در حال بارگذاری ...
نقد نمایش این یک اعتراف است

 حرف‌هایی از تنهایی، بیهودگی و بی هویتی در اعترافاتی روایی

ایران‌تئاتر- سید علی تدین صدوقی: در خلاصه نمایش آمده است: این نمایش نیست، یک اعتراف است. اعترافی که از میان یک کابوس وحشتناک و شاید هم یک احضار روح دراماتیک بیرون می آید. زندگی مردی چهل ساله با ترس‌ها، تنهایی و جهان هراس انگیز پیرامونش.

کارگردان در یادداشت خود دربروشور چنین آورده است: گذشته با ما چشم در چشم می شود. خیره و قاطع. چشم میگردانیم. مرگ پیش رو با ردای سپیدش ایستاده و به چشم هایمان نگاه می کند. این اعترافی دردناک است برایم، شکلی از مکاشفه و روایت دردناک تنهایی هاست و رنج ها و دل تنگی ها. این جهان هراسناک است و پر هیاهو و پرهرج و مرج این جهان اما دغدغه من است و این نمایش هم بار ترسناک هستی را به دوش می کشد هم کوله بار روان شناسانه اش را . این نمایش روایت‌هایش ناموازی است که در خط سنگین گذر زمان گم و از اصل خود دور شده اند که قطره هایی می شوند به تدریج و جویباری و نهری و رودی. رودی سرخ و سیاه به سمت اقیانوسی که معنا در رگ‌های عمیقش جاریست.

فرزین محدث تنها بازیگر نمایش که بازی سخت، پرانرژی، طاقت فرسا و دراماتیزه ای را ارائه داده است نیزدر یادداشتی دربروشورنمایش اینگونه می نویسد: این نقش بسیار سخت است، سختی در این است که باید تصویری از رنجی درونی را نشان دهم و تنها با تحمل این رنج است که می توانم به آن دست یابم... رنج در بازیگری با فیزیک بازیگر و روان بازیگر توام است. بازیگر برای رسیدن به نقش در تلاش است خود را رها کند... رها در فضای جسمانی و روانی نقش... تلاش کردم در ارائه نقش، تصویر جدیدی از جسم و روانم را به تماشاگر نشان بدهم.

اما باید دید به واقع این همه درمتن و اجرا متبلور شده است . ازاجرا و متن اینگونه بر می آید که نمایش باید در راستای شیوه اکسپرسیون و در جاهایی سورئال گام بر دارد؛ چون موضوع نمایش اینگونه نشان می دهد. آیا به واقع، به باور نویسنده و کارگردان زندگی هراسناک است؟ آیا مرگ ترسناک است و دردناک است وباعث تاسف؟ آیا آنگونه که نویسنده می گوید و درمتن نیز آورده مکاشفه با روایت دردناک تنهایی ها و رنج ها ودلتنگی ها و... در این جهان هراسناک و پر هیاهوی و پرهرج و مرج  یکی است؟ اصولا مکاشفه چه بخش از زندگی انسان است؟ اگر زندگی سراسر پر از درد، رنج، دلتنگی ها، هراس و... باشد پس چگونه به اقیانوسی تبدیل می شود که معنا در رگ‌هایش جاریست و این معنا چگونه سیاه است و سرخ ؟ اگر اینگونه است پس چرا اکثر بزرگان، ادبا، شعرا، عرفا، عالمان و... در رنج بوده اند و رنج برده اند و گفته اند: بی رنج گنج میسر نمی شود. ابعاد روانشناسانه این انسان در کجای این معادله قرارمی گیرد؟ انسانی که همه اش درد، رنج، سیاهی، تباهی، دلتنگی و... می بیند آیا اصولا ابعاد خاص روانشناسانه دارد؟

شاید بتوان گفت درا ین سال ها صحبت از درد، رنج، تنهایی، روزمرگی و جهان هرسناک و پر از درد و رنج وخون ریزی و هرج و مرج، انسان تنها و تنهایی انسان در جهان معاصر ...  مواردی از این دست است که بعضا شعاری نیز به نظر می رسد به عنوان موضع اصلی در نمایش ها مطرح شده و می شود؛ به گونه ای که  خود تبدیل به نوعی اپیدمی موضوعی گردیده است که خواسته  یا ناخواسته به سوی شعار و شعارزدگی و تکرار و کلیشه  نیز می رود.

مولانا می فرماید: ای برادر تو همه اندیشه ای  مابقی خود استخوان ریشه ای. یا  تو همه هوشی و باقی هوش پوش. در واقع اینها و این تفکرات می تواند همان هوش پوش هایی باشند که مولانا از آن یاد می کند؛همان من ذهنی ای که ما را از درک اصلی موضع هستی و آفرینش باز می دارد.

