در حال بارگذاری ...
نگاهی به نمایش زخم های وحشتناک زمین بازی

دیوانگی و عشق

رضا آشفته: کودکی که به سن دو سال و نیم رسیده و لبخند نمی زند، به نظر باعث نگرانی مان می شود. لبخند، ممکن است نشانۀ سلامت و تعادل روحی باشد. راست است که دیوانه ها بیشتر از آنکه لبخند بزنند، می خندند.

کودکی که به سن دو سال و نیم رسیده و لبخند نمی زند، به نظر باعث نگرانی مان می شود. لبخند، ممکن است نشانۀ سلامت و تعادل روحی باشد. راست است که دیوانه ها بیشتر از آنکه لبخند بزنند، می خندند. (سیوران، 1392: 98)

 

در نمایش زخمهای وحشتناک زمین بازی نوشته راجیو جوزف، رفتار و سکنات و خنده های مرموزانۀ داگی ما را نگران می کند چنانچه آن دختری که یک عمر در کنارش و سر بزنگاههای اساسی دنبالش می کند؛ بارها به زبان می آورد که «تو خل و چل هستی!» اما این دیوانه و این دیوانگی رمزگشای حقایق نابی است که انسان عاقل یا متفکر را تحت الشعاع خود قرار می دهد که اگر داگی دیوانه است و مرام و مسلک دارد و با معرفت و شعر و شعور دیگری را می فهمد بنابراین انسانهای عاقل چرا نباید تن به شرایطی بدهند که در آن محدوده، انسان همچنان باید انسان باقی بماند؟! و به اعتبار سخن امیل سیوران، فیلسوف که حکیمانه ما را متوجۀ بی توجهی به رنج و در واقع بدبختی شان می کند:

رسالت من رنج کشیدن به جای همۀ آنهایی است که رنج می برند و نمی دانند. منم که باید تاوان آنها را بپردازم. منم که باید تقاص ناخودآگاهی آنها را پس بدهم، تقاص خوش شانسی آنها را که خبر ندارند چقدر بدبختند. (همان، 73)

داگی 8 ساله و دختری 8 ساله به نام کیلین در بیمارستان همدیگر را می بینند و این سرآغاز یک آشنایی سی ساله است که انگار چند بار دیگر هم در این حالت زخم خورده و مریض و ویران باید که تسلای دل هم باشند. در اولین دیدار داگی صورتش شکاف برداشته چون سوار بر دوچرخۀ دوستش شده و از یک سراشیبی موقع پایین رفتن پایش لای چرخ رفته، افتاده اند و صورتش شکاف برداشته و دست دختر برای داگی شفابخش است که چون معجزه ای وقتی شکاف را لمس می کند و دردش آرام می شود و...

 

تابلوی دوم، 23 سالگی داگی و کیلین است و این بار چشم داگی بر اثر ترقه بازی ترکیده و چون حفره ای توخالی است! پسر می خواهد که باز هم دختر دست بر زخم چشمش بگذارد که آرام بشود اما کیلین خود را شفادهندۀ این پسر نمی داند  نمی خواهد هم دست بر زخم چشم بگذارد و شاید از این حفره می هراسد!

 

تابلوی سوم، 13 سالگی است و این بار داگی از رقصیدن می آید و دختر بی قرار است ، دلشوره دارد و هر آن امکان دارد که تهوع حالش را خراب تر کند. این دیدار باید که تجربۀ بوسیدن دو نوجوان باشد برای اولین بار که دختر تمایلی به آن ندارد اما داگی دیوانه وار بی آنکه بخواهد در ظرف تهوعِ دختر بالا می آورد و به شکل حال برهم زنی آن دو مایع را در هم مخلوط می کند و این یعنی سخت شدن باوری دلپذیر از نوعی عشق جنون آسا که شاید فهمش در میان آدمهای منطقی راحت و پذیرا نباشد! در اینجا برزخی است که نمی تواند این دو را دچار یک سرنوشت کند اما از هم نمی توانند دل بکنند!

 

تابلوی چهارم، 28 سالگی است و داگی در کماست و کیلین برایش دعا می کند و آرزوهای قشنگ که این سه شنبه عزیز هم مثل تمام سه شنبه های خوش یمن به داد داگی برسد و نگذارد که بمیرد و زنده بماند برای آرامش دل کیلین!

 

تابلوی پنجم، 18 سالگی است و داگی جوان گل مژه گرفته و می آید که کمی شوخی کند با کیلین که ناراحت است چون پسری اذیتش کرده و داگی برافروخته می شود که چرا نتواند به داد کیلین برسد؟! ناتوانی جسمانی مانع از این قدرت نمایی است و شاید هم انگیزۀ اصلی کیلین هم همین باشد که نمی تواند به داگی دل بسپارد به عنوان تکیه گاهی مردانه برای یک عمر!

