بازخوانی یک گفتگو با مرحوم محمد مطیع
عشق من و خانه من تئاتر بود و هست

عشق من و خانه من تئاتر بوده و هنوز هم هست 3

عشق من و خانه من تئاتر بوده و هنوز هم هست 2
ایران تئاتر- رضا آشفته: شاید نقش آفرینی هایش در تلویزیون این جاذبه را ایجاد کرده بود که به صرافت گفتگو با محمد مطیع بیافتم. مردی که سالها از ایران دور افتاده بود و در سوئد زندگی می کرد و حالا دو سه سالی بود که به ایران بازگشته بود و در سال ۹۰ برای آرش عباسی نویسنده و کارگردان در نمایش «آفتاب در میلان طلوع می کند»، بازی کرده بود.
از آرش عباسی تلفنی خواستم که هماهنگی کند برای انجام گفتگو و او هم استقبال کرد از اینکه یکبار درباره تئاترهایش گپی زده شود. قرارمان را هم در همان روزهای دی ماه 90 در اتاق گریم تالار قشقایی گذاشتیم بی آنکه بدانم 20 دی ماه زادروزش هست! الان حسرت می خورم که خودش مناسبتی بود برای برگزاری یک جشن کوچک زادروز! اما شاید فقط می شد آن بزرگوار را غافلگیر کرد.
به هر روی نقشهایش باعث میشد که پیش خودم خیال کنم با یک مرد عصبانی و شاید هم بد اخلاق همراه بشوم که در زمان گفتگو و پس از آن نیز گیرهای خودش را داشته باشد و در کل نشود به راحتی با او دیالوگ برقرار کرد. البته همه این گمانهها از همان نقشها میآید و اغلب بازیگران با نقش هایشان متفاوت هستند؛ دستکم محمد مطیع چنین بود. مردی مهربان و خوش قلب که شاید همین خود انگیزه ای بود که از ناحیه قلب مدام اذیت باشد و نتواند بسیاری از گفته ها را تحمل کند.
او بدون هیچ شرط و شروطی در مقابل واکمن باز شدهام با صدای گرم و گیرا حرفهایش را زد بی آنکه لحظهای درنگ کند که آقا این دیگر چه پرسشی است؟!
دیباچۀ عشق
گفتگو با سلام و علیک مهربانانه آغاز و با خداحافظی گرم و صمیمانه ای هم تمام شد. من برای این گفتگو چنین لید و دیباچه ای را نوشتم که در آن احساساتم را نسبت به این حضور در صحنه و انجام یک گفتگوی صمیمانه بیان کنم:« از وزیر اعظم سلطان و شبان تا سرهنگ در نمایش «آفتاب از میلان طلوع میکند» راه طولانی است، راهی است که محمد مطیع بازیگر شناخته شده سینما و تئاتر در آن ایفای نقش کرده است. اگر گذرتان به تالار قشقایی تئاترشهر افتاده باشد و نمایش «آفتاب در میلان طلوع میکند» نوشته و کار آرش عباسی را –ساعت 19:15 اجرا میشود- دیده باشید، بدون شک از بازی محمد مطیع در نقش سرهنگ لذت بردهاید، زیرا که او مشخصههای یک بازی گیرا، جذاب و حسی را نمایش میدهد. مطیع پیش از انقلاب بازیگر تئاتر بوده و در مشهد و تهران در آثار زیادی بازی کرده است. او تحصیلکرده دانشکده هنرهای دراماتیک است. از سال 46 بازی در تئاتر و در سال ۱۳۵۱ با «رضا هفت خط» به کارگردانی «حسین ترابی» بازی در سینما را شروع کرد. این بازیگر که بعد از بازی در فیلم «وکیل اول» در سال ۶۵ به سوئد مهاجرت کرده بود در دهههای ۵۰ و ۶۰ در آثار زیادی به ایفای نقش پرداخته است که از جمله آنها میتوان به نمایشهای «صیادان»، «پیش پرده»، «بازرس» و «سیرک باشکوه جهانی»، مجموعههای «هزاردستان»، «افسانه سلطان و شبان»، «امیرکبیر» و «کوچک جنگلی» و فیلمهای «کلاغ»، «دایره مینا»، «بازداشتگاه»، «آوار»، «گردباد» و «روزهای انتظار» اشاره کرد. هر چند که همه بیشتر او را با دو نقش وزیر اعظم در سلطان و شبان و میرزاآقاخان نوری سیاستمدار مخالف امیرکبیر در مجموعه امیرکبیر به یاد دارند. اما بعد از انقلاب با رفتن به سمت تلویزیون و سینما و بعد هم پیش آمدن مهاجرت، از تئاتر دور افتاده است.»
