هاشم فیاض و بیش از نیم قرن تعزیه در ایران
کاکاسلطانی در این پژوهش به سراغ زندهیاد هاشم فیاض رفته و در زمان حیات خود ایشان بخشهایی از خاطراتشان را مکتوب کرده است. ایران تئاتر به یاد خدمات ارزشمند این استاد هنرمند تعزیه این بخش از پایاننامه مزبور را برای اطلاع مخاطبان محترم منتشر میکند
حمید کاکاسلطانی
استاد راهنما: دکتر مصطفی مختاباد
نوشتاری که در پی میآید بخشی از پایاننامه کارشناسی نویسنده است که در سال تحصیلی 76 ـ 75 در رشته نمایش با گرایش بازیگری دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز ارایه و پذیرفته شده است.
کاکاسلطانی در این پژوهش به سراغ زندهیاد هاشم فیاض رفته و در زمان حیات خود ایشان بخشهایی از خاطراتشان را مکتوب کرده است. ایران تئاتر به یاد خدمات ارزشمند این استاد هنرمند تعزیه این بخش از پایاننامه مزبور را برای اطلاع مخاطبان محترم منتشر میکند.
زندگینامه استاد فیاض در عرصه تعزیه
هاشم فیاض، تعزیه خوان و تعزیه گردان تهرانی است که بیش از نیم قرن در زمینه هنر تعزیه فعالیت مستمر نموده است و اینک در کنار همه اسناد مکتوب در زمینه پیشینه تاریخی تعزیه با این باور که ثبت خاطرات و زندگی او جزئیات ارزشمند مستندی را آشکار میسازد وجود او را غنیمت شمرده و به پای صحبتهایش نشستم تا وقایع گذشته بر تعزیه در زمان فعالیتش را از زبان خودش بشنویم:
من محمدعلی فیاض معروف به هاشم فیاض هستم. درسال 1295 در محله سنگلج به دنیا آمدم. قبل از آن که به دنیا بیایم، پدر و مادرم تنها یک دختر داشتند و مدت 9 سال بود که دیگر هیچ اولادی نداشتند. تا اینکه مادرم در یک تکیه نذر میکند که خداوند به آنها اولادی دیگر بدهد و اگر چنانچه دختر بود در آینده تکیهها را جارو بزند و اگر پسر بود تعزیه خوان شود و در دستههای تعزیه لباس پوشیده و تعزیه بخواند. تا اینکه من متولد شدم. پدرم مرا محمدعلی و مادرم مرا هاشم نامیدند. مادرم میگفت:« هاشم بزرگترین نام در اسلام است و امروز هم مرا به اسم هاشم میشناسند. بر اساس نذر مادرم از کودکی به دنبال گروههای تعزیه به راه میافتادم و مادرم از همان ابتدا یک چهل بسمالله به من آویزان میکرد و یک سیب را به داخل یک کشکول حلبی میگذاشت و به دستم میداد. لباس میپوشیدیم و سوار واگن میشدیم و با همدیگر به تکیه قورخانه کهنه برای دیدن تعزیه میرفتیم. آن وقتها شیخ حسنه و حاجی بارکالله و سهراب خان مشهور به یل یل از شبیه خوانهای مشهور بودند که در این تکیه تعزیه میخواندند. یادم میآید گاهی با کشکول پر از آب در میان تماشاگران آب خیر میکردم.
در زمان حکومت محمدعلی شاه من که کودکی چهار یا پنج ساله بودم در تکیههای مختلف مثل تکیه نورخانه به تماشای تعزیه میرفتم. بعدها به مدرسه رفتم و تا کلاس ششم آن زمان درس خواندم اما عشق و علاقه من به تعزیه به قدری بود که گاهی مدرسه را ترک کرده و به تعزیه خوانی میرفتم. گاهی بچهها را جمع می کردم و مثل بزرگترها تعزیه میخواندیم. بر روی پوست هندوانه پر مرغ میزدیم و کلاه خود درست میکردیم و از چوب و تخته هم سپر و شمشیر میساختیم. پدرم مخالف بود و میگفت این کار را ول کن به درد تو نمیخورد. اما من گوش نمیکردم و بالاخره رفتم سراغ تعزیه خوانی شاگرد آسید کاظم معروف به میرغم پسر میرعزا بودم و مدت هشت یا نه سال با او تعزیهخوانی میکردم و پس از او هم حدود دوازده سال زیر نظر مشدی رضا تعزیهخوانی کردم. از سن نوزده سالگی شروع کردم به جمعآوری نسخههای مرحوم میرعزا و تهیه وسائل اجرای تعزیه. چون از بچهخوانی با نسخههای میرعزا آشنا بودم، لذا شیوه شبیهخوانی آن مجالس را آموختم. تاکنون بیش از سیصد نسخه را جمعآوری کردهام. همچنین طی این ایام به شهرها و روستاهای مختلف و دور دست سفر کرده و با تلاش فراوان نسخههایی را جمعآوری کردهام.
