در حال بارگذاری ...
...

به نظر من تمام نمایش‌های سنتی ایران رو به زوال است. سال گذشته در سازمانی فرهنگی، مسئولیت گرد‌هم‌آوردن هنرمندان سنتی قدیمی را بر عهده داشتم تا بتوانم آنان را دوباره به صحنه‌ها بازگردانم که از این کار حمایت نشد. در تهران به تعداد انگشتان دست نیز، سیاه باز نداریم.

به نظر من تمام نمایش‌های سنتی ایران رو به زوال است. سال گذشته در سازمانی فرهنگی، مسئولیت گرد‌هم‌آوردن هنرمندان سنتی قدیمی را بر عهده داشتم تا بتوانم آنان را دوباره به صحنه‌ها بازگردانم که از این کار حمایت نشد. در تهران به تعداد انگشتان دست نیز، سیاه باز نداریم.

سعید احمدوند:
نمایش"تخت و الماس" نوشته سیدعظیم موسوی است که به کارگردانی مجید گیاهچی در دومین روز از جشنواره تئاتر آئینی ـ سنتی در تالار سایه تئاترشهر روی صحنه رفت.
این نمایش، که فضایی کاملاً سنتی داشت، تا حد بسیاری تداعی کننده تئاترهای پارس، نصر، دهقان، جامعه باربد و... بود.
"تخت و الماس" با استفاده از شخصیت"سیاه" و ایجاد خط داستانی امروزی به تئاتر سنتی می‌پردازد و به نوعی اعلام می‌کند که نمایش سنتی رو به زوال است.
به بهانه این نمایش با مجید گیاهچی کارگردان نمایش که برای اولین بار در این جشنواره شرکت کرده گفت‌وگویی کرده‌ایم که در زیر می‌خوانید:
موسیقی ابتدایی نمایش"تخت و الماس" ما را به یاد تئاترهای لاله‌زار می‌اندازد و فضای سالن‌های خیابان لاله‌زار را تداعی می‌کند.
این گونه فضاسازی در ابتدای کار اقتضای متن بود که وابسته به تئاترهای قدیمی باشد و چنین فضایی را برای مخاطب ایجاد کند. در کل ما در سالن سایه تئاترشهر هستیم ولی قبول دارم که فضای ابتدایی نمایش ما را به یاد تئاتر پارس و تئاترهایی از این قبیل می‌اندازد. ایجاد فضای تئاترهای لاله‌زاری و سنتی کمی دشوار است ولی سعی کردیم از ابتدای نمایش، فضا را به این نوع تئاتر نزدیک کنیم؛ اما شخصاً نمی‌خواستم که فضای سنتی به وجود بیاید و نمایش حالت روحوضی پیدا کند. بیشتر تمایل داشتم که این نمایش به سمت تئاتر سوق پیدا کند و به این نتیجه رسیدیم که نمایش را در فضای تئاترهای سنتی اجرا کنیم و از نمادهای نمایش‌های سنتی استفاده کنیم.
چرا در ابتدای نمایش، سیاه در یک تابوت خوابیده و در آخر هم به داخل همان تابوت می‌رود. آیا با این کار خواسته‌اید رو به زوال رفتن نمایش‌های سنتی را نشان دهید؟
دقیقاً همین طور است. به نظر من تمام نمایش‌های سنتی ایران رو به زوال است. سال گذشته در سازمانی فرهنگی، مسئولیت گرد‌هم‌آوردن هنرمندان سنتی قدیمی را بر عهده داشتم تا بتوانم آنان را دوباره به صحنه‌ها بازگردانم که از این کار حمایت نشد. در تهران به تعداد انگشتان دست نیز، سیاه باز نداریم. باید قدر آنان را بدانیم و شرایطی مهیا کنیم که دوباره به صحنه‌ها بازگردند وهنر خود را در صحنه‌ها نشان دهند؛ اما از طرف دیگر کسی نمایش‌های سنتی را قبول ندارد و برای آن ارزشی قائل نیست. از میان نمایش‌های سنتی، فقط تعزیه دوباره دارد جان می‌گیرد و تا حدودی مورد لطف و عنایت مسئولان قرار گرفته است.
به نمایش‌های سنتی فقط در این جشنواره چند روز توجه می‌شود و پس از آن تا سال بعد با آن‌ها خداحافظی می‌کنند.من در این نمایش خواستم به صورتی به هنرمندان غیر سنتی بگویم که به سمت نمایش‌های سنتی بیایند و از این نمایش‌ها حمایت کنند تا حیات این گونه نمایش‌ها استمرار یابد.
در صحنه آخر این نمایش، با خوابیدن دوباره شخصیت سیاه در تابوت می‌خواستم بگویم که واقعاً این نمایش‌ها در حال زوال است و کسی باید به یاری آن بشتابد.
چرا شخصیت سیاه در نمایش شما، برخلاف نمایش‌های سیاه بازی صورتی سفید و صدایی بم دارد؟