در خط پایانی هم تاکید کرد که با او درباره عشق درونیاش یعنی تئاتر گفتوگو کردهایم!!
الان از یادآوری این جمله لذت می برم چون واقعا من هم در آن روز گفتگو رسیدن به یک شما و شمایل کلی از تئاتر بودم که ببینم این بزرگمرد به چه نتیجه و جمع بندی در تئاتر رسیده اند که درواقع همان یک کلمه بود:«عشق»!
دور افتادگی از تئاتر
مطیع در پاسخ به پرسش آغازین گفتگویم دربارۀ این دور افتادگی 32 ساله اش از تئاتر (از سال 58 تا 90) چنین پاسخ داد:« من حرفه و کار اصلیام تئاتر هست و شاید بشود گفت پنج دهه تئاتر کار کردهام. عشق من و خانه من تئاتر بوده و هنوز هم هست. آخرین بار که به صحنه رفته بودم نمایش مردههای بی کفن و دفن به کارگردانی حمید سمندریان و نوشته ژان پل سارتر بود که در همین تالار وحدت در سال 58 روی صحنه رفت و پس از آن دیگر کار تئاتر نکردم.
به گمانم در یک برهه از زمان تکلیف تئاتر روشن نبود.
این بلاتکلیفی برایم مساله شد برای همین سعی کردم برای روشن شدن موضوع با او مخالفت کرده باشم، گفتم: آن چیزی که شما دارید میگویید بین سال 58 تا 68 است و پس از جنگ و ریاست علی منتظری بر مرکز هنرهای نمایشی تقریبا میشود گفت که سه، چهار سالی دوباره تئاتر رونق میگیرد.
مطیع پاسخ داد: بله! درست هست. اما من در این فاصله کاملا جذب سینما و تلویزیون شده بودم. البته قبلا هم کار میکردم. اما خب کمتر و به خصوص در سینما خیلی با احتیاط کار میکردم. من در این برهه از زمان بیشتر جذب تلویزیون شده بودم و تله تئاتر هم کار میکردم. بعد از آمدن علی منتظری تکلیف تئاتر روشن شد که در این مرحله یک سری جایگزینی شده بود. یعنی یکسری جوان آمده بودند و کار میکردند. در اصل نه آنها ما را میخواستند و نه ما آنها را. یک عده از آنها دماغهایشان باد داشت و فکر میکردند مصدع اوقات و کارشان هستیم. ما با یک آدم طرف نبودیم که مستقل و مستقیم ششماه در بستر کار باشد. این برای من خیلی سخت بود. به نظرم یک سری به درست یا غلط وارد شده بودند که اصلا این کاره نبودند. فقط مدعی بودند و دماغها سر بالا. اما در یک زمانی وضع تئاتر خیلی خوب شد.
در ادامه به رونق پیوسته تئاتر از سال 76 تاکنون اشاره می کنم که دیگر تئاتر داشته ایم حالا با هر کم و کیفی. مطیع هم پاسخ می دهد:« بچهها کارهای خوبی ارایه کردند. یعنی آدمها غربال شدند. آنهایی که این کاره بودند ماندند و آنهایی هم که باری به هر جهت بودند، به ناچار رفتند و تئاتر رونق گرفت. من خاطرم هست در آن سالها میدیدم تئاتر رونق گرفته و تئاتر تماشاچی خوبی هم دارد. من یکبار دوروبرم را دیدم عجب جماعتی برای دیدن تئاتر صف کشیدهاند. این واقعا امیدوارکننده بود و من از این جهت خیلی خوشحال بودم. اما دیگر همزمان با این اتفاقات من از ایران رفتم.»
او درباره دلایل مهاجرتش توضیح داد:« آن هم دلایل خاص خودش را داشت و وقتی هم تئاتر رونق گرفت متاسفانه حضور نداشتم.»
