در حال بارگذاری ...
نگاهی به نمایش «23» به کارگردانی مسلم رضایی

سکوت پر حکایت

ایران تئاتر-محمدرضا الوندی: متن حاضر یادداشتی است بر نمایش ۲۳ به نویسندگی احسان رحیمی و کارگردانی مسلم رضایی که در تالار سرو به صحنه می‌رود.

اینکه 23 را احسان رحیمی نوشته قدری حالم را خوب کرد؛ احسان رحیمی بچه زمین نفت یا مسجدسلیمان است. هرچه که نوشته و من خوانده‌ام از تاریخ 8 ساله دفاع در خوزستان بوده، تعدادی از نمایشنامه‌هایش را خودش که اجرا می‌کرد حال و هوا و مراتبی داشت، او تنها کارگردان شهرستانی بود که به جزئیات دقت فراوانی می‌کرد.
موسیقی رابه قدری اهمیت میداد که یک وقت تماشاگر گمان نبرد دسته ای نوازنده آمده اند کنار اجرای تئاتر بنوازند تا خوش بگذرد. موسیقی باید طوری در ال به الی کارش تنیده میشد که تماشاگر و بازیگر، مشترک آن را بفهمند و زندگی کنند.
یادم می آید در یکی از نمایش های او چند کودک را دنبال میکردیم که مشغول بازی بودند. قرار شد یکی از بچه ها را مخفیانه داخل یک طویله بگذارند تا باقی او را نیابند. یکباره بمب افکن های بعثی یورش آوردند و منطقه را به خاک و خون و آتش کشیدند. بقیه ی بچه ها در جانپناهشان، نگران هم بازیشان بودند که در طویله پنهانش کردند. حادثه جان میگرفت و میرفت جلو و ما همراه حادثه بودیم.

درست مثل 23 که درون ذات زن و زنانه زیستن را میکاود. مسلم رضایی که خود سال ها در خوزستان با رحیمی در کانون پرورش تئاتر را آغاز کرده بود در طراحی خود تلاش کرده ظرایف فضا را از یاد نبرد. او با جسارت تمام یک فضای معلق و نا ممکن را در میان ابزارها و نشانه های ممکن و واقعی جای داده تا بتواند زمان و مکان شناوررا در کنش مخاطب خود رقم زند.
 

در ابتدای اجرا میشنویم که شخصیت مرد میگوید در چند نوبت، وقت مردنم بود که دانستم من دیگر وجود ندارم و مثل یک عاریت در جهان اطراف شما قرار میگیرم؛ آن هم اگر شما بخواهید و عاریه ها رادر میان چیزهایی که دوستشان دارید بیاویزید. آویختن یاد ونشان و یک تابلوی راهنما اینجا به پیچ خطرناک نزدیک میشوید؛ سرعت کم میشود و ما باز نمیتوانیم بپیچیم. این را وقتی میفهمیم که به خود پیچیده ایم.

مرد نمایش درد میکشد. فریاد او عین سکوت مرگ است. من او را می فهمم. می فهمم چون حضور وجود مادرانه ی سنگ صبور؛ زن را فهمیده ام.
آن هم زن یک مرد؛ یک مردی که به جنگ رفته و بازگشته ودیگر شباهتی به ماقبل جنگ ندارد. زن جوانی اش را در خلال یک تصمیم پر خطر به اشتراک گذاشته. پیر شدن او همان پیر سالی زودرس مرد است. مردی در سکوت همواره؛ مردی که خواسته؛ ایستاده وتراشه های سرب و فولاد قامتش را در هم پیچیده. او دیگر توان ایستادن حرف زدن و ابراز درد ونیاز خود را
 نمی تواند به کلمات تبدیل کند. زن که روزگار آرزوهای دخترانه اش را به خانه مرد آورده، بدجوری مقاومت میکند گویی زندگی روال عادی دارد. همه چیز درست و حسابی و مهیاست. می بینم که او میدود، کار میکند، جان میکند و لبخند میزند که عشق را فراموش نکند.
مرد نشسته؛ شاید روی ویلچر، شاید روی زمین و یا بر صندلی اصلا خوابیده و در بستر افتاده؛ چشم بسته؛ مثل خواب؛ مثل مرگ و زن مرا وامیدارد او را به گونه ای تماشا کنم که او در نگاهش میبیند. مرد حرف میزند و در جملاتش تپش احساسات جان دارند و به رویت میرسند و اینگونه تماشا را گویی از روزنه نگاه زن آموخته باشی؛ تنوره میکشی؛ بغض میکنی؛ میخروشی؛ میخواهی فریاد بزنی که یکباره زن نگاهش را به تو میدوزد و تو درسکوت او به اقتدا می ایستی. این چه مکافاتی ایست؟
ای کاش میتوانستم اجرای 23 را از روزنه نگاه و نیایش مرد نیز بفهمم ودرک کنم که وقتی مرده ای و هنوز جسمت حضور دارد؛ زنانه زیستن و عشق ورزیدن یعنی چه. چه بازی درخشانی دارد پروا آلاجانی ، چه انتخاب به جایی بوده که نمایش را بر دلم اینگونه تلنبار کرده که بنویسم و بگویم تنها شده ایم اما نه تنهایی یک زن با دو مسئولیت؛ یک پسر و یک همسر و زندگی که دندان نشان میدهد و پنجه میکشد بر آرامم؛ بر صبر و سکوت و تاریخ فراموشیم.

میکشاند مرا تا لابی آسایشگاه جانبازان؛ آنهایی که دیگر نام وگذشته را یکسره کنار گذاشته و در لحظه امروز من زنده ام. من اما زنده بودن را میخواهم از چشمان آنان نگاه کنم.

درد؛ فریاد؛ خنده؛ سکوت و خیره ماندن را...
 

آقای مسلم رضایی شاگرد به حقی بوده ای برای استادت و مرا بردی به چهل سال گذشته ام تا دیگر از حال و حال بد حرف نزنم؛ چون هنوز مانده ام و تو خوب به یادم آوردی تمثال سکوت پر حکایت را...

 




نظرات کاربران