مروری بر نمایش های برگزیده فصل سرد از منظر یک منتقد تئاتر
رقابت شهرستانی ها در تهران
ایران تئاتر- رضا آشفته: فصل زمستان سال ۹۶ نسبت به سه فصل پیش از اُفت برخوردار است و آن حال و هوای پُر رقیب به حال و هوای معمولیتری تبدیل شده است و شاید آخر سال مناسبتی چون تئاتر فجر و همان سرمای زمستانی مانع از حضور کارهای دقیق تر و پویاتر شده و شاید این هم تصادفی باشد و ربطی به چنین نکاتی نداشته باشد.
در زمستان شاهد اجراهایی هستیم که هر یک به گونه ای توانسته اند در برخی از عناصر نسبت به رقبایشان برجسته تر شوند: پیانیستولوژی از مشهد به نویسندگی سهند خیرآبادی و طراحی و کارگردانی محمد نیازی که در ایرانشهر دعوت به اجرا شد، ماراساد با دراماتورژی و ترجمه عرفان ناظری که برگرفته از نمایشنامه ماراساد اثر پتر وایس و کار ایمان اسکندری است و در حافظ اجرا شد، دریازدگی از کرج نوشته سینا شفیعی به کارگردانی مسعود بیگلری و سید محمدرضا مرتضوی که در تالار باران اجرا شد، لاسارو نمایشی برگرفته از یک رمان پیکارسک کار مسعود رایگان که در ایرانشهر اجرا شد، قور با قاف/ قور با غین کار محمد مساوات در تالار مستقل تهران، اسب به کارگردانی آرش دادگر در کارگاه دکور تالار حافظ، نمایش افسانه ببر نوشته داریو فو و کار صدرالدین زاهد در تالار شهرزاد، نمایش "ناگهان همه برمیخیزند... به آوازی دیگر!" نوشته و کار سعیده آجربندیان در تالار ارغنون و نمایش غمگین شرقی نوشته سجاد افشاریان و کار سعید زارعی در تالار چهارسو (در زمان جشنواره تئاتر فجر دیده ام که در دو سالن پالیز و شهرزاد نیز اجرا شده) اجرا شدند.
البته آنچه در ادامه به عنوان برگزیده فصل زمستان معرفی می شوند از منظر نگارنده است که از میان کارهایی که دیده این طور گزینش کرده و اینها از سوی دیگر صاحب نظران می تواند تغییر کند!!
موسیقی
میلاد قنبری: آهنگسازی پیانیستولوژی دربرگیرنده یک فضای مذهبی است که در آن کلیسا اصل و اساس هست و اینکه بخشی نیز با توجه به حال و هوای متغیر کار غیر از آن می شود. اما این آهنگ ها باید تبدیل به حالت اپرتی شود که یک نمایش را در تلفیق با موسیقی و آواز مقابل دیدگان تماشاگران قرار دهد. بنابراین موسیقی آوازی هم به همان سبک کلیسا و آوازهای مذهبی اجرا می شود و گاهی هم حالت اپراخوانی به خود می گیرد.
علی سینا رضانیا: صداسازی ها با افکت و موسیقی (با ساخت و طراحی موسیقی: علی سینا رضانیا) چیزی بین کمدی و ترس و دلهره را در نمایش لاسارو به تماشا می گذارد. خواه ناخواه در اینجا هم گروتسگ مهم جلوه می کند و هم القای فضا به دلیل بازتاب شهودی اصل و اساس پیکره این اجرا خواهد شد. بنابراین موزیسین ها بر آن هستند تا از آن بالای خانه که جایگاه زیرشیروانی را تداعی می کند اعتراض خود را بر این شرایط حاکم و وضعیت ستمگرایانه وارد بر دنیای لاساروی ده ساله اعلام کنند. به هر تقدیر شوخی هم هست که همواره صدای شیشکی شیپور به صدا در می آید که آدمها را متوجه تناقض حضورشان خواهد کرد که درواقع دارند به اوضاع گند می زنند.