دوران مهاجرت
شوربختانه مطیع در زمان مهاجرت دیگر فعالیت تئاتری نداشتند و برای این هم دلیلی داشت:« معتقدم که یک هنرمند به مردم خودش تعلق دارد. من مال این مردم هستم. این مردم سرمایهگذاری کردهاند و تئاتر تماشا کردهاند، پای تلویزیون نشستهاند که بنده و امثال من به نوعی مطرح شدهایم و به درست یا غلط بودنش هم کاری نداریم. من فرامیهنی نیستم و معتقدم یک هنرمند باید برای مردم خودش کار کند. لذا وقتی قرار است که من به عنوان هنرپیشه آنور کار کنم باید آن فرهنگ را کامل بشناسم و به زبان صددرصد مسلط باشم و خیلی مسایل دیگر. من برای اینکه خودم را آزمایشی کرده باشم، وقتی از تلویزیون سوئد سراغم فرستادند، به هر حال در آن متن بزرگ یک نقش خیلی کوچک بود، گفتم آن را بازی میکنم. معترض شدند که چرا و به چه دلیل؟! گفتم من مال شما نیستم و به جای دیگری تعلق دارم. دوم اینکه، من الان فقط میخواهم تجربه کسب کنم و فقط آن نقش کوچک را در آن سریال بزرگ بازی کردم. این تجربه بد هم نبود.
مطیع پس از 22 سال دور افتادن از ایران برای انجام بازی در فیلم و سریال به ایران دعوت شد و در این باره کفت:« من از طرف محمدرضا ورزی برای بازی در عمارت کلاه فرنگی دعوت به کار شدم. بعد هم چهار سریال و دو تلهفیلم کار کردم.»
مرده های بی کفن و دفن
در ادامه خواستم بازی در نمایش مردههای بیکفن و دفن را که از کارهای شاخص زنده یاد سمندریان بوده، یادآوری کنم. می خواستم بدانم که مطیع در آن کار چه نقشی داشت و چگونه به این همکاری پرداختند و مطیع هم با لحن حسرت آلودی پاسخ داد:« این نمایشنامه بسیار گردنکلفت و زنده است و استاد حمید سمندریان این کار را به نحو احسن کارگردانی کرد. استاد سمندریان تمرینهایش را شروع کرده بود و روزی به من زنگ زد و گفت: بیا! رفتم. گفت: میخواهم نقش کروشه را بازی کنی. من اولش امتناع کردم و دلایلم هم موجه بود. گفتم شما چند ماه است دارید تمرین میکنید و چند روز دیگر روی صحنه میروید و نقش هم بسیار سخت بود. چند بُعد داشت؛ یک آدم که موزیسین بود، ابوا مینواخت، مذهبی و کشیش بود، شکنجهگر بود و مقداری هم از نظر ذهنی روانی بود. آدم عصبی و ناملایمی بود. این آدم هفت یا هشت تا بُعد داشت و این برای من خیلی مشکل بود. چون میدانم که یک بازیگر باید ابعاد گوناگون یک کاراکتر را بشناسد تا بتواند در وجودش برود. اما خیلی محکم به من گفت: تو میتوانی، پس میتوانی! و من هم قبول کردم و خودم را در اختیار او گذاشتم.»
این توانستن هم اصلا برای مطیع راحت نبوده است، و دراین باره گفت:« من برای کار 17 کیلو وزن کم کردم. من در دو شب اول از خودم عصبی بودم و ناراحت. سمندریان میگفت: چه شده؟ میگفتم: نقشم درنیامده است. او میگفت: اگر من کارگردانم میگویم درآمده، مطمئن باش که درآمده است. اما من راضی نبودم. من و نقش با هم عجین و چفت نشده بودیم. هنوز به وجودم نرفته بود. باید برود تو وجودم. تا اینکه شب سوم بود که این اتفاق افتاد. من دیگر کروشه را در بغلم نمیدیدم و او را در خودم احساس میکردم. جزو وجود من شده بود. به نظرم در زمان خودش کار موفقی بود و بازیگرهای خوبی در آن کار میکردند، هما روستا، حمید لبخنده، منوچهر فرید و... البته این ورسیون دوم بود که آقای سمندریان کار میکرد، سالیان قبل هم آن را به صحنه برده بودم.»