هفت فرزند دارم که پنج پسر و دو دختر هستند. سه پسرم به طور مستمر در کار تعزیه فعالیت دارند. تاکنون بیش از پنجاه سال در زمینه این هنر مقدس و در همه قسمتهای تعزیه مانند: تعزیه خوانی، تعزیهگردانی، ساخت ماسک و غیره تلاش کردهام همچنین تاکنون بیش از صد و سی نسخه تعزیه را اجرا کردهام که خیلی از آنها را اجرای مجدد هم داشتهام. در بیشتر استانها و شهرهای کشور تعزیه اجرا کردهام. چند نسخه نوشته و تعداد زیادی را جمع آوری کردهام و در چند سوگواره به عنوان داور تعزیه حضور داشتهام و علاوه بر اینها در سال 1991 میلادی با اجرای چهار مجلس از تعزیه در فستیوال آوینیون فرانسه حضور چشمگیری داشتهام.
خاطرات هنری استاد فیاض
هاشم فیاض از معدود کسانی است که تمام خاطرات تلخ و شیرین خود را به شکل روز شمار از سال 1325 تا کنون در دفترش یادداشت کرده است و این شیوه همچنان ادامه دارد. لذا ثبت همه خاطرات و فعالیتهای او به مجموعهای قطور و چند جلدی خواهد انجامید. بنابراین به ناچار گزیده این خاطرات و بخشهایی را که با موضوع تحقیق این پایان نامه ارتباط بیشتری داد مطرح مینمایم .
او خود میگوید:
در گذشته امکانات رفاهی مانند امروز وجود نداشت و رفت و آمد شهرها به آسانی امروز انجام نمیشد. بنابراین ما سعی میکردیم با تحمل سختیها برای اجرای تعزیه از شهری به شهر دیگر برویم و اغلب این سفرها با تجهیزات و با پای پیاده انجام میشد.
به خاطر دارم که در زمستان سال 1325 به دلیل نامساعد بودن شرایط آب و هوا و بارش برف سنگین در تهران مجبور شدیم که جهت اجرای تعزیه به شمال کشور برویم و برای اجرای این تصمیم مسیر گچسر ـ کندوان را انتخاب کردیم. با ترس و اضطراب ناشی از خطر حمله حیوانات وحشی و تحمل سرمای شدید و تگرگ بالاخره بعد از چندین روز طی مسیر به نوشهر رسیدیم. پس از چند روز اقامت و اجرای تعزیه به رشت رفتیم. مورد فوق یکی از موارد مبارزه در برابر شرایط سخت طبیعت بود. البته در طول زندگی هنری به دفعات با چنین مواردی مواجه شدهام این نمونهای است که به عنوان مشتی از خروار به آن بسنده میکنم.
تعزیه از زمان رضا شاه تا انقلاب اسلامی یعنی سال 1357 سه دوره فترت و سانسور را پشت سر گذاشته است که شامل موارد یاد شده زیر است.
دوره اول مربوط به اقتدار رضا شاه و مخالفت وی با مذهب و تظاهرات مذهبی بود.
دوره دوم شامل سالهای نخست وزیری رزمآرا است.
دوره سوم از پانزده خرداد ماه 1342 آغاز میشود و تا پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 ادامه دارد.