نور
کیوان معتمدی: نور در لاسارو، هم باید بازیچه باشد برای نمایان شدن همان روال غیر عادی و آکنده از فضایی که اشباع شده است و برای همین به ناچار عموما تاریکی و تیرگی ها چیره می شود و نور فقط بسترساز بازی است مگر در لحظات پایانی که تابوت باعث بیداری لاساروی ده ساله می شود که اگر کار باشد، او دنیای خود را به زیبایی خواهد ساخت و این مرگ تدریجی که با جریان و روال حقیقی زندگی منافات دارد، باید دور انداخته شود.
چهره پردازی
امیرحسین غفاری: طراحی گریم امیرحسین غفاری نیز به دلیل بیانی اکسپرسیونیستی از فضا و شخصیتهاست که در آن نموداری از چند تیپ در تضاد با هم باید ارائه شود که شیطانی ترین آنها همانا باخه و مقدس ترین شان نیز ماریاست و بنابراین این حالت های اغراق آمیز و دفورمه کار گریمورها را سخت تر نیز کرده است.
لباس
هرلاند بیگدلی: لباس ها در ماراساد حالت عجق وجق به خود می گیرد. فرم موها و صورتها وحشتناک به نظر می رسد. لباس ها کهنه و مندرس و پاره و پوره است. یعنی هیچ نظمی حاکم نیست و همه به گونه ای همان دیوانه های زنجیری اند. این بیماران روانی باید که از لباس های یر متعارف برخوردار شوند و چندان هم در این مورد جغرافیا و تاریخ لحاظ نشده است.
الهام شهبانی: لباس باید در نمایش لاسارو بوی کهنگی دهد که فضا برگرفته از قدیم است و در آن نداری ها موج می زند و این نیز با خود پوسیدگی و کهنگی را تدارک خواهد دید. حتی آنانی که اشراف و نجیب زاده هستند در ظاهر دچار این بلاهت و از آن سو کهنگی ناشی از زمانه و فقر شده اند و به ناچار با سیلی سرخ خود را قبراق و همچنان نجیب و بی نیاز نشان می دهد اما اصل مطلب گویای بیچارگی های تحمیل شده است و آنان برخی نیز به شیادی روزگار را سپری می کنند اما طبقات پایین تر به ناچار همان روال کلک و شیادی را پیشه خود می گردانند و جز این هم انگار راهی نیست.
سحر هنرور: طراح لباس دریازدگی نیز با طراحی لباس های سیاه و سفید به گونه ای در القای فضا و چالش های حاکم بر مدار زندگی استوار هست و این به زیبایی ظاهری عیان خواهد بود. چنانچه زنها سفید جامه و مرد سیاه جامه است و این پوشش تضاد کلی را نمودار می کند. البته ماسک ها نیز مکمل قضیه خواهند شد برای اینکه بر رازآمیزی انسان در چالش با خویشتن یا دیگران تاکید کرده باشند که انسان در مدار زندگی گاهی انتخاب می کند که با طرح و دسیسه از این حالت معمول و شفاف خارج شود و در این روال پیروزی و بهروزی خود را معیار و سنجۀ راهش می کند و به هر تقدیر به دنبال تحقق آرزوهایش خواهد بود.
صحنه
رضا کرمی زاده: سازه اجرای نمایش اسب کار آرش دادگر طوری است که بین واقعیت و مجاز در رفت و آمد باشد؛ چنانچه در سمت راست صحنه انگار به جهنم متصل است و در روبرو به بیرون و برف... تماشاگر هم جزیی از اجراست که در کنار و گوشهها به تماشای این روایت پیچیده و تو در تو نشسته است. و آنچه در این عمارت بیش از هر چیزی دیده میشود همانا درهای سفید و بیشماری است که پیوسته باز و بسته میشود و این آدمها از آنها آمد و شد میکنند.
