یادداشت دکتر بهزاد قادری به مناسبت درگذشت اکبر رادی
در این بیست و دو سال آشنایی مان او همیشه می خواست بداند چه میکنم. او نوشته هایم را پیش از چاپ می خواند و بعد، از راه دور و تلفنی، حرف میزدیم: او از ضرورت نقد میگفت و من از ضرورت نظریه پردازی یک درام نویس. یادم هست چند سال پیش مطلبی نوشته بودم در بارۀ فوتبال که برایش پست کردم.
تا پیش از دهۀ شصت، رادی را از نمایشنامههایش میشناختم؛ پس از آن، او را در پهنۀ گسترده تری شناختم. هروقت فرصتی دست میداد به دیدارش میرفتم و، بیش از آن، تلفنی صحبت میکردیم. اولین آشنایی مان در دهۀ شصت در زمینۀ مرغابی وحشی ایبسن بود و آخرین گفتگویمان هم اواخر همین بهار 86 بود و باز هم در پس-زمینۀ ایبسن:
- الو، سلام آقای رادی، خوشحالم که برگشتید خونه.
- سلام، حال جنابعالی خوبه؟ بیمارستان که بستری بودم به یادتون بودم ... هنگامی که مامردگان سربرداریم رو می خوندم. ... بله ]مکثی طولانی[ اثر شکرفیه ... موسیقائیه ... به دل مینشینه ... اگه تجدید چاپش کردید، بگید رسم الخطش رو درست کنن، موسیقی کار بهتر رو میاد (یادم هست یک بار که با رادی سر این نمایشنامه صحبت می کردیم، اسم این اثر را گذاشتیم سمفونی مرگ. او میدانست که این کار را زیر نور مات ویکی از کنسرت های سه سازۀ باخ ترجمه کرده بودم).
نمیدانم، شاید رادی با اشاره به هنگامی که ما مردگان سربرداریم میانبری زد به همۀ غصه ها و دغدغه هایش در بارۀ هست و نیست ها، در بارۀ هستی و نیستی، چرا که هنوز به خودم نیامده بودم که او موضوع را عوض کرد و در آمد که، "چه می کنید؟ کار تازه چه دارید؟" (در این بیست و دو سال آشنایی مان او همیشه می خواست بداند چه میکنم. او نوشته هایم را پیش از چاپ می خواند و بعد، از راه دور و تلفنی، حرف میزدیم: او از ضرورت نقد میگفت و من از ضرورت نظریه پردازی یک درام نویس. یادم هست چند سال پیش مطلبی نوشته بودم در بارۀ فوتبال که برایش پست کردم. دو روز بعد، او شبی زنگ زد و کلی در بارۀ سبک نوشتن این مطلب گفت و خوشحالی او از این بود که نوشتن این جور چیزها ضرورت بررسی این پدیده ها را در چارچوب مطالعات فرهنگی یادآوری میکند).
باری، به رادی گفتم دارم چه مینویسم و گفتم که داریم برای همایشی بین المللی در بارۀ داستان کوتاه برای اسفند 86 برنامه ریزی می کنیم و دوست دارم او میهمان ما باشد و از داستان نویسی دهههای سی و چهل برای ما بگوید. رادی گفت که خوشحال می شود در این همایش برایمان حرف بزند. این وعدۀ او خیلی امیدوارم کرد که، پس، آن زخمۀ خواندن هنگامی که مامردگان سربرداریم در بیمارستان را زیاد جدی نگیرم. بعد پافشاری کردم که می خواهم ببینمش. او کمی درنگ کرد و برای نیمروز دو روز دیگر قرار گذاشتیم. هنوز به نیمروز آن روز نرسیده بودیم که تلفن زنگ زد و او گفت حالش خوب نیست و باید باز به بیمارستان برود. گفتم، "باشه، ولی یادتون باشه که هروقت بگید میام پیشتون و تا هروقت بخواین میمونم."
گوشی را که گذاشتم، مشدی مرگ در پاییز را در خیالم دیدم که دوست دارد رو به باغ مه گرفته و با آوای غم انگیز پرنده ای چشم از دنیا برگیرد.
روز سه شنبه چهارم دیماه در کلاس نقد ادب فارسی، سخن از مسائل زبان و کشمکش های میان رادی و جمالزاده و جدل جلال آل احمد با رادی بر سر پایان مدیر مدرسه بود و نامه ای که رادی در پاسخ به مسائل زبانی آثارش به جمالزاده نوشت و نیز سخنانی که آل احمد در پاسخ به سئوال رادی در بارۀ پایان مدیرمدرسه گفتهبود.
