صدای یک دست

: Monday 07 October 2013 Wednesday 06 November 2013 - : 19

:

: قطب الدین صادقی

: قطب الدین صادقی

: قصه از این قرار است که سر و دم یک مار زیبا و بزرگ و خوش خط و خال دچار اختلاف شدید می شوند. سر و دم از هم منزجرند و همین مسئله هماهنگی و همکاریشان را دچار خدشه می کند. یک روز دم از دست سر به ستوه می آید و خود را دور تنه درخت می پیچد. سر هنوز سرحال است و نمی خواهد به اشتباه خودش اقرار کند، اما با آمد و شد حیواناتی مثل آهوها، میمون ها، جوجه تیغی ها و موش ها رفته رفته مار گرسنه و گرسنه تر می شود. تا اینکه مار از شدت گرسنگی می خواهد بمیرد و دیگر صبرش سر می آید و شروع می کند به طلب بخشش و گفتن اینکه دم بهتر از من است و باید خود را از تنه درخت آزاد کند تا بشود با آن خوراکی را شکار کرد و خورد. به همین دلیل دم سر را به بیراهه می برد که تو باید گوش به فرمانم باشی... این گوش به فرمانی با توجه به اینکه دم چشم ندارد، به جایی ختم می شود که نباید بشود و دم بر حسب حس اش حرکت می کند و در نهایت درون چاه آتشی می خزد و باعث سوخته شدن مار می شود.


No Match Found!
Login