مصطفی مرادیان: او برای طراحی صحنه نمایش "شرقی غمگین" به دنبال بیان واقعگرایانه از وضعیت است. یک خانه کلنگی قدیمی که در آن در و دیوارها کهنگی و خراشیدگی و نموری یافتهاند. همچنین در خانه وسایلی است که مورد احتیاج دو فرد مجرد هست و در آن میز و پیانو و میکروفن و ضبط صوت و کتاب و قفسه و مبلمان راحتی و مانند اینها... اما چرا پلاک کوچه سعید به داخل خانه آمده است؟ اگر هم شوخی است اشارهای میخواهد وگرنه سوءتفاهم برانگیز است و نمیدانیم چرا باید چنین باشد اما در این روزها که طراحی از صحنه حذف میشود؛ بودن چنین طراحیهایی با ملاحظهگری بیش از حد بسیار تحسینبرانگیز است و این خود بخشی از آن دردها و بیچارگیها را غیر مستقیم آشکار میکند و باعث قوت یافتن وجوه معنایی در کلیت اثر میشود.
مسعود رایگان: طراحی در نمایش منتزع است و با آنکه به ظاهر خانه ای در دو سوی یک پل به تماشا در می آید اما نوع کارکردش آن را از حالت عادی بیرون می آورد و نوعی برخورد متناسب با فضای انتزاعی یا منتزع از واقعیت در آن متبلور می شود.
به هر تقدیر نمایش مسعود رایگان می خواهد روح یک اثر را نمایان کند و نمی خواهد دلالت های واقعی و عینی را صرفا برایمان گوشزد کند و این خود روال متعارف را درهم می شکند و ما را با واگویه درونی و اکسپرسیونیستی از درون آدمها روبرو می کند. یک کودک که یک تنه با تیزهوشی می خواهد در برابر این همه ستم تاب بیاورد؛ انگار مقاومتش ناشدنی است و در این بازی همواره یک تابوت هم به نمایش در می آید. تلفیق یا ترکیب این عناصر خانه و تابوت هست که می تواند انسان را در مدار مرگ و زندگی به چالش درآورد؛ چالشی که رمزگانی و درونی است و باید که این در یک بازی نمایشی یا همان تئاتر نمایان شود که چنین نیز خواهد شد.
بازیگری زن
مهسا غفوریان: او در نقش باخه انگار سخت ترین نقش را در این نمایش عهده دار است، به این دلیل که هم نقش اصلی است و هم باید پنهان کاری اش باید بسیار باشد و هم بی رحمی و شقاوتش را با حداکثر حس ممکن نمایان سازد. این شقاوت وقتی زنانه باشد به ناچار دشوارتر هم می شود چون از مهر مادری فاصله گرفتن هنر می خواهد؛ هرچند در این بازی قرار هست که این خشم با لحن و صدا و کمی هم فیگور و میمیک نمایان شود. اما به هر حال باخه کلاه سر رهبر مذهبیون می گذارد و به جان هنرمندان نیز می افتد که بین آنها تفرقه بیندازد و بعدها حکومت کند.
فاطمه سرلک: در نمایش "ناگهان همه برمیخیزند... به آوازی دیگر!" بازیگران تابع خود هستند تا درگیر متن و تحلیل سعیده آجربندیان، نویسنده و کارگردان. فاطمه سرلک شاید بهتر از بقیه باشد و هست چون بی بی را درونی و سنجیده رخنمایی میکند. بی بی را از درون پر و بال میدهد که باید نیز چنین باشد چون او مسالهاش در درون هست و این خاطره بازیهایش ریشه در انسان و گذشتهاش دارد و تاریخی از زندگیاش با حاجی و خاطراتی از حمام میتواند زندگیاش را سروسامان بدهد و اگر خللی هست و ناکامیای تحمیل میشود از سوی پسرش پرویز هست که در اینجا ساز مخالف میزند و بر کوس رسوایی میکوبد و نمیگذارد زندگی بر وقف مراد بی بی، ابراهیم و سودابه و دخترش پیش برود. حالا بی بی را فاطمه سرلک با درد درون و تلقین حسهای نوستالژیک بازی میکند و این درست بودنش را بیشتر و موثرتر میکند و میشود خط رابطی بین مخاطب و فضای حاکم بر همه چیز.
بازیگری مرد
صدرالدین زاهد: صدرالدین زاهد از نقالی ایرانی و شیوه سیاهبازی برای انجام کمدی کلامی بهرهمند میشود و حتی در ضمن ضرب کوفتن و آوازخوانی گود زورخانه را برایمان تداعی میبخشد که آن شیوه آوازی هم میتواند در خدمت یک اجرای نمایشی به شکل خلاقانهای قرار گیرد.
