رکن الدین خسروی از نخستین دیدارش با مرحوم اکبر رادی می گوید
دوست بسیار گرامی”اکبر رادی” فرسنگها فرسنگ ـ در گوشهای دیگر از این جهان پهناور دور از زیباییهای میهنمان و انسانهای والا و یگانه هم چون تو ـ همواره یادت را با خود داشتهام و خواهم داشت. سرفراز باشی، ای آبی دریای آرام و توفانی و ای جنگلهای همیشه سبز زادگاهت! به راستی که تو، ای همیشه دوست گرامی و هنرمند نامی: جنگلی هستی تو، ای، انسان!
با”اکبر رادی” با خواندن آثارش و دیدن نمایشهایی از او که تا آن زمان به صحنه آمده بود آشنایی داشتم. ولی نخستین دیدار برای کار نمایشی، برمیگردد به سال 1347، در خیابان ژاله، بن بست روبروی دانشکده ”هنرهای دراماتیک”و آن میز و اتاق کوچک و آن بزرگ مرد جاودانه.
میخواستم”از پشت شیشهها” را به روی صحنه بیاورم و”رادی” با مهربانی، محبت و صمیمت، اجازه داد و چه”مبارک شبی بود” و چه خاطرههای زیبایی از دوران تمرین، و بحث و گفتوگوی با”رادی” درباره نمایشنامه، و من چه شگفتزده، هنگامی که از”رادی” خواهش کردم، در تمرینها، حضور داشته باشد، گفت:«من فقط شب اول اجرا میآیم.»
میخواست من آزادانه تمرین را ادامه دهم. در”لبخند با شکوه آقای گیل” نیز همین گونه بود.
و چه حرکت بزرگوارانهای بود و هنرمندانه ... از آن زمان تا امروز در تمامی سالیان دور و دراز”سی و هفت” سال، ”رادی” را هموراه دوست داشتهام، با احترام از او یاد کردهام و همواره از او آموختهام و او را و هنر والایش را ستایش کردهام، همان اندازهای که”چخوف” را دوست دارم و همان اندازهای که”رادی” چخوف را دوست دارد.
”باغ شب نمای ما”
هر گاه که”باغ شب نمای ما” را میخوانم، یا به آن میاندیشم، به یاد سخنان”چارلی چاپلین” در فیلم جاودانه ”دیکتاتور بزرگ” میافتم، و هم چنین رمان شگفتآور و با عظمت، ”پاییز پدرسالار”، نوشته”گارسیا مارکز”.
”رادی” نیز در”باغ شب نمای ما” با همان قدرت، ذهنیت و دنیای خیال”چارلی” و”مارکز”، پایان نکبتبار”پدر سالاران” و”جباران تاریخ” را، استادانه و شگفتانگیز، به تصور میکشد.
”چارلی چاپلین” در پایان”دیکتاتور بزرگ” فریاد برمیآورد:”اکنون صدای من به گوش میلیونها، تن، در سرتاسر جهان میرسد. میلیونها مرد و زن و خردسال امید باخته این قربانیان نظامی که آدمها را شکنجه میکند، و بیگناهان ا به زندان میافکند. من به آنها که میتوانند صدایم را بشنوند، میگویم: نومید مباشید، این سیه روزی که بر سر ما آمده است، چیزی نیست جز حرص و آز گذرا و تلخ کامی افرادی که از راه پیشرفت آدمی، خوف دارند. نفرت آدمها، از سر خواهد گذشت، دیکتاتورها، خواهند مرد و قدرتی که از مردم غصب کردهاند، باز به مردم بازخواهد گشت. تا هنگامی که انسانها، جان میبازند، آزادی هرگز، از میانه نخواهد رفت.»
و”مارکز” نیز در”پدرسالار” فریاد میزند:”آخر هفته کرکسها، به ایوان، کاخ ریاست جمهوری، هجوم بردند، به ضربه منقار، تور سیمی پنجره را گسستند، با بالهایشان، هوای راکد در چار دیوار کاخ را، به حرکت در آوردند، و سحرگاه، زیر نسیم گرم و ملایمی که از جسد و از بزرگی پوسیده برمیخاست، از خواب چند ساله بیدار شد... در این حصار ممنوع که گزیدگان نادری توانسته بودند، به آن راه یابند، برای نخستین بار، بوی لاشه، از لاشخورها، به مشامشان رسید. و در آن جا، او را دیدیم، در اونیفورم کتانیاش... پر تر از همه انسانها و همهی جانوران پیر خشکی و دریا بر زمین دراز کشیده بود... همان گونه که هر شب همه شبهای دراز زندگیاش، زندگی یک جبار منزوی، خفته بود... باز شناختن او، حتی اگر از حمله کرکسها، مصون مانده بود، ناممکن بود، زیرا هیچ یک از ما، هرگز او را ندیده بودیم...