هاشم فیاض ابتدا از خاطرات این سه دوره میگوید:
قبل از هر چیز باید بگویم که در زمان قاجار، تعزیه به اوج خود رسیده بود. برگشتن ناصرالدین شاه از فرنگ و احداث تکیه دولت و حمایت از تعزیهخوانها سبب شده بود که تعزیهخوانی و تعزیهگردانی به اوج برسد. به خاطر دارم که اجرای یک تعزیه به نام بلقیس و سلیمان بود که در آن به جای تخت روان از فیل استفاده کرده بودند. اواخر دوره قاجار رضاخان سرباز بود و در جلوی در امینالدوله نگهبانی میداد. به خاطر دارم هجده یا نوزده ساله بودم که با یک طبل و یک شیپور و یکی دو تا عبا و عمامه به محلهها میرفتیم و با به صدا در آوردن شیپور، جمعیت را برای دیدن تعزیه مطلع میکردیم. جمعیت میآمدند فرش و چند صندلی میانداختیم، تعزیه را میخواندیم، مردم هم نذر میدادند و میرفتند. سوم محرم همان سالها بود که تعزیه ممنوع شد. یادم میآید که مشغول خواندن تعزیه بودیم که یک افسر به همراه دو پاسبان آمدند ما را به تأمینات که اطراف کلانتری 6 یا 7 آن زمان، مربوط به منطقه قاجاریه کنار توپخانه بود، بردند. پروندهای برای ما درست کردند مبنی بر اینکه چند سال تعزیه میخوانید؟ کجا خواندهاید؟ چرا خواندهاید؟ خلاصه اینکه ساعت هفت یا هشت شب ما را زندانی کردند. در ان زمان تیمسار مختاری شهربانی بود. داخل زندان دعا میکردیم و گاهی هم نوحه میخواندیم. در جمع بازداشت شدگان، علاوه بر ما که هفت یا هشت نفر تعزیهخوان بودیم جمعی را هم به جرم سیاه پوشیدن و یا شمع روشن کردن در سقاخانهها دستگیر و زندانی کرده بودند.
دهم محرم بود که از زندان آزاد شدیم. البته به وساطت یک سرباز که نزد تیمسار عربشاهی رفت و ضامن ما شد آزاد شدیم. در آن زمان تهران را به دوازده ناحیه تقسیم کرده بودند به نامهای: 1ـ ارک 2ـ سنگلج 3ـ حسنآباد 4ـ شاه عبدالعظیم 5 ـ قناتآباد 6 ـ قاجار 7ـ بازار 8ـ دروازه قزوین 9ـ شمیران 10ـ شهر نو 11ـ تجریش و 12 ـ ؟
که تعزیهخوانها در این نواحی تعزیه میخواندند و گاهی هم دستگیر میشدند اما التزام میدادند و آزاد میشدند. اما ما دست از تعزیهخوانی نمیکشیدیم و سعی میکردیم که اثاث کمی برای تعزیهخوانی ببریم تا در مواقع لزوم بتوانیم به راحتی فرار کنیم. هنگامی که رضا شاه قزاق بود، گاهی خودش به همراه چند نفر دیگر در تعزیه نظم ایجاد میکرد. اما همین که شاه شد در تکیهها را بست و عزاداری را ممنوع کرد. اما ما ادامه میدادیم و به دلیل جلوگیری شدید سعی میکردیم که بیشتر در شهرستانها تعزیه بخوانیم. اگر چه در دوره رضا شاه تعزیه ممنوع شده بود اما مردم توجهی نداشتند و ما هم گاهگاهی میخواندیم. به خاطر دارم در سالی که کشف حجاب شده بود، روحانیون جرات نداشتند که با عبا و عمامه به خیابانها بیایند، چون دستگیر و زندانی میشدند. حتی لباس مشکی هم جرم محسوب میشد. در همان زمانها بود که ما در محلی به نام دماوند اجرای تعزیه داشتیم و زنها از ترس مامورین به پشت بامها رفته بودند و تعزیه را تماشا میکردند. چند نفر هم با دوربین از جاهای مخصوص مراقب بودند تا اگر ژاندارمها آمدند، اطلاع دادند. در همین هنگام سر و کله چند نظامی پیدا شد، مراقبها فریاد زدند: ژاندارمها آمدند. در حالی که جمعیت پراکنده میشدند یک زن به همراه کودکش از پشت و بام و از ارتفاع زیادی به داخل حیاط افتاد. هیچوقت فراموش نکردهام که آنها چگونه توانستند بلافاصله بلند شده و به سلامت و با سرعت فرار کنند. با جرات میتوانم بگویم که این تنها میتواند یک معجزه باشد!
البته ماموران سه دسته بودند:
1ـ گروهی بودند که از ما التزام میگرفتند و اجازه اجرا میدادند.
2ـ گروهی که التزام نمیگرفتند اما اجازه میدادند که تعزیه بخوانیم(شاید خودشان معتقد بودند)
3ـ گروهی که به هیچ وجه اجازه نمیدادند، حتی التزام هم قبول نمیکردند و سخت مخالفت میکردند.
