بستر توصیفی روایت و پرحرفی شخصیتها، در مجموع کلیت نامنسجمی را به نمایش میگذارد که از اثرگذاری بر تماشاگر عاجز و ناتوان است و از این رو رغبتی نیز در او، برای دنبال کردن خط سیر وقایع برنمیانگیزد.
بستر توصیفی روایت و پرحرفی شخصیتها، در مجموع کلیت نامنسجمی را به نمایش میگذارد که از اثرگذاری بر تماشاگر عاجز و ناتوان است و از این رو رغبتی نیز در او، برای دنبال کردن خط سیر وقایع برنمیانگیزد.
اشکان غفارعدلی:
"باله با انگشتان شکسته" تا تبدیل شدن به درام، چند گامی فاصله دارد. گامهایی که برنداشتنشان، نمایش را در میانه رسیدن به درام متوقف میسازد و موجب میشود که نمایشنامه طلا معتضدی و اجرای فرهاد شریفی در مردابِ توصیفاتی فرورود که مبنای علّی و معلولی ندارد و فاقد عمل نمایشی است. با این فرو رفتن، تمامی مقدمات چیده شده در طول نمایش را نیز زیر سؤالهای بسیاری میبرد که با پایان ناتمام نمایش به ذهن تماشاگر هجوم میآورند. پرسشهایی که طرحشان در ذهن، به جای باله، تصویر درجا زدنهای مذبوحانهای را ترسیم میسازد که سرنوشت نمایش را به فرو رفتن در هالهای از ابهام و ارجاعات گنگ و فاقد منطق روانکاوانه ادعا شده، میکشاند؛ چه آنکه"باله" آن هم با انگشتان شکسته، حد اعلایی از مهارت و توانایی را طلب میکند که از آن در نمایشِ معتضدی ـ شریفی، نشانی نیست.
بازگشت صبا پس از 10 سال از زندان به خانه مادریاش، محمل و بستر روایتی قرار میگیرد که ادعای نقد نظام پدرسالار و به تصویر کشیدن مظلومیت زنان را در دستور کار دارد. بازگشتی که صبا را در برابر خواهرش"صنم" قرار میدهد تا از خلال مرور خاطرات گذشته آن دو، مثلاً مجال و زمینهای برای به تصویر کشیدن"هیستریای" زنانه در جهان متنی فراهم شود که ادعای پرداختی روانکاوانه به رفتار و اعمال شخصیتها را دارد.
در همین راستا، نمایش تقابل صبا و صنم با یکدیگر با جانبداری صبا از پدر و صنم از مادر، محقق میشود. تقابل و تضادی که مثلاً قرار است از یک مادر به غایت سلطهجو، در پایان و با چرخشی بالهدار، تصویر زنی را به نمایش گذارد که در نظام پدرسالار حاکم، برای ابد فراموش شده است. البته چرخشی که در سیلان جهان نشانههای بیهدف و رها شده در بستر توصیفات، هیچ گاه جایگاه و منطق حقیقیاش را بازنمییابد و به سبب همان انگشتان شکسته متن، اصلاً عملی نمیشود.
پس محمل روایی انتخاب شده مبتنی بر ایجاد تقابل میان دو خواهر بر سر مادری است که از زاویه دید هر یک از دختران به گونهای متفاوت، تفسیر و تصویر میشود. در نهایت نیز این زوایای متنافر در گرایِ چرخشی خام دستانه در باله، با یکدیگر تلاقی پیدا میکنند و همسو، به قواعد قراردادهای نظام پدرسالاری میتازند که گویا باید در مقام علت و عامل سختگیریهای مادر در نحوه تربیت دو دخترش به شمار میآید. هر چند که راه رسیدن به این مقصود از نیمههای راه وارد بیراهه میشود و به سبب فقدان پرداخت دراماتیک و نیز نبودن چرخهای از اعمال نمایشی مبتنی بر روابط علت و معلولی، نمایش از دستیابی به منظوری که ادعایش را دارد، باز میماند!
با این اوصاف، طبیعی است که زنجیره علّی و معلولی نمایش، در فقدان عمل نمایشی از هم بگسلد و تا پایان، آن جا که سپیده صبح میدمد، نیز کامل نشود؛ چرا که حلقه روابط و پیوند دهنده دو روایت صبا و صنم از مادر، سرانجام با طرح این مسئله همسو میشود که مادرِ سلطهجو و سیادتطلب در جوانی رقاصِ باله بوده و بعد از ازدواج به سبب تمایل نداشتن شوهرش، باله را کنار گذاشته است؛ و این امر با بیان این مسئله توسط صنم، مبنایی قرار میگیرد که به واسطه آن، نمایش از تماشاگر انتظار دارد تغییر ذهنیت صبا و چرخش دید او نسبت به مادرش را بپذیرد! مادری که با وسواس بیمارگونهاش و نحوه تربیت سختگیرانهاش، تلاش کرده به دخترانش به جای آداب زنانه، منش و رفتار مردانه بیاموزد؛ لابد برای آنکه شوهر این زن، که او باله را به خاطرش کنار گذاشته، ترکش کرده است.
اقدام تلافیجویانه مادر نیز به ظاهر قرار است واکنش"مدهآ" را، پس از این که"جیسون" او را ترک کرد، در ذهن تماشاگر تداعی کند. با این تفاوت که مادرِ"باله با انگشتان شکسته" به جای قتل دو فرزندش ـ ثمرههای عشقش ـ تلاش میکند تا تنفر از جنس مرد را با پرورش دخترانی جبران کند که خصلتهای مردانه دارند. شاید برای آن که سرنوشت دخترانش با او همانند نشود و شاید برای جبران و تلافی ظلمی که بر او رفته است. از همین روست که بسنده کردن به ایجاد این تناظر، باعث میشود منطق اعمال و رفتار صبا و صنم به دست فراموشی سپرده شود و دیگر اقدامی در راستای تبیین دراماتیک چند و چون اتفاقات و وقایع صورت نگیرد. پرواضح است که موقعیت تصنعی ایجاد شده که با بازگشت صبا، پس از 10 سال حبس کشیدن آغاز میشود، تنها بهانهای است برای ایجاد بستری به منظور بروز درگیری میان دو خواهر تا در آن میان، پایههای دیرپای پدرسالاری مورد هجوم واقع شود؛ غافل از آن که نمایش به سبب گفتوگوهای بیهدف و واژهپرانیهای بی سمت و سو ـ در حالی که عملاً هیچ اتفاقی روی صحنه نمیافتد و شخصیتها فقط حرف میزنند ـ قابلیت به دوش کشیدن بار چنین انتقادی را ندارد و به این وسیله تنها بر وجه شعاری و کلیشهای مسائل مطرح شده، دامن زده میشود و تصنعی بودن این دفاعیه که در نهایت به ضد خود تبدیل میشود، بیش از پیش آشکار میشود.
با این تفاصیل، بستر توصیفی روایت و پرحرفی شخصیتها، در مجموع کلیت نامنسجمی را به نمایش میگذارد که از اثرگذاری بر تماشاگر عاجز و ناتوان است و از این رو رغبتی نیز در او، برای دنبال کردن خط سیر وقایع برنمیانگیزد. این گونه است که نمایش با چرخشهای ناموزون خود، هر لحظه بیش از پیش از تماشاگران فاصله میگیرد تا حدی که سرانجام در فقدان برقراری ارتباط با مخاطب در تاریکی صحنه فرو میرود و همانجا فرو میریزد و میمیرد و برای همیشه فراموش میشود؛ حتی اگر به ظاهر سپیده صبح دمیده باشد!