 

تابلوی ششم، 33 سالگی است که در آن کیلین دوباره به دلیل معده درد، در بیمارستان بستری است و داگی با عصا و پای زخمی می آید به ملاقاتش و البته برای او جغد مجسمه ای را می آورد که این دختر از آن به عنوان فرشتۀ نجات در کودکی یاد می کرده است. بعد از ویران شدن مدرسه دورۀ کودکی، به دلیل انفجار گاز، داگی که مامور بیمه است برای کارشناسی خسارت وارده پا به آنجا می گذارد بعد چشمش به همان مجسمه می افتد و از جایی بالا می رود که آن را بردارد... می افتد و میخی توی پایش می رود و از سه جای دیگر پایش می شکند... انگار که این زخمهای چهار گانه همچون زخمهای مسیح در راه عشق یادگای قابل تامل باشد که به شوخی مطرح می شود!

 

تابلوی هفتم، 23 سالگی است و چنگ و دندان نام گرفته که در آن با مرگ پدر کیلین مواجه می شود و اینکه این دختر با پسر دیگری زندگی می کند و در مراسم سوگواری به دلیل ترس از مُرده او را تنها گذاشته است و این رفتار داگی را عصبانی می کند، و از آن پسر به نام تپاله یاد می کند!

 

تابلوی هشتم، 38 سالگی است و ماشین یخ ساز نام گرفته است چون داگی سوار بر ویلچر است و تقربیا به غایت ویرانی جسمانی رسیده است و حالا به ناچار در کارخانۀ یخ سازی کار می کند و کیلین به دیدارش می رود که نمی داند دربارۀ این وضعیت درب و داغان چه موضعی بگیرد جزء اینکه بیشتر هوای این دیوانۀ بی سروسامان را داشته باشد که همیشه خواهانش بوده ولی ناموفق مانده است!

 

در این نمایش که شهروز دل افکار نقش داگی و آیه کیان پور نقش کیلین را بازی می کنند. تلاش هر دو به نتایجی رسیده اما هنوز بازی شان آن طور که باید و شاید ابعاد پنهان و سایه روشن های وجودی این دو دیوانه را نیافته است که اگر در دل اجراهای قشقایی برسند، شاهد یک اثر بسیار موثر خواهیم بود.

شهروز دل افکار بازیگر خلاقی است که از پس این نقش های پیچیده برخواهد آمد و حتما هنوز تمرینها کامل نشده است وگرنه شدنی است و می شد از این بازیگر که همین سال گذشته در نمایش باد شیشه را می لرزاند، خوش درخشیده است، انتظار داشت که این بار هم داگی را بازی کند. اما آیه کیان پور هنوز در یافتن نقش کارش سخت تر است به هر حال او هم باید حال و هوایش درب و داغان باشد و در این بی سامانی بتواند همردیف با مردی باشد که دچار است! این دچار بودن همان عشق و دیوانگی است که هر دو را سوار بر تلخی های یک رابطه خواهد کرد که در میان درد و تنهایی از آن دورهای همیشگی تا این نزدیکی ها و بزنگاهها هم حال و هوایشان هوایی همدیگر است!

 

علی منصوری نیز در مقام مترجم از عهدۀ ترجمه درست این متن پیچیده و پر فرازو نشیب برآمده است اما در کارگردانی اش هنوز هم دقت عمل می تواند رمز و راز موفقیتش باشد چون نتوانسته برای برقراری ریتم درست فضای بین صحنه را با تمهیداتی پر کند و این گسست ها به ریتم ضربه می زند  بهتر است که اجرا یا سر ضرب پیش برود یا اینکه با حرکت یا موسیقی پر شود! این سکوتها چندان منطقی نیست! در ضمن کمی شتابزدگی هم در روال بازی ها  کلیت اجرا قابل ملاحظه است.

 

دکور احمد کچه چیان خلاقه است که با دو تخت تک نفره حال و هوای هر تابلو را ایجاد می کند و نمی گذارد انرژی زیادی به هدر برود و در این خلاصه نمایی ترکیب های سهل و ممتنعی می سازد برای اینکه این رابطه بیشتر و بیشتر نمایان شود و آوارگی این دو سر بزنگاهها بیانگر عشقی جنون زده باشد و لحظه های ویرانی تن و برجسته سازی درد نمایان تر شود. لباس افسانه صرفه جو نیز چنین نگره ای را دربرگرفته است.

باید بپذیریم که این حرمان و اندوه ریشه در همان گناه نخستین دارد و هیچگاه هم قابل انکار نیست:

 

تنها کسی می تواند گناه نخستین را انکار کند که هرگز فرزندی بزرگ نکرده است... من فرزندی نداشته ام، ولی کافی است رفتار خودم را در کودکی به یاد بیاورم تا دیگر در مورد این اولین لکۀ ننگ تاریخمان کمترین شکی نداشته باشم. (همان، 102)

 

منبع:

سیوران، امیل، قطعات تفکر، تهران، نشر مرکز، چ دوم، 1392.

 




نظرات کاربران