از همه مهمتر توان بدنی و بیان گیرا و گرم کلامی زاهد است که دقیقهای ما را دچار سردرگمی نمیکند و بهاصطلاح ریتمش هم نمیافتد. اما همچنان میشود از برخی از حشو و زوائد کار کاست چون گاهی این شوخیها شکل مبتذل به خود میگیرد و در کل نمیتواند لازمه این کار باشد.
نحوه ایستادنها، مکثها و سکوتهای زاهد همان قدر زیباست که زیباتر حرکاتش طراحی شده است. او با دستها و میمیکهای چهره بسیار بازی میکند و در ارائه فیگورها نیز از بیان بدنی درخور بهرهمند میشود. به هر حال هم باید یک سرباز زخمی از جنگ را بازی کند و هم فراز و نشیبهای زندگی این سرباز را به تماشا درآورد و هم همقطارانش را بهدرستی نشان دهد که در مواجهه با او چه کنشی دارند. بعد هم نوبت به ببر ماده و توله پسرش میرسد که اینها هم فیگورها و صداهای خاص خود را دارند که باز هم زاهد به توان درست از پس آن برخواهد آمد. بعد نوبت به مردم، بچهها و مأموران و مقامات کشوری چین میرسد که آنها را هم با بدن و هم با صدا بازی میکند... شاید بخش مهم دیگر بازی او مواجهه با مردم یا تماشاگران است که آنها را جایگزین مردمان چینی میکند و به آنها آموزش ببر بودن میدهد که بشود گوشههایی از اجرا را در مواجهه با دشمنان احتمالی این مردم بازی کند... البته او دقایقی هم زودتر از این صحنه به سمت مردم میآید اما او در تاریکی آوانسن میماند و تاریکی جایگاه تماشاگران نیز مانع از ارتباطی درست در تاریکی سالن میشود؛ در حالی که در همان بخش ببرها و تماشاگران نور روی مردم نیمهروشن میشود و این وجه مشارکتی بهدرستی شکل میگیرد و بهصورت گروهی بازی میشود... شاید در تکمیل آن باید بتواند هماهنگ و در ترغیب هماهنگی با مردم غرش ببرها را ایجاد کند که در این اجرا متأسفانه مردم انگار در باغ نبودند و نتوانستند آن حمله نهایی را به راهبری زاهد انجام دهند که انجامش در پایان بسیار زیبا و با درخشش خواهد بود.
سجاد افشاریان و سید هومن شاهی: این دو در مقام بازیگر بیشترین تلاش را برای استقرار اجرا متحمل شدهاند. بخشی از این بازیها حسی است که بیانگر دوره جوانی و عاشقانگیها و شکستهای عشقی است، بخشی به مصرف مواد و الکل میپردازد که چتشدگیها و مستیها را عیان میکند و بخشی هم شوخیها و بازیهای دوستانه این دو است. اما این وضعیت نامتعادل است و هر دو در آستانۀ فروپاشی هستند و دیگر هم نمیتوانند به داد همدیگر برسند. چنانچه بیزاری سعید در پایان برای خانهنشینیهای علی معلومتر میشود و شروع میکند به غرغر کردنهای بیپایان. سجاد افشاریان بسیار با احساس است و جنبه درونیتر به لحاظ شکست بارز عشقی در بازیاش نمود یافته و سعی میکند که به اندوهش ساحت درونیتر و ژرفتری ببخشد اما سیدهومن شاهی بازیگری پر جنب و جوشتری است و از خلاقیت حسی نیز برخوردار است که بتواند با افزودن انرژی فضا باعث تماشاییتر شدن و ایجاد ضرباهنگ بیرونی برای دوام مخاطب پای کار شود. به هر روی هر دو به درستی از سوی سعید زارعی انتخاب و هدایت شدهاند.