اجرای تعزیه در تکایا و امامزادهها انجام میشد. مثلاً در ماه مبارک رمضان، معمولاً در مولوی تعزیه میخواندیم. سپس در سیداسماعیل و یا تکیه زرگرها، که البته آنجا پاتوق تعزیهخوانها بود. مردم در این گونه تکایا بلیط میخریدند یا نذر میدادند. امامزادههایی مثل: شاه عبدالعظیم، سیدملک خاتون و امامزاده حسن.
یک وقت در شاه عبدالعظیم تعزیه میخواندیم در همانجا در شبهای جمعه، آقا شیخ کرباسچی، پدر شهردار (سابق) تهران هم از اصفهان میآمدند و دعای کمیل میخواندند و آن زمانی بود که تعزیه ممنوع شده بود. در حال اجرای تعزیه بودیم که یک افسر و چند سرباز آمدند و ما را به کلانتری بردند. بسیار نگران بودیم تا اینکه متوجه شدیم آقا شیخ کرباسچی از جریان مطلع شده و به کلانتری آمده و به فرمانده کلانتری گفتند که بهتر است مشروب فروشیها و قمارخانههای اطراف حرم را که فسق و فجور میآوردند، ببندید. چرا آنها را که ذکر حسین میگویند، جمع میکنید؟ خلاصه اینکه ضامن شدند و ما آزاد شدیم.
اما بزرگترین خاطره من رفتن به زیارت کربلا در قبل از انقلاب بود. این سفر چهل روز طول کشید. در این سفر من سعی کردم که فتاوی مراجع را در مورد اجرای تعزیه بدانم، چون بسیاری میگفتند که این کار حرام است و من معتقد بودم که نباید کار حرام انجام دهیم. زیرا از طریق کار الکتریکی، که در آن مهارت کافی داشتم نیز میتوانستم کار حلال و پردرآمدی داشته باشم. لذا با رسیدن به کربلا، نماز مغرب را به امامت«آقا سید محسن حکیم» خواندیم و از ایشان وقت گرفتم. کتابی به من دادند که در مورد مراسم مذهبی اسلامی و تعزیه میباشد و فتاوی مربوط به تعزیه، از طرف مراجع نیز در آن نوشته شده است.
من حدود صد نسخه را خریداری و به تعزیهخوانهای کشور هدیه کرده و یک نسخه هم به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دادهام. در کربلا تعدادی کلاهخود تعزیه نیز خریداری کردهام که هم اکنون در آرشیو شخصیام موجود میباشد.
با اعلام حکومت نظامی در زمان نخست وزیری رزمآرا، ما را به جرم تعزیهخوانی دستگیر کردند. از آن به بعد ما سعی کردیم تا آنجا که میتوانیم از تهران به شهرهای مختلف سفر کرده و در سختترین شرایط، تعزیه را بخوانیم. در همین دوره بود، برای این که دور از دسترس ماموران تعزیه بخوانیم به دروازه غار رفتیم. اما یک شیر پاک خوردهای رفت و خبر داد که ما در آنجا تعزیه میخوانیم. باز هم آمدند و ریختند و ما را دستگیر کردند و به کلانتری بردند و اما رئیس کلانتری که آدم خوبی بود، مار را آزاد کرد. این شیوه ممنوعیت تا کشته شدن رزمآرا ادامه داشت.
بعد از آن اوضاع به تدریج بهتر شد و تا حدودی اجازه میدادند که در تهران تعزیه بخوانیم. محل اجرای تعزیه در ماه مبارک رمضان، در صورتی که به تابستان و فصل گرما میافتاد، در حیاط بعضی از قهوهخانههای بزرگ بود. چادر میزدیم و تعزیه میخواندیم.
در آن زمانها، نمایشهای سبکی نیز در کنار تعزیه و در بعضی از میدانهای شهر مثل حسن آباد اجرا میشد. موضوع این نمایشها، مسائل روزمره و گاهی هجویات بود. مثلا شخصی که خود را«هر دمبیل» مینامید، با گونی برای خود کت و شلوار دوخته بود و یک کراوات میزد و حرکاتی انجام میداد که موجب خنده تماشاگران میشد. بعدها، عدهای دیگر آمدند که خود را«هر دم کلنگ» و... نامیدند و کارها و حرکتهایی انجام میدادند که موجب خنده و سرگرمی مردم میشد. البته این نوع نمایشها، چندان دوام نیاورد و خیلی زود برچیده شد.