و حالا غروب روز چهارشنبه پنجم دیماه است و از پنجرۀ اتاق کارم خورشید گر گرفته را میبینم که دمی دیگر نخواهدبود. به برنامۀ همایش نگاه می کنم و میهمانانی که دوست داشتم برایمان سخن بگویند: در فهرست میهمانانی که می خواستم دعوت کنم چشمم به نام رادی میافتد؛ حالا چه کنم؟
دیگر خورشید غروب کرده و شب بی ستارۀ تهران خیال را قیراندود میکند. برای دانشجویانی که در اتاقم هستند و دارند برای همایش کمکم می کنند، شعر می خو.انم. از آنها هم میخواهم که باکارشان چیزی بخوانند، هر چه باشد. به امید فردا.
به ساعت هشت و نیم روز جمعه فکر می کنم. به مراسم خاکسپاری رادی. پایان. پایان؟! میترسم؛ قبولش ندارم. شکوه مرگ را نمیگویم؛ از پایان می گویم.
پدربزرگ ها و مادربزرگها یا در میان خانوادههایمان نیستند و یا اگر هستند، مثل جغد در گوشهای مینشینند و در هیاهوی دستگاه های چند رسانهای خاموش میشوند. درختان کهن و بالان دیدۀ ما نیز با بیبرنامه بودنهای ما در تنهایی خود به انتظار پایان مینشینند. به نظرم، دیگر نباید این اشتباه تاریخی را سرنوشتمان بدانیم. این گونه افراد که باید در روزگار پختگی شان پلی باشند میان نسل گذشته و نسلی که دارد می بالد یا قرار است ببالد کم نیستند. منظورم این نیست که فقط با یک دکترای افتخاری دلگرمشان کنیم و بس. در جاهای دیگر دنیا، این فرهیختگان را سرمایۀ ملی میدانند و از اندوختههایشان بهره میبرند: یک ترم نویسندۀ میهمان یک دانشگاه میشوند و با جوانان آن دانشگاه دمخور میشوند و همیشه هم از این باغِ گفتگو نهالی سربرمیدارد؛ یا نهادهای فرهنگی شهری پذیرای این فرهیخته می شوند و با برنامه از او استفاده میکنند. چنین است که فرهیختگان آنان هرگز پیر نمیشوند، زیرا با جوانان که دمخور شوند، فکرشان روشن تر میشود و میانبرهایی را پیش میکشند که فقط تجربه از پس آن برمیآید.
این اشتباه تاریخی را در پهنۀ پژوهش نیز تکرار نکنیم. باید در این راستا به هر دانشگاهی وظیفهای بسپاریم. هر ملتی برای شناخت بهتر خود به آرشیوی زنده و بالنده نیاز دارد. هریک از این سرمایه های ملی زادگاهی دارد؛ میتوان در دانشگاه وابسته به زادگاه او مرکز پژوهشی ویژۀ او را سامان داد و برای پایداری و مانایی آن به کمکهای فرهنگی و مالی مردم آن خطه امیدوار بود.
تا کنون ما در این زمینه کارنامۀ خوبی نداشتهایم. نگذارید آیندگان ما را در پژوهش و آرشیو سازی بیعرضه بدانند. نویسنده، تا هست، اژدهایی است که بر روی گنجش نشسته است؛ چون میرود، تازه باید بررسی های تاریخی، جامعه شناختی، سبک شناختی آغاز شود. رادی در این زمینه گنجینه ایست، این را تاریخ زندگی او میگوید: 1318 تا 1386 یعنی زیستن در شهریور بیست، تجربۀ کودتای 1332، گذر از دوران نوزایی ادبی ایران، و این تجربۀ 29 سالۀ پس از انقلاب. یادمان هم باشد که نمیخواهیم و نباید از این فرهیختگان بتی بسازیم؛ می خواهیم بدانیم چه شد که اینان قلم به دست شدند، از چهها گفتند و چهها را ناگفته گذاشتند و چرا. در این راستاست که میتوان سرمایههای ملی همچون رادی را هرگز به خاک نسپرد.
دکتر بهزاد قادری
پنجم دیماه هشتاد و شش