سیدرهام عسگری: سید رهام عسگرپور، مهناز میرزایی، ریحانه یزدان یار و هستی بحری در این نمایش به ایفای نقش می پردازند. عسگرپور در القای جوان و پیر از تکنیک های روشن و شفافی بهره می برد اما در تمایز دو نقش به درستی مسیر را درمی یابد و ما را متوجه یک بازی با خویشتن برای ارائه یک تکلیف دو گانه آشنا می سازد بنابراین بازی اش جلب توجه می کند و ما را در عمق یافتن به شخصیت و مهمتر از آن در درک فضا کمک می کند و دقیقا تعریف بازیگری هم در این نوع بازی کردن مشهود خواهد شد.
کارگردانی
محمد مساوات: «قور با قاف / قور با غین» آیینی است و در آن اسطوره وجه تمایزش خواهد شد و این دلیلی است برای بیرون رفت از تن، چنانچه در مناسک و آیینها انسان برای درک متافیزیک در شرایطی ویژه بدن را به اصول و سلسله مراتب رفتاری یک آیین قرار خواهد داد و همواره در مسیر درست روح و روان انسان دچار دگرگونی و حال خوش در آیین خواهد شد وگرنه ترک آن خواهد کرد. در "قور با قاف / قور با غین" نیز این آیین ذبح است و قربانی کردن در برابر نیروی برتر هست که برجسته سازی میشود و این حقیقتی است غیرقابل انکار و کتمان که انسان بدون اتصال و پیوست با ماوراء نمیتواند آرامشی داشته باشد و برای این یکی شدن است که به ندای درونش متوسل خواهد شد و در اتکای به بالاست که ضمن آرامش پا در راه رستگاری ابدی خواهد گذاشت. به انگاره مشاهدات موجود از آثار محمد مساوات در مییابیم که او روح متلاطم و سر دیوانهای دارد و همین رمزگشاییهایش را بر ما در زمینه هنر میگستراند و همواره ما را فراتر از تجربه زیباییها و ساختارها دچار دگرگونی میکند. او سر ناسازگاری با زمانه و خود دارد و مدام همه چیز را میآزماید و در این آزمون و خطاها به مرزهای ناشناختگی و شگفتیها پا میگذارد؛ گسترهای از معنا و زیبایی که تو را به هوشیاری و بیداری میکشاند و اگر این مسیر توام با فرزانگی شود دیگر جهانی را با خود هم صدا خواهد کرد که انسانی جنون زده فراتر از موجهای سازگاری به وسعت دید و تازگیهای موجود در بیکرانهها دارد خود را افشا میکند.
مسعود رایگان: می توان از مسعود رایگان همچنان انتظار داشت که در صحنه متفکر باشد و این به دلیل آموزه های درستش در تئاتر سوئد و اروپای غربی است که از او هنرمندی متعهد به اجتماع و اصیل نسبت به هنرمندی اش ساخته است.بنابراین رایگان اهل شعر دادن و نسخه پیچاندن نیست اما بی واسطه و در اتکای به شکل و شیوه اجرایی داشته هایش را تبدیل به بازتابی قابل تامل کند. شاید او بتواند با متون ایرانی نیز چنین حال و هوایی را بهتر نمایان کند اما هنوز هم اصرار دارد که متون ترجمه را به صحنه بیاورد.
در لاسارو او می کوشد ساختار و شیرازه کار را مبتنی بر زیبایی شناسی قابل درک همراه کند اما از آن سو نیز هیچ غفلتی در میان نیست که این ساختار توجیه گر بسیاری از مسائل و مصائبی باشد که انسان امروز هنوز هم با آن دست و پنجه نرم می کند.
آرش دادگر: "اسب" به کارگردانی آرش دادگر نمایشی غیر عادی است که چندان وابسته روابط عادی نیست و به دنبال بیان روابط و رویدادهایی که انگار در خواب و خیال میگذرد و دربرگیرندۀ نوعی سورئالیسم است اما آنچه در این پیچیدگیها نمود مییابد شاید خیلی نزدیکتر به وضعیت پسامدرن باشد که در آن خالق اثر در آن حضور پررنگ دارد و همه چیز از منطق به دور است و روایت بارها شکسته میشود و نمیدانیم چرا باید این همه آدم و اتفاق محیرالعقول در آن دیده شود؟!