افکنده از ضربه چوب بدست مرگ... پرواز کنان در هیاهوی مبهم آخرین برگهای یخ زده پاییزش، به سوی اقلیم تاریک فراموشی ... بیگانه با غریو تودههای زنجیر گسسته که به خیابان ریختند و مرگ او را با سرود و شادمانی جشن گرفتند. بیگانه تا ابد، با صدای شیپور آزادی، و ناقوسهای سرخوشی که این خبر خوش را به جهان میرساندند:
”زمان شمارش ناپذیر ابدیت، سرانجام، به پایان رسیده است.”
و این فریاد”رادی” در”باغ شب نمای ما”: ”نه، این نجاست قوش نیست، شاه،! بوی مخصوص قبله عالم است، بوی گلدان یک مرد مبهم که توی تالار و شهر و تاریخ پیچیده، موزهها و زمین و مغز جهان را آلوده کرده است. پنجاه سال، نه، پنج هزاره بیشتر روی قله دنیا، لمیده بر دوش خردمند و عامی، با دلقکان و جاسوسان آلو مکیده غضب کردهای، دهانهای دوخته، گودالهای عقرب و جلاد و از دور نگاه که میکنیم، حاصلت فقط پنج تن تعفن است و یک جنازه جاودان! این است حشمتی که در”باغ شب نمای ما” گذاشته، امانت نشستهای و هرم میسازند با سنگهای عقیق و یشم، که زیر حشمت ابدی، تعفن خود جاودانه بخوابی ... ای چرک! ای نفرت باستانی! آری، در نقش خود بخواب، که تاریخ پرواز کرکسی به سوی غروب است...“{ از باغ شب نمای ما }
”باغ شب نمای ما” نیز عصاره تمامی دیکتارتورهای تاریخ بشریت است. با جانوران قدرت، جانورانی که قدرت آنان را به تباهی میکشد و مسخ میکند.”دیکتاتور” تبلوری است، از مهیبترین جنونها، توحشها، بلاهتها و مضحکهها، بیهودگیها و عجزها، سفاکیها و قساوتهای موجود، در همه استبدادهای سیاه تاریخ، با مایههایی از طنز و خوف از وهم و مالیخولیا. از”هیتلر” گرفته، تا”ناصرالدین شاه” و از”پدرسالار” دیکتاتور امریکایی مرکزی و ....
من در برابر عظمت”باغ شب نمای ما” آفریده نویسنده تونا و جاودانه، ”اکبر رادی” سر تعظیم فرود میآورم.
”رادی” شعر جاری بر صحنه
آثار”رادی” به لطافت گل، گلهای اطلسی که دوست دارد، به استحکام کوهساران، به باران، باران نرم بهاری میماند، و به گردباد و توفان... به ژرفای دریایی آرام و به جدالی به عظمت رودی خروشان، شعری جاری بر صحن نمایش!
آثار”رادی” چون خود”رادی” است. انسانی متضاد، انسانی حقیقی. اقیانوسی عمیق و آرام، زیبا، با عظمت و در ژرفای آن صلابت توفان.
دوست بسیار گرامی”اکبر رادی” فرسنگها فرسنگ ـ در گوشهای دیگر از این جهان پهناور دور از زیباییهای میهنمان و انسانهای والا و یگانه هم چون تو ـ همواره یادت را با خود داشتهام و خواهم داشت. سرفراز باشی، ای آبی دریای آرام و توفانی و ای جنگلهای همیشه سبز زادگاهت! به راستی که تو، ای همیشه دوست گرامی و هنرمند نامی: جنگلی هستی تو، ای، انسان!
رکنالدین خسروی
(این یادداشت سال گذشته به مناسبت سالروز تولد اکبر رادی روی خروجی سایت ایرانتئاتر قرار گرفته بود.)