یادداشت ثریا تاج نیا به مناسبت سالروز درگذشت استاد ماشالله اسدی نژاد
...و عشق... تنها عشق... جاودان باد و مانا ...

ایران تئاتر: متن حاضر یادداشت ثریا تاج نیا، کارشناس ادبیات عرب؛ به بهانه سالروز درگذشت نمایشگر نمایشهای شادیآور خراسان «استاد ماشالله اسدی نژاد» است.
در متن یادداشت ثریا تاج نیا آمده:
...و چه کسی میگوید...شادی میمیرد...
شادی هرگز نمیمیرد...
شادی هرگز نخواهد رفت... سوی فراموشی...
کودک بودم آن روزها...
دلهرهی بزرگ شدنم را پنهان کرده بودم بر لب طاقچهی احساس با دستان هنرمند بزرگی از نمایشهای شادیبخش ایرانی... و تقسیم میکردم لحظههایم را با خندههای کودکانه خیمهشببازیهای پر مفهومش که در آن عشق به کارش را به رخ میکشید...
هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم... عاشق همان عروسک بازیها و رقص آنها شده بودم در دستان آنکه عاشق دنیای عروسکهایم کرده بود...
عاشق دنیای عروسک بازی، خیمهشببازی و سیاهبازیهایی که واقعی بودند. سیاهبازیهایی که روح و جان و معرفت داشتند...
سیاهبازیهایی که سفیدی را به رخ میکشیدند و انسانیت را درس میدادند...
در کودکی نامش را نمیدانستم... سرگذشتش را هم... فقط اینکه هفتهای یکبار در تالار نمایش او در پارک ملت شرکت میکردم و ذوق میکردم از جان گرفتنهای عروسکها...
آرزوهایم تمام میشد در میان خیمه بازیهایش... در میان زمزمهی سوتک هایش، بزرگ شدم... ماشاالله اسدی نژاد فقید...
او که روزگاری دلمان را خوش میکرد به نمایشهای خیمه بازیاش... نشست در کنج خانه... و من از میان دستان مرد بزرگ تئاتر خیمهشببازی آمدم در میان تنهایی خودم و عادت کردم به روزمرگی... به بزرگ شدن... یادم رفت عروسکها را... و دنیایی که هزاران حرف ناگفته میگفتند... من سیاهبازی یادم رفت. شدم اسیر سیاه نمایی... آدمهایی که سیاهم کردند... و من خیلی چیزها را فراموش کردم...
... و ماشاالله اسدی نژاد آسمانی شد...و من حواسم نبود...
او که خودساخته بود...
او که خودش با امکانات اندک... و با بهره از هوش سرشار خویش و عشق به هنر پا به عرصهی نمایشهای شادیآور نهاد و قلمتراشی کرد ذهن آدمهایی چون من را که هر چیز را از نگاهی متفاوت میبینیم... و از زاویهای دور از ذهن آنها را تعبیر میکنیم...
او یاد داد به ما که جان میگیرد هرچه جانانش باشیم ... آسمانی شد... و من بزرگ و فراموشکار...
زمین کوچک است...
خیلی کوچک...
سالها بعد...
در فضای عالم بزرگ پسری را یافتم که اتفاقی فهمیدم او فرزند همان کسی است که بهترین خاطرات کودکیام را نقشبست... در کنار خیمهشببازیهایش...
مادربزرگم میگفت... هرکه را گم کنی... در دنیا... آخرش پیدا میکنی... اگر دلت با او باشد...
من اتفاقی... با فرزند بزرگمرد خیمهشببازی آشنا شدم... و دوباره جانانی شدم برای جانهایی که دوستشان داشتم، روزگاری...
پسری که آن روزهـا بالباس خرگوش جستوخیز میکرد و من ساعتها میاندیشیدم که او چگونه در زیر این لباس نفس میکشد و میبیند... محمد اسدی نژاد عزیز ...
سالهای بعد پاسخم را اینگونه داد:
یک هنرمند عشق به هنرش میبیند... نفس میکشد... زندگی میکند با زیباییهای هنرش...
تا جاییکه میدانم پدرم از اولین قهرمانان جان دادن به عروسکهای بیجان خراسان بوده... دندانهایش را در 28 سالگی کشید تا صدایی رساتر داشته باشد... اعتقاد داشت هنرمند کسی نیست که در ثروت و امکانات خودنمایی کند... اگر با تکیهبر فکر و اندیشه، با عشق... باروحی بزرگ... و با بضاعتی کم... هنرمندی کردی... هنرمندی..!!!
اگر با دستان خالی خنداندی...گریاندی...جان دادی... و جانت را تقدیم عاشقیِ سیاهبازی کردی تا از سیاه نمایی بگریزی... تو یک هنرمندی...
ماشالله اسدی نژاد بزرگمرد خیمهشببازی و سیاهبازی خراسان بزرگ...که ایران را درگیر پهناوری صدای سوتک های صحنههای عاشقیاش کرد... سالهاست از میان ما رفته است...
مردی که خنداند... اما در پس پرده گریست...
مردی که تعریف کامل عاشقی بود... مردی که برای رسا بودن خودش را نارسا کرد، سرطان حنجره گرفت...
مردی از میان مردم ... با دستان خالی... بزرگ و غنی... اما در میان مردم و با مردم... خودجوش و مبتکر و خلاق به پا خاست...
روحش شاد...
یادش گرامی...
جایگاهش در پس ذرات نورانی الماس بهشت...
ثریا تاج نیا
آبان ماه 1396