به هر تقدیر اسب نمایشی متفاوت با آثار خود دادگر است و البته نیروی جوانتری در این بازی به کار گرفته شدهاند که به ملاحظه این توان بازیها هم قابل پذیرش میشود اما شاید دختری که نقش نورا را بازی میکند از همه مهمتر میشود چون هم نقشاش بیشتر نمود مییابد و هم بازیاش به لحاظ بدن و بیانی که در خدمت این نقش است. بقیه هم در لحظه خودی نشان میدهند و سعی میکند درست حرکت کنند، به ویژه در این ملاحظات غیر خطی که همه مثل مهرههای شطرنج غیر مترقبه حرکت میکنند و تند شوندگیها و کند شوندگیها نیز تعاریف وارد بر ضرباهنگ و هماهنگی را نمایان میسازند و این خود پیش برنده نمایش و در ایجاد فضا بسیار مؤثر است. هر چند اینها چندان حضور باورمندی در این شلوغی و هیاهو ندارند چون دقیقاً معلوم نیست که در این رویدادها و روابط انسانی چه کارهاند و چه نقش موثری دارند؟ انگار همینها طوری پیوست شدهاند به اصل و اساس نمایش اما بهتر است که خط و ربط غیر منطقی اینان را باورپذیر کنیم. یک عمارت بزرگ و قدیمی که برای آقا است و مردمانی که در خدمت او هستند. نورا دختر آقا، زن کشک نویسنده و کارگردان این نمایش است که با حسادتها و گیر دادنهای این مرد کنار نمیآید. ماتی، خدمتکار مردی است که عاشق نورا شده و دلش میخواهد با اسب آقا نورا را از این عمارت دور کند اما کشک او را میکشد و بعد پلیس به دنبال گزارش مردم برای یافتن قتل و قاتل و مقتول پا به این خانه میگذارد و جستوجو میکند و بعد به دنبال آن نورا نیز کشته میشود. اما کشک میداند که این خواب و خیالی بیش نیست اما پلیس اصرار میورزد که در این عمارت قتلهایی انجام شده و کشک هم انکار میکند چون آنچه اتفاق افتاده از طریق روایت دستگاه تایپ فقط بر کاغذ حک شده است و نمیتواند واقعیت داشته باشد.
متن اقتباسی
نداریم!
متن تالیفی
سینا شفیعی: آنچه می بینیم در دریازدگی دورنمایی از عشق است و شاید دقایقی که انسان دچارش می شود در حالی که عشق امری ممکن و برخوردار از گسترۀ بی نهایت است و در اینجا نیز فقط شما و اشارتی به آن می شود اما حقیقت زمانی گویاتر و گسترده تر خواهد شد که یا چون مولانا درکش کنی و یا چون حلاج و بایزید بسطامی دچارش شوی. در دریازدگی که عنوانی کنایی برای برخورداری از مقام عشق است، عشق نسبتی با عمر برقرار می کند که در اینجا این نسبت حالت استعاری به خود می گیرد. مارکو (با بازی سید رهام عسگرپور) هم پیر هست و هم جوان؛ یعنی امکان دو تجربۀ انسانی را پیش روی دارد و تا مادامی که جوان هست عاشق است و دچار عشق و زمانی که رخت پیری بر تن کرده و حال نزار به خود می گیرد و دچار گذشته و یادآوری خاطرات می شود، یعنی دچار گذر عمر خواهد بود و مثل هر بنی بشری دچار زندگی بر مبنای درازی عمر هست. از آن سو اما ماریا (مهناز میرزایی) از ابتدا پیر دیده می شود چون انگار تنها آرزویش گذر عمر و شاید هم بهتر بگوییم درازی عمر هست.
تلاطمی هست بین مارکو و ماریا و انگار که باید مارکو به سفر برود و در این سفر بی خیال عشق شود و دلبسته شاگردش آنا (ریحانه یزدانیار) شود و از او بچه دار و نوه دار شود و در پایان این نمایش زندگی و خاطراتش را برای نوهاش (هستی بحری) تعریف کند.
بهترین نمایش
قور با قاف / قور با غین: از همان آغاز "قور با قاف / قور با غین"، به هر تماشاگری این دادههای عینی چنین خطاب میشود:
- تو تماشاگری، و...
