کارگردان در یک اثر، اگر حرف اول را نزند، بی شک حرف آخر با اوست. پس چه خوب بود اگر فرهاد مهندسپور در حوزه کار تصویر برای خود مشاوری قائل میشد تا این چنین در گردابی عمیق فرو نمیرفت. بعد از دیدن نمایشهایی موفق بر صحنه تئاتر از مهندسپور نمیتوان از او توقع نداشت.
کارگردان در یک اثر، اگر حرف اول را نزند، بی شک حرف آخر با اوست. پس چه خوب بود اگر فرهاد مهندسپور در حوزه کار تصویر برای خود مشاوری قائل میشد تا این چنین در گردابی عمیق فرو نمیرفت. بعد از دیدن نمایشهایی موفق بر صحنه تئاتر از مهندسپور نمیتوان از او توقع نداشت.
حمیدرضا نعیمی:
پیتر شفر، نویسنده انگلیسی، نام کم آشنایی در عرصه تئاتر و سینمای جهان نیست. کافی است نمایشنامههای"آمادئوس" و"یغمای با شکوه خورشید" را مطالعه کنید تا توانایی و نبوغ او را در خلق بدیعترین لحظات دراماتیک که چهرههای پنهان، بعید، گستاخ و در عین حال انسانی شخصیتهایش را به نمایش میگذارد، ببینید و به عمق نگاه روانشناختی، فلسفی، تاریخی و انتقادی او پی ببرید. چنانچه برنارد لوین، منتقد معروف آثار نمایشی، "یغمای شاهانه خورشید" را بزرگترین نمایش نسل ما خوانده است.
داستان نمایش درباره فتح کشور اسرارآمیز پرو با اقوام بدوی اینکاها به دست سربازان اسپانیایی به فرماندهی فرانسیسکو پیزارو است. داستان انهدام ملتی نه به دست دیگری که به دست خود. اغراق نیست اگر بگوییم در سده اخیر اثری تا این اندازه هراسانگیز درباره پوشالی بودن قدرت و تزلزل حکومتهای بنیادی نوشته نشده است. پیتر شفر این اثر را تلاشی برای تعریف مفهوم خدا میخواند که این خود آمیزهای بیهمتا از ظرافت نگاه او به تراژدی و کمدی است و میتواند هر امر مسلمی را به سرابی خیالانگیز بدل کند؛ چرا که نمیتوان خدا را معنا کرد آنگاه که از انسان تعریفی صورت نگرفته باشد. این نمایشنامه در لحظه لحظه پنهان و پیدای خود از انسان سخن میگوید. او که در مواجهه با ناشناختهها در جستوجوی"هویت" خویش است. اگرچه این جستوجو از طبیعیترین نیازهایش برآمده باشد: نیاز سیر شدن، نیاز زنده ماندن، نیاز فهمیدن و تعلق داشتن. تعلق به جایی، کسی، عقیدهای حتی اگر یک انگاره آن را در طی زمان"هیچ" بنامد. این چنین است که در پس هر رویدادی در نمایشنامه، هستی و چیستی انسان مورد مکاشفه قرار میگیرد. فرانسیسکو پیزارو، این روستاییزاده نامشروع، با شصت و اندی سال که عمرش را با مزدوری گذرانده، اکنون در مقام فرمانده گردان اعزامی اسپانیاییها در اوج پیروزی، شکست خوردهای واقعی است. او که نمیخواهد نابود کند اما نابود میکند، او که نمیخواهد بکشد اما میکشد، او که نمیخواهد در عهده خود خیانت کند اما میکند. در مقابل این مرد، آتاهوالپا قرار دارد. آمیزهای با شکوه از اقتدار، غرور و در عین حال خواستار دانایی، همان دانایی که برای آن سفر بیبازگشت مرگ را به جان پذیرا میشود. او که در واقع مرز میان بیهودگی و باهودگی را در عمق نگاه ترسیده دشمنش باز میجوید و این چنین در یغمای شاهانه خورشید به خون مینشیند. و پل ارتباطی میان قصه و روایت، آنچه در بین شخصیتها با یکدیگر در یک سو و آنچه بین اتفاقات و مخاطب اثر در سوی دیگر در جریان است، مارتینها هستند، مارتین جوان و مارتین پیر. دو بخش جوهره انسان یعنی احساس و عقل که چگونه سیر رشد، تغییر و تحول را پشت سر میگذارند و از سر حد شور و غریزه به سر حد سکون و طعنه بر دستاورد این یغماگری گام مینهند. و کشیشان کاتولیک، این منجیان ابناء بشر از کفر، که وظیفهای ندارند جز روشن ساختن شعله نور و ایمان برای پیوند انسان و خدا.