نمایش این یک اعتراف است شاید می خواهد شبیه به نگرشی باشد که در کارهای صادق هدایت شاهد آن هستیم یا یک بر نوشته و برداشتی از نحوه تفکر و نوشتار او داشته باشد. انسانی که در نهایت به انتها می رسد چاره ای برایش باقی نمی ماند جز خود کشی. وآیا این  جز رسیدن به پوچی و نیهلیسم مخرب چیز دیگری هم می تواند باشد؟

باید گفت صادق هدایت نه از سر بی پولی و فقر و نداری خودکشی کرد؛ که اتفاقا او از خانواده متمولی می آمد و هماره در طول زندگی اش کمبودی را احساس نکرده بود . پس چرا خود کشی کرد؟ او که همه چیز برایش فراهم بود. شاید یکی از دلایل اصلی خود کشی اش همین موضع باشد؛ نداشتن درد و نشناختن درد و رنج.  کسی که همه چیز دارد و حال دیگر زندگی برایش تکراری شده پس دست به خود کشی می زند. البته یکی از دلایل مهم‌تر این بود که زمانی که او به فرانسه رفت دید در هر کافه ای که پا می‌گذارد چند تن چون او در آنجا هستند و او به عنوان  یک روشنفکر مدعی در زمان خودش بین آنان گم است. از فهمیدن این حقیقت شوکه شد. او در ایران صادق هدایت بود پس باید چه می کرد که ماندگار می شد؟ این پرسش در نهایت  او را به خود کشی  رساند. 

در این نمایش نیز ما شاهد مردی هستیم که با اوهامات و توهمات و درگیری های درونی خودش  سرکار دارد و در نهایت دست به خودکشی می زند. به عنوان یک درام اصلا نمی دانیم که او کیست؟ چرا آنقدر از زندگی بیزار است؟ اصولا از زندگی و از خودش چه می خواهد؟ آن دختر همسایه آیا در اوهامات اوست یا واقعیت  دارد؟ او به ظاهر زندگی بدی نداشته و کمبود مادی ای ندارد؟ ما از شخصیت او چندان چیز زیادی نمی دانیم. در روند نمایش نیز درباره او خیلی گفته نمی شود.  به جز حرف هایی که خودش مدام تکرار می کند؛ شاید این تکرار در ابتدا نشانه  تکرار زندگی و پوچی و بیهودگی آن از منظر نویسنده و کارگردان و ایضا شخصیت نمایش باشد؛ اما پس از زمانی کوتاه تبدیل به کلیشه و شعار شده و نمایش به نوعی تکرار زدگی دچار می شود.

اگر می خواهیم که تنهایی، هرج و مرج این زندگی و بیهودگی اش را نشان دهیم باید نگاهی به بکت بی اندازیم. آنگاه متوجه می شویم که او چگونه این مفاهیم را برای مخاطبش باز می کند؛ آن هم با یک نگاهی فلسفی، روانشناسانه  و انسان شناسانه در قالبی دراماتیک.

از این‌ها که بگذریم باید گفت برای روایت و یا به صحنه کشیدن  یک قصه و یا یک موضوع  ابتدا باید دانست که چرا و برای چه و جهت چه کسانی آن را روایت  می کنیم، سپس می باید به چطور گفتن و چگونه گفتن آن بپردازیم. سوال اینجاست که تنها شخصیت نمایش، این حرف‌ها را برای چه و چرا می زند. دلیل دراماتیک و منطقی بازگو کردن و روایت زندگی اش برای مخاطبان چیست؟ آن هم با این همه حر کات و میزان مختلف. چه عامل منطقی و دراماتیکی باعث شده که او قصه زندگی اش را برای ما تعریف کند.

نورمی آید؛ او شروع به صحبت می کند و همینطور یک ساعت حرف می زند. چرا؟ اصلا انگیزه او برای باز گفتن این حرف ها چیست؟ هدفش چیست؟ چرا برای ما حرف می زند و زندگی‌اش را باز گو می کند؟

بکت یک نمایش را نشان مان می‌دهد که کنش و واکنش دارد، شخصیت پردازی دارد، انگیزه وهدف دارد، حتی در آخرین نوار کراپ مردی دارد کاست‌هایی را که در دوران مختلف زندگی‌اش ضبط کرده دوباره گوش می دهد. این یعنی دلیل منطقی و دراماتیک و داشتن انگیزه و هدف و علت جهت شروع روایت قصه و در نهایت شروع نمایش و درام. در نمایش ما این انگیزه و هدف را نداریم؛ لذا همه چیز از ابتدا به  نوعی لق می زند. شاید به همین دلیل است که متن در یک چرخه تکرار گیر کرده و پس از گذشت نهایتا بیست دقیقه دیگر همه چیز تکراری می شود؛ چون مورد تازه ای به مخاطب نمی دهد.