این خطاب القاء میشود چون در آنجا ترکیبات نامتجانس میبینی که از همان آغاز عامدانه آگاهت میکند که تو داری یک اجرا میبینی! این حس فراتئاتر بودن و این خطابه تلقینی چیزی فراتر از نگاه برتولد برشت آلمانی است و این هنجارشکنیها و این طغیان علیه تئاتر و چیرگی بر تکنیکها نوعی بیداری و کنشمندی دقیق و بجا نسبت به آن چیزی است که باید در چهار پاره –اتاقکها- تماشایی شود و این دقیقا تالیفی آگاهانه است که یک معنایش تبلور و تجلی راستین پسامدرن در یک اثر اجرایی است. پسامدرنی که تو را از پیکره مدرن میکند و دورت میکند در ارجاع به حقایق غیرقابل فراموشی چون ذبح اسماعیل و سر بریده امام حسین (ع) در دشت کربلا! و شاید هم جوانگرایی در آن مدنظر باشد چنانچه قسم و علی اکبر (ع) در کربلا و سهراب در راه ایران به دست رستم پدر کشته میشوند و هیچ یک کامروایی و کامجویی در دنیا را لمس نمیکنند و در این نمایش نیز حجله و سوگواری همزمانی میکند سور و جشن عروسی را چنانچه زنان چنین مینمایانند و بستر برای یک اتفاق شاد چیده شده اما سرنوشت شوم و تلخ آن را برچیده است. بنابراین سوگ بر فضا حاکم است و در آن سوگواری و روضهخوانی و سرودهای تلخ و اندوهناک شنیده میشود.
لاسارو: لاسارو نمایشی برگرفته از یک رمان پیکارسک است بنابراین تحت الشعاع پیکره چنین رمانی است و ما را در برابر نابرابری ها و تبعیض های محیط آگاه می سازد که در اسپانیای قرن شانزدهم چنین حال و هوایی پس از کشف آمریکا و بردن ثروت باد آورده به اروپا پیامدش چیزی جزء جنگهای داخلی و خارجی در اسپانیا نبوده است که این خود چنین حال و هوای ویرانگری را تحمیل کرده است. در آن دوران بیچارگی و فقر بر آن دوران طلایی سیاسی و اقتصادی اسپانیا چیره می شود و حالا همه دچار بدبختی و نگونبختی شده اند.
لاسارو هنوز هم به اقتضای زمانه و ضرورت نقد اجتماعی می تواند ما را متاثر سازد و این خود شاید دلیل قرص و محکمی است برای گزینش چنین متنی که درواقع یک دراماتورژی از آن رمان است، و مسعود رایگان با برگردان آن به پارسی و آوردنش بر صحنه ما را متمایل به درکی ژرف تر از یک وضعیت بحران زده می کند.
سالن
ایرانشهر: ایرانشهر با دو نمایش لاسارو و پیانیستولوژی گوی سبقت را از رقبا می رباید و یک تنه به عنوان بهترین سالن در فصل زمستان خودی نشان می دهد و جالب اینکه در این سال و در فصلهای گذشته چندان اجرای دلچسبی در این سالن اجرا نشده بود و اگر این دو اجرا هم نبود حتما مخاطبان با یقین روبرو می شدند که دیگر قرار نیست در این سالن کار در خوری اجرا بشود.
جمع بندی
حضور دو کار «دریازدگی» و «پیانیستولوژی» از دو شهر غیر از تهران در تالارهای پایتخت نویدبخش حضور پررنگ تر تئاتر در شهرستانها خواهد بود اگر با سماجت و پیگیری در این زمینه هنرمندان شهرستانی نیز هنرنمایی کنند. مسعود رایگان و محمد مساوات توانسته اند در فصل زمستان خودی نشان دهند هر چند این اجراها در قیاس با اجراهای فصلهای دیگر سال شاید نتوانند از رده بندی در خوری برخوردار باشند اما همین ها در خور تامل اند و این نشان می دهد که باید برای تئاتر زحمت بیشتری را متحمل شد چون انگیزه های اهل تئاتر با اصالتهایی توام است.