فرهاد مهندسپور، کارگردان نام آشنای تئاتر ما، پس از چند سال دوری از صحنه تئاتر، نمایشنامه"یغمای شاهانه خورشید" را برای تلویزیون مورد بازنویسی قرار داده تا به صورت تلهتئاتر کارگردانی کرده باشد. ماحصل تلاش او از دو منظر قابل بررسی است:
1- متن
پیتر شفر که خود نویسنده نمایشنامه"آمادئوس" بود، هنگام برداشت سینمایی آن در قلمرو فیلمنامه مجبور به تغییراتی اساسی مشتمل بر حذف و اضافههای شدید شد. پس اگر فرهاد مهندسپور در جهت کار تصویر، مجبور به بازنویسی و تنظیم شده امری معقول و حرفهای به نظر میرسد. اما باید دید و سنجید در این بازنویسی چه چـیزهایی از دسـت رفـته و چه چـیزهایی بهدست آمده است. داستان نمایشنامه همان تکرار نابودی یک تمدن، ملت و حکومت توسط دیگری است. (اگرچه همین مسئله در پرداخت و یا عدم پرداخت آن میتواند حکم مرگ و زندگی اثر را داشته باشد) در هر دورهای این مضمون و داستان در زاویه دید جدید و نگاهی متفاوت میتواند برای مخاطب سرگرم کننده و جذاب باشد، چنانچه در نمایشنامه"یغمای شاهانه خورشید" به واسطه خلق کاراکترهای فعال، قدرتمند و بدیع در رفتار، گفتار و اندیشه با یکدیگر، شاهد تکرار چنین موفقیتی هستیم. اما آن چه که در حذفیات مهندسپور صورت گرفته و میتوان پازل مفقود شده این اجرا دانست خلق فضاسازیهای ناب پیتر شفر در نمایش است. او که در صحنه صحنه نمایشنامه از بومیهای در حال خواندن آواز کشت و نمایش بذرافشانی و درو میگوید یا از غوغای پرندگان که فضای جنگل را پر کردهاند، یا زجر و سکندری خوردن اسپانیاییهای در حال صعود از کوه یا آن چه که خادمان اینکا آلاتی مثل نیلبک، سیمبال و مارکاهای بزرگ مینوازند یا آوای جانگئاز اینکا که همچون مویه در سوگ عزیزی از دست رفته است و... مهندسپور از این منظور دور شده و هیجان، سرعت، وحشت و فضای رعبانگیز این صحنهها را فدای دیالوگگوییهای اشخاص میکند. او که در صحنه تئاتر ثابت کرده ریتم و ضرباهنگ را بهخوبی میشناسد، در این جا کُندی و رخوت عذابآور ی را به نمایش میگذارد که دیگر دیالوگهای نغز پیتر شفر حتی ارزش یک بار شنیدن هم ندارند و در این حصار دیالوگ، خود دست به نوشتن زده و صحنهای مانند حرف زدن دو کشیش(در قسمت پنجم) راجع به خدا، گناه و بخشش را مینویسد که بافت همگونی با اثر نداشته و قضاوت بسیار صریح او درباره این آدمهاست. بر همین روال، مهندسپور با وجود امکاناتی که تلویزیون، تصویر و استودیو میتواند در اختیار او بگذارد(آنچه که به سبب نبود امکانات در تئاتر ما مانع از اجرای درخشان چنین اثری بر صحنه میگردد). نه تنها از تعدد مکانها سود نمیبرد که در این بازنویسی به خلق یک مکان و فضای داخلی بسنده نموده و این چنین تنوع بصری اثر را فدای راحتی کار خود میکند. به راستی در کدام لحظه از نمایش، وضعیت سخت آدمها، سلحشوری، ترس، گرسنگی، سرما، بیخوابی و تنهاییشان به واسطه این تک مکانی شدن و حذف آنها به مخاطب القاء میشود.