بازیگری پیش از انقلاب
می دانستم قبل از انقلاب حضور پررنگتری در عرصه تئاتر داشته است اما می خواستم نظرش را دربارۀ آن کارهای به تاریخ تئاتر پیوسته بدانم و این گونه پاسخم را داد:« اگر بخواهم کارهایم را بشمارم بسیار خواهد شد.»
او نخواست به کارهای چندگانه اش در مشهد بپردازد بنابراین ادامه داد:« در تهران آی بیکلاه، آی باکلاه، بامها و زیر بامها، بازرس، حکومت زمان خان، سرگذشت مرد خسیس، از پشت شیشهها، آرامسایشگاه (کار بهمن فرسی)، لبخند باشکوه آقای گیل (کار رکنالدین خسروی) و خیلی نمونههای دیگر که الان به خاطر ندارم. من در آن دوره بازیگر پرکاری بودم و اکثرا روی صحنه بودم. در تالار سنگلج کنونی و بیست و پنج شهریور سابق.»
او خود را جزو 25 شهریوریها که کارمندان ادارۀ تئاتر بود می دانست که به تئاتر حرفه ای و اصولی پای بندی شان را نشان می دادند و در این باره گفت:« ما در اداره تئاتر به عنوان بازیگر استخدام بودیم. آقای انتظامی، نصیریان، خانم خوروش، جمیله شیخی، کشاورز، شنگله و خیلیهای دیگر هم بودند. کارم بازیگری بود.»
او گفت که کارگردانی هم کرده است و توضیح داد:« چرا کار کردهام اما کار من بازیگری است و هیچ وقت علاقه نداشتهام که کارگردانی کنم. هر چند بیش از سه، چهار بار کار هم کردهام. من معتقدم همهجا، همهجا، همهجا و بهتر هیچ جا. میدانم به عنوان بازیگر بهتر بتوانم بار خودم را بکشم و بهتر از آن است که از این شاخه به آن شاخه بروم. عشق من بازیگری و تئاتر است. البته من یک سریال 24 قسمتی هم برای گروه کودک و نوجوان کارگردانی کردهام.»
تالار سنگلج
حالا می خواستم نظرش را درباره تالار سنگلج بشنوم که سالها در آنجا تئاتر بازی کرده بود و شنیدم:« این تالار تنها تالاری است که در ایران بنا بر اسلوب ساخته شده است. یعنی شما به عنوان تماشاگر از هر زوایهای بخواهی صحنه را ببینی موفق خواهی شد. با هر لولی بازیگر حرف بزند، تماشاگر میشنود. در تئاترشهر سالن اصلیاش برای تئاتر نیست بلکه برای ارکسترسمفونیک است به همین دلیل وقتی مینشینی از یک زاویه به صحنه دید نداری و بازیگر را نمیبینی. از جاهایی صدا شنیده نمیشود. بازیگر در تئاترشهر در دهنه صحنه گم میشود اما در سنگلج بازیگر در هر جا قرار بگیرد دیده میشود. من همین جا یک پرانتز باز بکنم برای این تالار زیبا و با این قدمت که این جور بلاتکلیف و بدبخت آنجا افتاده و هیچکس کاری برایش نمیکند. من قول میدهم که برای این تالار اگر یک پارکینگ بسازند و به آن بها بدهند و کار درست در آن بگذارند، این تالار مثل گذشته لبریز از تماشاگر خواهد شد. ما در آن زمان متنی به صحنه بردیم که شش ماه تماشاگر داشت. وقتی میخواستیم آن را برداریم تماشاچی پشت در فریاد میکشید. آن تالار از نظر تکنیکی یک بود فکر میکنم الان هم یک باشد. پشت صحنهاش یک بود. اتاق گریم، لباس، بازیگر، حمام و دستشویی مشخص بود در آن زمان.»
او درباره نوع نمایشهایی که در 25 شهریوی اجرا میشد،گفت:« آنجا قانونش بر آن بود که اصلا کار فرنگی اجرا نشود. کارها ایرانی بود. در بعضی نوشتهها مثل «حکومت زمانخان» آدابته شد. این کار از آخوندزاده بود که از زبان ترکی به فارسی برگردانده شده بود. این اواخر نمایشنامه مرغ دریایی چخوف توسط استاد سمندریان و بازرس گوگول هم توسط عزتالله انتظامی کار شد.»
