
«پیکرتراشی» نه متن برازندهای دارد و نه اجرایی که بتواند هوش از سرمان ببرد و با جادوی صحنه و لذت از دادههای نمایشی ما را بیخیال کم و کسر وضعیت نابهسامان متن کند و بتواند با دلمشغولی و رضایت، ما را پای کار بنشاند؛ یعنی متن آنقدر بیسروته است که دیگر به کنایه نیازی به آفرینش وضعیت پسامدرن نیست بلکه این شلختگی خود بهگونهای یادآور همان شرایط است اما این نوع برخورد متناقض مینماید و از محدوده شگردهای نمایشنامه پسامدرن بیرون است چون با تراز و دقت نمیتواند این روایتها را سرهم کند و ما را از این سردرگمی بیرون آورد و بهگونهای راستین دچار حیرت کند و ما با درک و دریافتی فلسفی یا انتقاد اجتماعی یا چیزی شبیه اینها بتوانیم دچار دگرگونی بنیادین شویم.
این روایتها معلوم نیست چرا باید باشند و از آن مهمتر چگونه باید باشند. ایدههایی درباره زخمها و آسیبها از گذشته و کودکی مطرح میشود اما سرنخ هر یک از آنها گموگور است و فقط به تلنگر و اشارهای بسنده میشود بیآنکه بدانیم هر زخم باید آنقدر عمیق باشد که تا امروز نیز بیان آن با تراوشات چرکین و زهرآلودی حالمان را به هم بزند یا مثل زخم ناسوری، ما را متوجه دوردستها کند؛ یعنی نویسنده دچار ایدههای پراکنده شده اما در ژرفنا به آنان نمیپردازد و بدبختانه انتظار دارد ما فعلیت داشته باشیم و در این روانرنجوری، مابهازاهای خودی را نمایان کنیم چنانچه بعد از روایت سهگانه آن سه بیمار به ترومای چند بازیگر پرداخته میشود که راه را برای تعمیم و تکثیر آسیبهای روانی یا همان تروما به تماشاگران باز شود و بهگونهای متن و اجرا در پیوست با آنان جاری و ساری در زمان شود اما آن سهگانه ناکامل همچون پارههای یک پازل ناقص ما را در این پیوست دچار اختلال فکری و روانی میکند؛ یعنی پیش از خودمان، تکلیفمان با آن سه مریض، رؤیاها و آیندهشان مشخص نیست و آن تصاویر گموگور و نسبتاً مهآلود بیحالمان میکند و نمیگذارد ما از این تردیدها سمتوسویی به نسبت مابهازاهای شخصی بیابیم. آنچه برزگر مینویسد و محمدی نشان میدهد یک ذهنیت است که در دایره شخصینگریها باقی میماند؛ درحالیکه تئاتر آشکارکننده همهچیز در زمان اکنون است و هر ذهنیتی به امری همگانی و باورپذیر منجر میشود. چون خالقان پیکرتراشی دچار بهت و حیرت نمیشوند، ما نیز در این سادگی بیشازحد دچار حس و حالتی فراگیر و بهسامان نخواهیم شد. حالیا هرچقدر هم صحنه و صحنهپردازی وجود داشته باشد و بازیگران به غمزه و طنازی خویشتنداری کنند که «پیکرتراشی» یک نمایش است و ما در تالار مولوی داریم به تماشای آن زمانی را سپری میکنیم و این سپری شدن با سپهری همراه نمیشود که خیالپردازی کنیم یا به مداقه و تفکر بپردازیم و بیخویشتن شویم، یعنی کشفی صورت گرفته است؛ بنابراین زمان به بطالت میگذرد برای هر یک از ما که از این ایدههای پراکنده خط و خطوطی نمییابیم چون ژرفا و زیرلایهای موج نمیزند که بدانیم فراتر از سطح و قاعده دیگر چیزهایی هم باید باشد که نیست.
تلاش پریسا محمدی در این هیچستان قابلتحسین است که نمایشی را سروسامان دهد و برای سازگاری با آن، طراحی صحنهاش را شکل میدهد و از بازیگرانش میخواهد در این صحنه حضور داشته باشند و کم نگذارند با آنکه جوان و ناپختهاند اما متن کمکحال آنان نیست که بتوانند با تراوشات ذهنی و خلاقیت فردی خودی نشان دهند و پیرو بگومگوهای کارگردان هستند که طناز باشند و بیشتر پرتحرک و موجز که داستان را هر طور شده به ته برسانند، اما ناغافلاند از اینکه تماشاگر شتابی ندارد و به احترام آنها وقت و هزینه میکند تا هم حظ ببرد و هم کشف کند. شوربختانه هیچیک از این دو میسر نمیشود و بخت با تماشاگران یاری نمیکند که درگیر یک کار پسامدرن شده باشند چون هنوز نویسنده در بلاتکلیفی خود به سر میبرد و از ترکیب گونههای نمایشی نیز همچنین بیخبر است که باید تراژدی و کمدی را باهم بیامیزد و بستر یک رویداد تأثیرگذار را فراهم سازد.
در جمعبندی؛ بیانصافی است که به روایت حضرت علیاکبر و نامه عاشقانهاش در میدان جنگ و سپردن آن به کبوتر نامهبر در تعزیهاش اشارهای نشود که بیماری به نام علی، روایتگر این لحظات است و پس از سی سال در کما ماندن همچنان این داستان عاشقانه را از آن تنهایی بربادرفتهاش و از عشق ازدسترفتهاش به پرستار واگویه میکند که تلخ مینماید. ایکاش این لحظات گستردهتر میشد تا توشوتوان متن و اجرا دلبستگی ما را به دیدهها و شنیدهها قرص و محکمتر میساخت که بگوییم یک نمایش تا بیخ و بن در ما نفوذ انکارناپذیری یافته است؛ و صد دریغ و آه!