در حال بارگذاری ...

سرباز طلائی

صدای خمپاره ای می آید. پسر پچه ای ۱۴، ۱۵ ساله روی زمین افتاده است. با پای زخمی و پارچه ای قرمز که روی پایش را گرفته. در حالی که پسر حسابی گیج می زند و نفس زنان به این سو و آن سو نگاه می کند، دو دلی در چهره اش موج می زند.

بیژن اکبری فراهانی
صدای خمپاره ای می آید. پسر پچه ای 14، 15 ساله روی زمین افتاده است. با پای زخمی و پارچه ای قرمز که روی پایش را گرفته. در حالی که پسر حسابی گیج می زند و نفس زنان به این سو و آن سو نگاه می کند، دو دلی در چهره اش موج می زند. او در میدان جنگ گیر افتاده است و به قولی موقعیت نظامی خود را گم کرده است. او کاغذی را از جیبش بیرون می آورد. با دیدن کاغذ تحریک می شود تا سنگری را که در آن پناه گرفته ترک کند. اما از این سو یا از آن سو. به طرف دشمن یا به طرف خودی. اما او هرگز نمی داند نیروهای خودی کدام سمت هستند! به هر شکل از صحنه خارج می شود. این صحنه اول نمایش «طلائیه»، یکی دیگر از نوشته های «سید جواد هاشمی» است که بازهم صحنه اول آن به شکل نمایش قبلی اش وقتی زنگ می خورد آغازشد.
در ادامه نمایش پسر پچه یعنی حمید رحیمی، پسر دیگری را به نام شهاب می بیند. شهاب عاشق آر.پی.جی است و حاضر است به خاطر به دست آوردنش هر کاری بکند. اسیر بگیرد، عملیات انجام دهد، کلمن آب جابجا کند و .... شهاب که حمید را با لباس عراقی ها می بیند، می پندارد که او یک عراقی است و بسیار خوشحال می شود زیرا با گرفتن اسیر می تواند لیاقت خود را نشان دهد و صاحب یک اسلحه آر.پی.جی شود. ابتدا سعی می کند با زبان عربی با حمید صحبت کند که اشتباهات وی قسمت کمدی نمایش محسوب می شود. پس از مدتی طولانی بحث، جدل و کشمکش بین حمید و شهاب بالاخره شهاب تا حدودی قانع می شود که حمید یک ایرانی است و تنها لباس عراقی ها را به غنیمت گرفته است. اما شهاب بازهم شک می کند که مبادا حمید ستون پنجمی باشد و برای جاسوسی خود را ایرانی معرفی کرده باشد. شاید این قسمت از نمایش نمادی بی اعتمادی انسان های امروزی نسبت به اطرافیانشان باشد. شهاب توجیه نمی شود تا زمانی که حمید کاغذ را از جیبش بیرون می آورد و شروع به شرح داستان می کند. در اصل این کاغذ از طرف پدرش «حاج حبیب» است برای «حاج محمود ستایش». حاج حبیب چند متر آن طرف تر میان نیروهای دشمن اسیر شده و تا به حال دو پایش را از دست داده است. شهاب تحریک می شود به کمک حاج حبیب برود اما حمید نمی گذارد و می گوید خود حاج حبیب این گونه خواسته است. به نوعی حاج حبیب نمادی است از انسان هایی که هدف های والایی در پیش دارند که حتی حاضرند برای آن اهداف از جان خود بگذرند. در صحنه پایانی نمایش حمید روی پای شهاب افتاده است و از غم های خود می گوید. سرانجام در آغوش شهاب جانش را از دست می دهد. شهاب دچار عذاب وجدان می شود. ولی فایده ای ندارد. سرانجام تصمیم می گیرد راه حمید را ادامه دهد و نامه را به حاج محمود برساند.
کارگردان نمایش، علت انتخاب این نمایش را ارزش گذاری به مقوله جبهه و هشت سال دفاع مقدس می داند. نمایشی که با نگاهی به بسیجیان حاضر در جبهه های جنگ، قصد داشت تا با بیان شجاعت بسیجیان، به معرفی یک بسیجی واقعی بپردازد. بسیجی که برای نجات جان دیگران حاضر است از جان گذشتگی کند و در برابر دشمن به سادگی تسلیم نمی شود.
نمایش زیبایی بود. اما چندین نقص هم داشت. این نمایش دو نفره گاهی اوقات با تپق ها اشتباهات بیانی و ناهماهنگی هایی روبرو می شد که در ظاهر خیلی به چشم نمی آمد. اما از بحث اشتباهات بیانی که بگذریم، بازهم مشکل دکور جلوه می کرد. دکوری که تنها با چند صندلی که روی آن ها را گونی گرفته بود پر شده و در طی نمایش هم هیچ تغییری نکرد.
شباهت برخی صحنه های نمایش «طلائیه» که در سالن امام علی (ع) برگزار شد با برخی از فیلم های سینمایی دفاع مقدس باعث شده بود تا برخی از صحنه های جالب این فیلم های سینمایی برای تماشاگران تداعی شود. تماشاگرانی که نسبت به نمایش های قبلی از این نمایش استقبال بهتری کرده بودند.