کار کردن با جوانها
حالا برایم انگیزه شد که این حضور دوباره اش و همکاری اش با یک نویسنده و کارگردان جوان بدانم و مطیع پاسخ داد:« من در این راه پر از سنگلاخ خیلی سختی کشیدهام، تا بتوانم خودم را عرضه کنم. به همین دلیل جوانها را خیلی دوست دارم و همیشه هم از آنها حمایت کردهام. منظورم آن عاشقهاست؛ آنهایی که هنرمند هستند و علاقهیشان تئاتر است. اگر هم کارهایم را دنبال کرده باشید من اکثرا با جوانها کار کردهام. مثلا چند تا سریال با محمدرضا ورزی کار کردهام که آن موقع سی و چند سالش بود. او علاقهمند بود که با من کار کند و من هم پذیرفتم که دوباره برگردم و کار کنم. به نظرم جوان از من پیرمرد فکرش بهتر است و ممکن است از نظر تجربی مثل بنده و امثال من نباشد. به هر حال جوانها را که دستاندرکار در هنر بودهاند خیلی دوست دارم. سر این سریالها بچهها میگفتند چرا تئاتر کار نمیکنی؟ و مردم عادی هم میپرسیدند، میگفتم: موقعیتش برایم فراهم نشده و بعدش من سالها از تئاتر دور افتادهام. این آدمهای جدید را نمیشناسم و تا الان آنچه دلم بخواهد به من پیشنهاد نشده است. ظاهرا عباسی این کار را تمرین کرده بود و من نمیدانم چه کسی این نقش را میگرفته. اواخر تمرینها این ور و آن ور و حالا چه کار بکنیم و نکنیم. ظاهرا یک تکه در این نمایش هم به سریال سلطان و شبان میپردازد. موزیک سلطان و شبان هم پخش میشود. خانم رزیتا غفاری درباره من به عباسی میگوید که من آمادگی کار کردن در تئاتر را دارم اما برایم پیش نیامده است. به هر حال با خودشان کلنجار میروند که آیا میآید یا نمیآید. از بس برخی فیس و افاده میآیند اینها هم فکر میکنند که من هم این طوریام. به برادرم در مشهد زنگ زدند و او هم به من در سوئد خبر داد. من هم از او خواستم که خود این آقا با من حرف بزند. آقای عباسی زنگ زد و همینطور تلفنی، من یک حسهایی دارم، از صحبت کردنش حس کردم که باید آدم درستی باشد. گفت متن را بفرستم. گفتم نه و خلاصه متن را هم فرستاد. من همان موقع گفتم که دارم میآیم و آنها باورشان نمیشد! فکر میکردند شوخی کردهام یا دستشان انداختهام. متن را هم سریع خواندم و از کار هم خوشم آمد. وقتی آمدم دیدم که خود عباسی و گروهش هم آدمهای خوبی هستند. بچههای هنرمند و طلبه و عاشق! فعلا هم مدتی است که با آنها کار میکنم و از اینکه کنارشان هستم به خودم میبالم. من خودم را همیشه آدم جوانی احساس میکنم، باید آدم فعالی باشم با آنکه دو بار بایپس داشتهام. ولی اصلا به آن نمیاندیشم چون این کار خداست که بمانم یا بروم. در نتیجه به اتکای به او احساس میکنم که جوانم و از بودن در کنار جوانها، لذت میبرم. وقتی جوانی را میبینم که از کارش لذت میبرد و عاشق کارش است، من دوستش دارم. من از جوانها بدی ندیدهام به جز یک نفر که حالا او هم حتما برای خودش دلیلی داشته است. در سینما آقایی... من با کسی مشکلی نداشتهام من حتی با جوان اولهای سینما هم کار کردهام؛ آنها خیلی فروتن هستند و به پیشکسوت احترام میگذارند. در اینجا هم بچهها خیلی خوب هستند و من ازشان ممنونم.»
حالا که صلابت او برای حضور در تئاتر و ارج نهادن به جوانها را مرور می کنم؛ قلب ام تندتر می تپد و گریه ام می گیرد. در آن روز هم برایم پرسش بود که اولین بار متن را خواند چه نظری نسبت به آن پیدا کرد؟ و مطیع گفت:« طبیعتا هر کسی از هر متنی برداشتی میکند چون ابعادش گسترده است. بعضی وقتها این برداشتها را نمیشود عنوان کرد. به قول معروف نگاه هر کسی یک طوری است. اگر بخواهید من توضیح بدهم نمیتوانم این کار را بکنم.»