تا اینکه در سال 1342 مردم قیام کردند و حرکتهای مذهبی مردم باعث شد که رژیم نسبت به تعزیه، حساسیت بیشتری نشان دهد. یادم میآید که برای اجرای تعزیه، به یکی از شهرستانها رفته بودیم که شنیدیم میخواهند امام را ببرند. وسائل را داخل یک وانت ریختیم تا به تهران بیاییم. پاسبانها جلوی ما را گرفتند ولی ما موفق شدیم که فرار کنیم و از آنجا به طرف امام زاده حسن راه افتادیم. بعد از سال 1342 در یکی از روزها در صحن امامزاده حسن تعزیه میخواندیم که ماموران کلانتری حوزه 11 آمدند و ما را به کلانتری بردند. در بین راه هر گاه که خسته میشدیم، مجبور میشدیم که بنشینیم. اما مامورین به سر و کلهی ما میزدند تا سریعتر حرکت کنیم. عدهای از مردم هم به دنبال ما میدویدند و میگفتند: شمر را گرفتند. چون لباس اجرا را پوشیده بودیم و اجازه نداده بودند که عوض کنیم. در آنجا هم ما التزام دادیم و خلاص شدیم. البته به شکل قسطی! در امامزاده حسن نیز، هر موقع اجرای تعزیه داشتیم به پاسبانها پول میدادیم که در این صورت خودشان مراقب ما بودند.
تا اینکه انقلاب اسلامی شد و از آن زمان به بعد خیال ما راحتتر شد. تعزیهخوانها تقریبا توانستند در هر کجا که میخواهند تعزیهها را اجرا کنند. سوگواریهای تعزیه به همت و تلاش مرکز هنرهای نمایشی و جناب آقای منتظری برگزار شد. گروههای تعزیه دور همدیگر جمع شدند و من هم به عنوان داور، به چندین استان کشور رفتهام و در کنار داوری، تعزیهخوانی و تعزیهگردانی هم انجام داده و این فعالیتها همچنان ادامه دارد.
یکی از مهمترین اتفاقات هنر تعزیه در بعد از انقلاب اسلامی شرکت یک گروه تعزیه در یک فستیوال مهم بینالمللی به نام آوینیون بود و آن در سال 1991 و با تلاش آقای منتظری، رئیس مرکز هنرهای نمایشی به وقوع پیوست. بدین ترتیب گروه ما عازم فرانسه شد. مسئولین فستیوال پیشنهاد کردند که به دلیل مذهبی بودن تعزیه، آن را در یک کلیسا اجرا کنیم. ما صحنه را بسیار ساده و به شیوه خودمان آماده کردیم. یک روز را هم برای خبرنگاران 52 کشور اجرا کردیم که مورد استقبال همه آنها قرار گرفت. ضمنا تلویزیون فرانسه یک ساعت و نیم وقت برنامه خود را به گفتوگوی من و دکتر محمود عزیزی و آقای پیتر بروک اختصاص داد. خلاصه اینکه استقبال مردم و منتقدین، غیرقابل پیشبینی هم نبود. شخص دیگری هم سالها قبل از انقلاب، با اجرای تعزیه و با دریافت جایزه طلا، نظر همه را به طرف خود معطوف کرده بود.
خاطره دیگر من از جشنواره آوینیون، ریختن ظرف پر از گل به سوی تماشاگران بود که پیتر بروک هم یکی از این تماشاگران بود. صحنه هیجان انگیزی بود، زیرا با ترفندی خاص، ترتیبی قرار داده بودم که همه فکر میکردند ظرف پر از آب است. چون در صحنه قبلی که آتش به باغ افتاده و قسمتی از لباسم هم آتش گرفته بود، به طرف ظرف پر از آب رفته و آتش را خاموش کردم. در انتها با یک ظرف پر از آب به طرف گروه موزیک و گروه خودمان رفته و ظرف آنها را به روی آنها پاشیدم و بلافاصله ظرف پر از گلی را که شبیه ظرف آب بود، برداشته و به طرف تماشاگران که پیتر بروک هم یکی از آنها بود، ریختم. هیچکس فکر نمیکرد ظرف پر از گل باشد و همه تصور میکردند که پر از آب است. در آنجا بود که پیتر بروک به من لقب علیبابا را داد و گفت:« تعزیه هنری است که هم تمرین و هم اجرا را توام در یک جا دارد.»
همانطور که پیش از این گفتم، خاطرات اشاره شده فوق، تنها گوشهای کوچک از خاطرات بیشمار هاشم فیاض است. زیرا ایشان به تعداد هر اجرا از تعزیه چندین خاطره دلنشین و شنیدنی دارند که آوردن همه آنها در این فرصت کم ممکن نبود و کسالت ایشان مانع از آن شد که بیش از این به بخش خاطرات بپردازیم.