با شروع نمایش بازیگر شروع به حرف زدن می‌کند و مدام حرف می زند. حرف و حرف و حرف. او به صورت رگباری  مخاطب را مورد هجوم کلمات قرار می دهد. در جاهایی هم به لحاظ نوع بیان متوجه نمی شویم چه می گوید. اما ظاهرا چندان هم اهمیت ندارد چون هی حرف‌هایش را تکرا ر می کند . هیچ مجالی برای تنفس تماشاکنان وجود ندارد. دریغ از یک سکوت دراماتیک. این همه برای چیست؟ آن هم حرف ها و حرکاتی که مدام دارد تکرار  می شود.

این نمایش نهایتا می توانست  چهل دقیقه  طول بکشد نه یک ساعت. در انتها مخاطب چیزی دستگیرش نمی شود؛ جز یک سری حرف که بیشترش هم یادش نمانده. شخصیتی که اصلا معلوم نیست چرا آنقدر از همه چیز بیزار است و همه چیز و همه کس بر علیه او هستند ودر نهایت خودکشی می کند. اصلا چرا داخل حمام است؟ برای خودکشی، باید بگویم دلایل بیزاری او از زندگی و مانیفستش بر علیه جامعه و زندگی و در نهایت خودکشی اش معلوم نیست و منطقی به نظر نمی رسد. آیا او فردی با تفکرات فلسفی از نوع  نیهلیسم است؟ آیا یک فردی است که بر اثر مطالعات زیاد به نتایجی خاص در خصوص خدا و زندگی و پوچ بودن و بیهود بودن آن رسیده؛ لذا دست به خودکشی می زند؟ آیا او یک فردی است که عجیب الخلقه است؛ مثلا زشت است،کج است، معلول به دنیا آمده و...؟ اگر اینطور نیست پس چرا این نظریه را راجع به زندگی دارد؟ آیا دارای ذات خبیثی است و از خلقتش ناراضی است و اینگونه می‌خواهد از خانواده و جامعه و خدا و خودش انتقام بگیرد؟ این‌ها و دیگر مسائل متن و اجرا مواردی هستند که می باید به آنها پاسخ  داده شود؛ چه به لحاظ پرداخت های موضوعی و موضعی و پرداخت شخصیت و چه در لایه های زیرین متن و اجرا و ارجاعات و مفاهیم آن.

اما از اینها که بگذریم؛ دغدغه های فکری نویسنده قابل ستایش است و شجاعتش در به صحنه کشیدن آن. باید گفت فرزین محدث به عنوان تنها بازیگر این نمایش کار سختی را داشته و آن را به انجام رسانده؛ او میزان و حرکات مختلف و متعدد و سختی  را انجام می دهد. محدث بسیار پر انرژی یک ساعت با بازی‌ای که مملو از حرکات مختلف است به ایفای نقش می پردازد. تسلط او بر بدنش و بیانش بسیار بالاست و در لحظه می تواند جنبههای مختلف یک شخصیت یا چند شخصیت را نشان دهد؛ این یعنی حضور صحنه ای دراماتیک. اما در لحظه‌هایی نیاز به سکوت است، نیاز به نوعی تعلیق در بازی، نیاز به دادن تنفس به مخاطب. شاید به همین دلایل در لحظاتی بازی اش مونوتن و تکراری می شود  او می باید جلوی این تکرار را بگیرد؛ از حالی به حالی دیگر شدن، از نقشی به نقش دیگر شدن، تحول حسی و حرکتی و بیانی خاص خود را می خواهد که در بخش هایی محدث آن را دارا می باشد؛ اما در جاهایی نیز به  رو به تکرار می رود و خواسته و ناخواسته این تکرار در خود نوعی کلیشه را موجب می شود که می باید در روند بازی به آن توجه شود تا به سوی نوعی مونوتن بودن حسی و حرکتی و بیانی نرود.  شاید با تحول در ریتم‌های درونی و بیرونی و  به کار گیری سکوت و تعلیق دراماتیک در بازی و حرکت بتوان بدین مهم دست یافت.

گذشته از اینها باید گفت فرزین محدث دیگر رفته رفته تبدیل به بازیگری تمام عیارشده است که می تواند تو را با خود به لایه های مختلف شخصیت ببرد؛ لایه های روانی، درونی، روحی، فیزیکی، حسی و... او لحظات نابی را در بازی اش و میزان و حرکات و کنش و واکنش ها و... حضور صحنه ای اش خلق کرده است که بیشتر واجد  توانایی و نگرش ها و تجارب و اندیشه های خود اوست. از این رو به محدث خسته نباشید می گویم. در نهایت باید گفت شاهد نمایشی بودیم که  سعی دارد ابعاد مختلف انسان را در زندگی امروز که با تنهایی و از خود بیگانگی و بی هویتی و روزمرگی درگیر است نشانمان دهد. نمایشی که اندیشه ورز است. دیدن نمایش فوق را به همگان توصیه می نمایم و به نویسنده و کارگردان، شادی اسد پور خسته نباشید می گویم.  

 



 




نظرات کاربران