سعدی افشار در جایی گفته بود که صدای من واقعاً خراب است و آن را تغییر نمی‌دهم. با توجه به این گفته، به این نتیجه می‌رسیم که بیشتر بازیگران نقش سیاه، به نوعی از سعدی افشار تقلید می‌کنند. من دوست داشتم در صحنه آخر نمایش، شخصیت سیاه با صورتی سیاه روی صحنه بیاید ولی بعد از مشورت‌های گروهی به این نتیجه رسیدیم که می‌توانیم در کار از نمادهایی استفاده کنیم که سیاهی صورت بازیگر نقش سیاه را تداعی کند.
در این نمایش بیشتر سعی کردیم که برای مخاطبان جنبه آموزشی داشته باشیم و از همین طریق روش منتقدانه را به اهالی تئاتر نشان دهیم.
از ابتدا تا انتهای نمایش ما شاهد یک ریتم متضاد بین دو شخصیت سیاه و شاگرد بودیم. مثلاً ریتم سیاه بسیار کند و ریتم شاگرد بسیار تند بود. تعمدی در این کار وجود داشت؟
چیزی که باعث شد من این نمایش را انتخاب کنم،‌ همین تغییر ریتم آن بود. به نظر من جامعه ما، جامعه حسرت است. هنرمندان قدیمی دیگر فرصت پیدا نمی‌کنند که در صحنه‌ها حضور یابند و به همین خاطر حسرت می‌خورند و ریتم بسیار آرام و کندی را پیش می‌گیرند؛ در این نمایش به این مسئله پرداخته‌ایم.
در کشورمان جوانان با انرژی و با استعدادی داریم که می‌توانند قابلیت‌های خودشان را در این عرصه به خوبی نشان دهند و این نمایش‌های فراموش شده را زنده کنند؛ و با این کار، هنرمندان قدیمی نیز دلگرم می‌شوند که دوباره روی صحنه‌ بیایند.
من قصد داشتم که به عنوان نماینده، نسل پیشکسوت را به جوانان و نسل حاضر معرفی کنم تا شاید کسی به فکر آنان بیفتد.
چرا شخصیت سیاه در نمایش شما نقش خود را برای خانواده‌اش بزرگ جلوه می‌دهد، در صورتی که فقط نقش جنازه را بازی می‌کند؟
به نظر من این اخلاق مربوط به همه هنرمندان است. نام این نمایش"تخت و الماس" است. الماس می‌تواند در این نمایش بر تخت بنشیند و هم می‌تواند در تابوت قرار گیرد ولی در انتهای نمایش می‌بینیم که الماس در تابوت قرار می‌گیرد و می‌میرد.
برای هنرمندان مرزها بسیار کوتاه و باریک است. اگر هنرمندی شناخته شود می‌تواند بر تخت بنشیند و اگر هنرمندی ناشناخته باقی بماند، باید در تابوت قرار گیرد. در کل، این موضوعی است که همه هنرمندان با آن درگیرند.
نمایش شما پیام مهمی داشت این که جوانان باید هنر نسل‌های قبل را سینه به سینه به نسل‌های بعد انتقال دهند. در این مورد توضیح دهید.
به نظر من بی شاگرد بودن و بدون مرید بودن این هنرمندان و از طرف دیگر آموزش ندادن به جوانان و تربیت نکردن شاگردان باعث شده که این هنرمندان از یاد بروند. من در این نمایش می‌خواستم به جوانان و هنرمندان بگویم که باید هنر این هنرمندان را دوباره زنده کنند و به نسل‌های بعد انتقال دهند. در کل می‌توانیم این طور نتیجه بگیریم که این هنرمندان مقصرند که نتوانستند شاگردانی تربیت کنند تا راه آنان را ادامه دهند.
در صحنه پردازی نمایش شما همه چیز رنگ سیاه دارد و فضای بسیار سردی درست شده است. بهتر نبود که از رنگی متضاد برای نشان دادن نور امید برای شخصیت سیاه استفاده می‌کردید؟
به نظر من برای شخصیت الماس و هنرمندان از یاد رفته، دیگر نور امیدی وجود ندارد. اگر در این اجتماع نور امیدی برای این هنرمندان می‌دیدم، صد در صد آن نور امید را در نمایش می‌آوردم تا شاید هنرمندان قدیمی از حسرت بیرون بیایند.
شخصیت الماس در انتهای نمایش با تمام فلاکت‌ها و بدبختی‌هایی که در طول زندگی‌اش تحمل کرده است، دوباره دخترش را به یک بازیگر سیاه شوهر می‌دهد، چرا چنین کاری می‌کند؟
همه ما که این راه را انتخاب کرده‌ایم از سختی‌های آن اطلاع داشتیم و مشکلات بسیار زیادی را تحمل کرده‌ایم، اما این مشکلات باعث می‌شود انسان در مقابل سختی‌ها بیشتر مقاومت کند.
شخصیت الماس مرگ خودش را پیش‌بینی کرده است و به این فکر است که بعد از مرگش چه سر دخترش خواهد آمد. به همین علت راضی می‌شود دخترش با یک بازیگر نقش سیاه ازدواج کند تا با خیالی آسوده به جهان ابدی برود.