در حال بارگذاری ...
به بهانه اولین اجرای رسمی نمایشنامه چهار صندوق:

یادداشتی متفاوت از یک نمایش متفاوت

ایران تئاتر-علی رحیمی: دست مریزاد خانم کارگردان! تلنگر خوبی زدی برای یک شروع جدید به من، ما و آنهایی که در آینده قرار است در کنار تو باشند، حمایتت کنند یا حتی راهت را در مسیری دیگر ادامه دهند.

با همدیگه در یک روز متولد شدیم. پدر من کارمند یک شرکت بود و دستش به دهنش می رسید؛ پدر اونم کارگر روزمزد بود و از شانس بدش یه روز در میان بیکار...

7سالم که شد، یه لباس نو پوشیدم، کیفم رو به دوشم انداختم و رفتم مدرسه، او هم در مدرسه ما بود. من صبح تا ظهر درس می خوندم و ظهر تا شب استراحت و بازی و ... او صبح تا شب درس می خوند و ظهر تا شب دست فروشی...

چند سالی که گذشت یه کم اوضاع من سخت تر شد. درس تو کله ام نمی رفت. اما او همیشه شاگرد ممتاز کلاس بود. نمی دونستم چرا اما هر کاری کردم نتونسم باهاش رقابت کنم... این شد که مجبور شدم بعدازظهرها هم برم کلاس تقویتی و از آن سال برنامه زندگی ام عوض شد...

من صبح تا ظهر درس می خوندم و ظهر تا شب انواع کلاس تقویتی و جبرانی و ... و او صبح تا شب درس می خوند و ظهر تا شب دست فروشی...

من درسم رو به هر زوری بود تموم کردم و او ...

به هر زوری بود تو دانشگاه آزاد یکی از روستاها قبول شدم و او...

لیسانسم رو گرفتم و با رابطه ای که پدرم داشت رفتم سرکار و او...

بعد از یه مدت ازدواج کردم و او...

او هنوز دستفروش بود. یه آدم اضافی که با اینکه می دونستم اگر امکانات منو داشت حتما جایگاه ارزشمندی در جامعه پیدا می کرد، فقط و فقط به جرم تولد در یک خانواده فقیر، جامعه برایش تعریفی نداشت. مدام باید از این طرف خیابان به اونطرف می دوید تا مامور شهرداری بساطش رو نگیره...

از این دست آدما زیاد دیدم، آدمایی که به جرم فروپاشی خانواده، بی تدبیری پدر و مادر یا هر دلیل دیگه ای که می شد براش آورد زیر دست و پای دیگران له می شدند. آدمایی که یا امثال من به دید ترحم به آنها نگاه می کردند یا مجرم یا اضافه بار ...

اما دیروز، وقتی در کلاس درس آناهیتا زینی وند کارگردان جوان و خوش ذوق کشور نشستم، همه پیش فرض‌های ذهنی ام به ناگاه فرو ریخت.

آخرین روزهای اکران نمایش «چهار صندوق» بود. نمایشنامه ای که به سیاسی ترین اثر بهرام بیضایی شهرت دارد و از سال 1347 تاکنون هیچ گاه مجوز اجرای رسمی نگرفته است؛ و حالا پس از نیم قرن به روی صحنه می رود؛ آنهم نه توسط هنرمندان حوزه تئاتر بلکه توسط کودکان کار...

با اینکه می دانستم تم این نمایش به حدی وابسته به بازیگر است که بازیگران حرفه ای نیز به راحتی توان اجرای آن را ندارند اما عجین شدن این دو موضوع را به فال نیک گرفتم و ترغیب به تماشا شدم.

همانطور که حدس می زدم با وجود همه تلاش بازیگران، مثل خیلی از نمایش های این روزهای کشور، اجرای خوبی از کار در نیامده بود؛ و ما باز مثل بقیه نمایش ها همه 80 دقیقه اش را نشستیم، نمایش را تماشاکردیم و در پایان برای بازیگران دست زدیم، به احترامشان نیم خیز شدیم و حتی با افتخار با آنها عکس یادگاری گرفتیم. با همان هایی که تا دیروز یا به دید ترحم نگریسته می شدند، یا مجرم و یا بار اضافی...

دست مریزاد سرکار خانم زینی وند، درس بزرگی به همه ما دادی...

نمایشت به اندازه ای گیرا بود که اگر بازیگرانت لکنت زبان هم می گرفتند، خدشه ای بر ولوله درونت وارد نمی کرد.

... دانستن اینکه کودکان کارهیچ تفاوتی با دیگران ندارند، مگر در آموزش و اگر از سوی مسئولان حمایت شوند آینده ای بهتر از امثال من و ما خواهند داشت، بر کسی پوشیده نبود.

دانستن اینکه دوران توبیخ و تنبیه و طرد گذشته؛ دیگر کانون اصلاح و تربیت نمی تواند نوجوان و جوانی را که فشار زندگی، نوع تربیت خانوادگی، بی برنامه گی، بی هدفی و ... او را به سمت بزه هدایت کرده، درمان کند، نیاز زیادی به تامل نداشت.

حتی دانستن اینکه زمان ترحم و دلسوزی به کسانیکه دست روزگار لرزه بر اندامشان زده، سرآمده است، نیز زیاد پوشیده نبود.

اما ما فقط می دانستیم، فقط حرف می زدیم، فقط نظر می دادیم، اما در عمل...

 و تو حرکت خوبی را شروع کردی...

گفتی که 6 سال است که بچه های کار را آموزش می دهی، همان هایی که به عقیده برخی دریچه ذهنشان و زوایه دیدشان تنگ است...

گفتی که از زندگی ات برای ورود آنها به تئاتر زده ای، برای همان هایی که برخی آن ها را بار اضافی جامعه می دانند...

گفتی که حتی روزهایی که جایی برای تمرین نداشتی، خانه ات را در اختیار آن ها قرار دادی. برای همان هایی که عده ای حتی خود را حاضر به هم صحبتی با آن ها نمی بینند...

و گفتی و گفتی و گفتی...

تا نشان دهی آن ها اگر در بستری مناسب قرار گیرند می توانند خیلی بهتر و بیشتر از ما شکوفا شوند و برای جامعه مفید باشند و تمام گفته هایت را در عمل آن هم به زیبنده ترین شیوه–هنر نمایش- پیاده کردی تا ابهامی در ذهنی باقی نماند.

و ما در کلاس درست نشستیم و آموختیم که در هر کجا که باشیم می توانیم راهی برای حمایت از بچه هایی که فقط به جرم زاییده شدن در محیط جغرافیایی متفاوت سردرگم زندگی اند، پیدا کنیم.

هر چند از چهار صندوقی که انتظار حضورشان را می کشیدی –بازاریان، روشنفکران، متدینین و توده مردم- به نظر باز هم همان صندوق سیاه- توده مردم- ورود کرد و خبری از آنهایی که باید می آمدند و می دیدند، نبود. با این وجود شک نکن که با این حرکت، تلنگر خوبی زدی برای یک شروع جدید به من، ما و آنهایی که در آینده قرار است در کنار تو باشند، حمایتت کنند یا حتی راهت را در مسیری دیگر ادامه دهند.

 

 




مطالب مرتبط

نظرات کاربران