2- اجرا و کارگردانی
کارگردان در یک اثر، اگر حرف اول را نزند، بی شک حرف آخر با اوست. پس چه خوب بود اگر فرهاد مهندسپور در حوزه کار تصویر برای خود مشاوری قائل میشد تا این چنین در گردابی عمیق فرو نمیرفت. بعد از دیدن نمایشهایی موفق بر صحنه تئاتر از مهندسپور نمیتوان از او توقع نداشت. او که در هدایت بازیگرانش و نظارت بر کار آنها بیاغماض و گذشت عمل میکرده، اکنون در یک انتخاب عجولانه، آنها را آزاد گذاشته تا خاطره و جاودانگی این نقشها را به سخره بگیرند و بروند. انتخاب رامبد جوان برای نقش پیچیده و سخت"آتاهوالپا" بزرگترین خطای مهندسپور است. رفتارهای کلیشه شده، سریع، تند و خندههای انفجاری با بیان همیشگی مجریگریهای این بازیگر، از نقش، کاریکاتوری به نمایش میگذارد که باورنکردنی است. به یاد بیاورید صحنهای که او برای پیزارو میرقصد(در قسمت چهارم). در متن پیتر شفر چنین آمده است:«آتاهوالپا لال بازی جسارت یک جنگجو در کشتن دشمنان را به صورت رقص اجرا میکند، رقصی بسیار دشوار که اجرای آن به نرمش و بنیه بدنی زیادی نیاز دارد. این رقص همان طور که ناگهانی آغاز میشود، ناگهانی نیز به پایان میرسد.»
اما آن چه رامبد جوان انجام میدهد شبیه رقص سرخپوستها در کارتون لولک و بولک است. و در نهایت مخاطب به این مخاطب به این باور میرسد که اینکاها عجب مردمان مسخرهای بودند. تعجب میکنم اگر مهندسپور حتی یک فیلم از رقص بومیان آمریکایی و آفریقایی ندیده باشد یا صحنههایی که با کشیشان سخن میگوید و یا درباره کلمات و نشانه با مارتین جوان، بسیار سطحی، بیتأثیر و تصنعی جلوه میدهد. فرهاد آئیش برای نقش فرانسیسکو پیزارو با کُندی در رفتار و حرکات و از طرفی گرفتگی صدا، کاراکتر این جنگجوی کهنهکار را از ابتدا تا انتها بسیار تخت و کم تنوع به نمایش میگذارد. جواد نمکی در نقش مارتین جوان خسته، کُند و دلمرده مینماید، در حالی که در متن عکس چیزی است که میبینیم. کاراکترهای دسوتو با بازی محسن حسینی، استته با بازی یعقوب صباحی و... کشیشها به حدی شیک و اتوکشیده هستند که گویی به پیکنیک رفتهاند نه جنگ و غارت؛ و تأسفبار زمانی است که در پلانهای چند نفره بازیگران منتظرند تا نوبت دیالوگگوییشان فرا برسد.
بعد ازاین مبحث میتوان به نورپردازی تخت که هیچ پرسپکتیو و یا فضای دهشت، ترس و آشفتگی را القاء نمیکند اشاره کرد. و همین طور موسیقی جهانسوز فولادی که در نوع خود مستقل و بیکارکرد است. مرز میان صحنه و تصویر در اشراف بر جزئیات بسیار و کارکرد روانی آنها بستگی دارد. فرهاد مهندسپور به رغم شناخت تأثیر و شرایط اجرایی آن، کمتر تصویر و قواعد آن را میشناسد. تله تئاتر"یغمای با شکوه خورشید" را میتوان شکست حرفهای هنرمندی دانست که هر آن چه را در کارهای دیگران نمیپسندد، خود مو به مو بهکار بسته است.
و در پایان مخاطب میماند و این پرسشها که چرا باید به تماشای این تله تئاتر بنشیند؟ اگر بحث نابودی یک تمدن است که تمدنی نمیبیند. اگر دیدن درگیری انسانها در بین است که همه این آدمها منفعل هستند؛ زیرا همه کارکردها و فعلیتها از آنها گرفته شده. و بالاخره این که شما چه وجه تماتیکی در این اثر کشف کردهاید که اکنون او میگوید:«این اثر را میباید که میدیدم.»
حمیدرضا نعیمی
نمایشنامهنویس، بازیگر و مدرس تئاتر