اما پاسخ ندادنش را ول نکردم و خواستم از زبانش دلیلش را بشنوم؟ بنابراین گفتم:«با توجه به اینکه خودتان مهاجرت را تجربه کردهاید، حالا دارید نقشی را بازی میکنید که او هم یکجورهایی مرتبط با مهاجرت است. او دارد برای مهاجران کار قاچاق میکند.»
و حالا مطیع قانع شد که خط و ربط این نقش با خودش و مسالۀ مهاجرت آشکار کند و گفت:« گمان میکنم این سرهنگ به دلیل بلاهایی که حکومت پهلوی بر سرش آورده، به دلیل اینکه دخترش که عشق و زندگیاش بوده را ازش گرفته است، به دلیل اینکه دختر دانشجویی بوده و حالا در خیابان دادی زده است، دارد انتقام میکشد. او نیازی به آدم رد کردن ندارد. خودش هم میگوید که من نویسندهای را رد کردهام که فلان! او دارد از آنها انتقام میکشد و به نوعی با فرستادن آنها دارد خودش را راضی میکند. به گمانم به دلیل مادی این کار را نمیکند. این آدم مالیخولیایی شده و به درست در ظاهر خودش را حفظ میکند اما در پس ذهنش، خودش هم میگوید، دخترم همه چیزم بود، خون تو رگهام بود، شاید خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ناخودآگاه این آدم دارد به این کار او را وامیدارد که وقتی به خودش میآید، میگوید کجا میروید، به این دو تا جوان میگوید که بمانید. به هر حال این سرهنگ سرخوردهای است که در زمان خودش سری تو سرها داشته و آدم سیاسی هم نبوده است، خودش هم میگوید مثل خیلی از افسرها بعد از انقلاب به سرکار برگشتهاند. ولی این آدم بلایی که به سرش آوردهاند در پس ذهنش هست. او به کامی میگوید که فاتحه دنیا را بخوان. او درونش متلاطم است و مالیخولیا دارد.»
سریعتر از کار سمندریان
جالب اینکه بعد از گذر گروه از تمرین ها به آنها پیوسته بود اما خیلی سریع توانسته بود خود را خیلی سریع به جمع برساند. حتی به شوخی و خنده پرسیدم:« سریعتر از کار سمندریان؟» و پاسخ شنیدم:« بله، سریعتر از آن بود. حُسن آقای عباسی این است. از آنجایی که آدم بسیار فرهیختهای است، همیشه در حال کسب کردن است و واقعا طلبه است. او خیلی با من هماهنگ بود و پیشنهادهای مرا میپذیرفت. دست مرا برای ارایه این شخصیت باز گذاشته بود. هیچ محدودیتی برایم قایل نشده بود تا من هم در حد توانم کار را آن جور که باید اجرا کنم و برسانم.»
حالا خواستم کمی فنی تر درباره بازی اش در این نقش بپرسم و گفتم:« بازی خیلی حسی میشود، به خصوص آن لحظاتی که مونولوگ پیدا کردن دخترش در سردخانه را میگوید.» و این بازیگر کارکشته گفت:« بله، من اصولا شاید یک بازیگر حسگرا هستم. تکنیک ندارم. تکنیک را با حس توام میکنم. چون تکنیک تنها به کارم نمیآید. شاید به ظاهر به کار بیاید. از نظر من این طور نیست. صددرصد تکنیک در کار هنر کارا نیست، تکنیک باید پشت حس باشد. حس باید به غلیان بیاید و کمکش کند که بازیگر قوه تمییز داشته باشد.»
