در حال بارگذاری ...
یادداشتی بر نمایش «پنجره ای بر بادها»:

انگار هنوز هم حرف های مردم باد هوا نشده اند

ایران تئاتر- علی رحیمی: در روزگاری که هنوز هم حرف های پوچ و بی اساس مردم تاثیری عمیق بر زندگی ما دارند، «پنجره ای بر بادها»، به دنبال منفذی است که بتوان به اتکای آن در بادهایی گریزپایی که بی هدف از هر سو زندگی را به لرزه می اندازند، استوار ماند.

همزمان با سالروز تولد فرهاد ناظرزاده کرمانی نمایشنامه ای از وی برای اجرا به روی صحنه رفت که اگرچه سالیان درازی از نگارش آن می گذرد اما  رد محسوسی از آن بر پیکره روزگارما حکاکی است.

«پنجره ای بر بادها» نمایش درد همیشگی گیر افتادن در دو راهی حرف مردم و واقعیت است. آزمایشی که شاید بسیاری از ما به طرق مختلف با آن روبرو بوده ایم یا روایت هایی از آن را دیده و شنیده ایم.

داستان حول محور جهل می چرخد، جهلی که از دل مجبور شدن های غیر عاقلانه، سکوت ها و فریادهای بی موقع، پذیرش بی دلیل نجواهای سرگردان اطرافیان، بی اعتمادی های ناجوانمردانه و در یک کلام مصلحت حکم کردن ها فواره می زند و مثل خوره دامنگیر زندگی می شود.

«پنجره ای بر بادها» روایتگر گوش به فرمان بودن برای اجرای کورکورانه حرف های مردمی است که گرچه پیشینیان از آن به «باد هوا» تعبیر می کنند اما همچنان پایدار، زندگی عامه را در تسخیر خود قرار داده اند.

داستان روایتگر زندگی مردی به نام مظفر است که پس از 8 ماه دوری به دیار بر می گردد و در اولین روز ورود، از حرف های مردم متوجه می شود که زنش با یک تاجر ارتباط پنهانی داشته است. او در ملاقات اولیه با همسر وقتی متوجه بارداری او می شود، بی آنکه تجسسی بر موضوع نماید و دادگاه دفاعی برای همسر برپا سازد، برای حفظ آبرو تصمیم به مجازات می گیرد.

نمایش در تاریکی شب، در منطقه ای شوم وسط بیابان و با این دیالوگ آغاز می شود:

« صنوبر: از گرگ و میش هوا که از زندان اومدی فقط چند کلمه با من پرخاش کردی. همین ! ...»

تا شاید فتح بابی گردد برای آغاز یک دادگاه؛ دادگاهی که اگرچه خیلی دیر برپا شد و حکمش هم از پیش تعیین شده بود اما می شد از آن به عنوان کورسو راهی برای نجات یاد کرد. هر چند بار حرف مردم به اندازه ای سنگین است که عقل توان جابجایی آن را نداشته باشد.

صنوبر شروع به دفاع می کند و صحنه به صحنه روزگارش را ورق می زند تا آنجا که مظفر می پذیرد و خشمش فروکش می کند. اما این پذیرش هم نمی تواند صورت مسئله را پاک کند.  او نمی خواهد مردم دیارش او را بی غیرت لقب دهند:

« به من دزد، زنجیرکش، کاردپران، آتیش انداز، غول بیابون، افیون فروش، می خواره، قمارباز، و هر کار دیگه ای که به خیالت برسه بستن. اما این نام ونشونا، به اندازه یه پرکبوترهم دلم رو سنگین نکرده وخاطرم رو آزرده نکرده ... همه اینا رو شنیدم ودم نزدم!... اما وقتی تو قهوه خونه ای تو گلباف، یه لوتی آبله روی میان دود افیون و توتون و تفت ذغال نیم سوخته و بخار چای جوشیده و هوای خاکستری، لثه ش رو جنبوند و انترش رو رقصوند و بالودگی به من سر کوفت زد، مظفر بی ناموس هشت ماه واندی که تو تو گوشه ای پایبند بودی، تاجر دندون طلایی فرصت رو غنیمت دونست و با یه کیسه گردو زنت رو از راه به در برد و اونو به انبار پشمش برد!؛ از این دشنام، دزدها، زنجیرکشها ، کارد پرونها، آتیش اندازها، غول بیابونها، افیون فروشها، می خواره ها، قمار بازها و همه اونایی که تفهای خونی می پرونن و شب رو توچاههای گندآب می خوابن؛ چنان قهقه سر دادن که انگارهمین لحظه زمین لرزه میاد و هر آن زمین دهن باز میکنه وهمه چیز رو تو شکمش فرو می بره. تو اون لحظه غیرت مثل ریگ روان چنان تو رگام پیچید وغضب چنان تو گوشم نقاره زد و خون چنان جلوی چشمم رو گرفت، که می خواستم همه این دنیا روبا همه آدما و گیاهان وجونه وراش ، مثل یه پشته علف و سرگین ، روی هم بریزم وآتیش بزنم».

و همین تفکر او را بر سر دو راهی می گذارد.

از یکسو زنی قرار دارد که آن را هدیه الهی زندگی می پنداشته و با هزار امید و آرزو و در رقابتی سخت با جوانان دیارش او را به دست آورده است. زنی که وعده های هرگز عمل نشده او را پذیرفته، با نداری و بی چیزی  او ساخته و حتی وقتی برای کار از دیار خارج شده، 8 ماه آزگار دوری و بی خبری و هزاران هزار بار پس و پیش خواندن زمان را  تحمل کرده است؛ و از سوی دیگر حرف مردم با همه سنگینی اش...

صنوبر پیشنهاد می دهد که از این دیار برویم تا از بار سنگین حرف مردم در امان باشیم ولی مظفر با وجودی که حرفهای او را می پذیرد باز هم حاضر به گذشت نیست. او بر سر دو راهی چه کنم گیر افتاده: نه توان کشتن معشوقه را دارد و نه توان شنیدن یاوه های مردم را ...

صنوبر با دستهایی بسته در بیابان شوم رها می شود تا محکمه الهی قاضی او گردد...

 

ترسیم چنین رخدادی در روزگار امروزین اگرچه برای برخی تصمیمی دور از ذهن به نظر می رسد اما با گذری دقیق بر حال و احوال عامه، پذیرش معضل حرف های مردم که به مثابه یک جراحت عمیق بر زندگی  نقش می بندد، امری بدیهی است. هنوز هم بوی گوش به فرمان بودن های جاهلانه به مشام می‌رسد و حرف های پوچ و بی اساس مردم تاثیری عمیقی بر رفتارهای ما دارند. شک نکنید که  هنوز  هم حرفهای مردم باد هوا نشده اند...

و در چنین روزگاری، پنجره ای بر بادها، به دنبال راه فرار است. منفذی که بتوان به اتکای آن در میان بادهای گریزپایی که بی هدف از هر سو زندگی لرزه می اندازند استوار ماند. موضوعی که نیازمند یک فرهنگسازی هوشمندانه است.

ناظرزاده با این نمایشنامه دین خود را به جامعه ادا نموده و تلنگری که یک نمایش باید بر پیکره جامعه بزند، زده است. او درد را برای دولتمردان تعریف و دغدغه دو طرف رویداد (مرد و زن) را نیز به بهترین شکل ترسیم کرد. اما درمان آن بی شک ما را به یک همیت هدفمند محتاج می کند. ضمادی که از دل نظریات اجتماعی و روانشناسی خارج شود و با ارائه یک راهکار همگان فهم، التیام بخش آن گردد. 

 

 

 

 




نظرات کاربران