او که بازیگر حسی بسیار قوی بود می توانست یک الگو باشد و البته هنوز هم هست که برخی می تواند مثل او در ایجاد پاساژهای حسی درست از مطیع پیروی کنند بنابراین از او درباره هنر بازیگری نسل های جوانتر جویا شدم که چندان امیدی به آنها نداشت و در این باره گفت:« من تصور میکنم اینها آن طور که باید از لحاظ تدریس حمایت نشدهاند. بعضیهایشان شاید و دلیلش این است که کارها را کمتر میبینند. یکی از اتفاقات که الان در اینجا میبینم این است که تئاتریها نمیآیند کار همدیگر را ببینند. این وحشتناک است. نه به دلیل آدمها به دلیل اینکه باید بروند و تئاتر ببینند. تو اگر بازیگر هستی باید بروی بازیگر ایکس و ایگرگ را هم ببینی. یک وجه تمییزی برایت به وجود میآید. یک معیاری به وجود میآید. متاسفانه بهندرت بچهها کار هم را میبینند. ما مدام از هم بد میگوییم. در فوتبال هم این طور است. در حالیکه نمیشود همه چیز یک کار بد باشد. نمیدانم چرا درباره خوبیهای یکدیگر چیزی نمیگوییم. اگر کسی تئاتر را میشناسد باید کارها را نقد کند و نظر کارشناسانه بدهد. با این کار راهنمایی و کمک به کار میشود.»
بنابراین دوست داشتم بدانم که آیا قبل از انقلاب فضای نقد و مشارکت در کارهای یکدیگر وجود داشت؟ که پاسخ داد:« بله، به کسی برنمیخورد که همدیگر را نقد بکنند اما حالا باید با ترس و لرز و با عرض بخشش به کسی بگویی که تو داری اشتباه بازی میکنی. من این چیزها را از دهان خودشان میشنوم انگار که چشم ندارند همدیگر را ببینند. من تا حالا در عالم هنر نشنیدهام یک نفر از یک نفر دیگر تعریف کند.»
بمان در تئاتر
انگار در آن ثانیه های پایانی دوست داشتم که محمد مطیع باز هم در تئاتر باشد و برای همین هم پرسیدم:« برنامهای دارید که شما را بیشتر در تئاتر ببینیم؟» و او گفت:« اگر یک پیشنهاد خوب باشد کار میکنم همان طور که برای عباسی از آن سر دنیا آمدهام. اما همینطوری نه! چون چند نفر این کار را کردهاند. باید متن و گروه جذاب باشند و همینطوری از من نخواهند که سر کارشان باشم. من از طریق گوش دادن و از صدای آدمها میفهمم که آیا میتوانم با او همکاری کنم یا خیر.»
پرسش پایانی ام این طور بود:«شما الان در سوئد ساکن هستید؟» و انگار دوست داشتم به ایران برگردد تا همیشه اما او گفت:« من اکثرا در سوئدم. سه سال گذشته در اینجا چند تا فیلم و سریال بازی کردم اما اکثرا آنجا هستم. بیست و چند سال است که آنجا هستم.»
پس از نوشتن
این بودن در سوئد تا همین روزهای پایانی سال 97 که منجر به مرگ او در خانه اش در گوتنبرگ سوئد شده است، ادامه داشت. اینکه آدمها کجا و چگونه زندگی کنند به خودشان ربط دارد اما اینکه هنرمندی که مورد اقبال همگانی است مورد کم اقبالی واقع شود کمی دور از باور هست. ای کاش این لحظات پایانی می دانستیم چه می کند و چگونه دنیایش سپرس می شود. به هر حال او به جامعه فرهنگی و مردم ایران تعلق دارد و نمی شود بی گدار از کنار این میل درونی گذشت.
هنوز هم محمد مطیع مهربانه مقابلام نشسته و با خنده و مهر به پرسشهایم پاسخ می دهد و در پایان تاکید میکند: امانتدار خوبی باش برای انعکاس این گفتگو... نه کم کن و نه زیاد؛ درست همان را گفتهام منعکس کن...
و من وفدارانه به صاحب آن صدای گرم و لطیف آرام می گویم: به روی چشم...
هفت سال از آن روز خاطره برانگیز می گذرد؛ مردی که یکبار مرا مهمان صدایش کرد اما هنوز هم میتواند با آن همه خاطرۀ زیبایی که در بازیهایش ساخته مرا مهمان خلوتم کند که هنر زیباست و از زمان میگذرد و رمز ماندگاری آفریشگری های درست و بسامان در هنر هست. محمد مطیع میماند...
منبع:
آشفته، رضا، گفتگو با محمد مطیع بازیگر، شرق، شماره 1444 ، سه شنبه 27 دی 90 .